گفتاری در تاریخ آئین بهائی

از تولد تا رسالت (۴)

وقتی که حضرت باب وضع مرا مشاهده کرد از جایش بلند شده به جانب من آمد و دستم را گرفته پهلوی خود نشانید. بعد خطاب به من چنین فرمود:

هرچه آرزوی قلبت هست از من بخواه من آن را به تو نشان خواهم داد. من از حیرت قدرت تکلم نداشتم. مانند کودکی بودم که نه می تواند درک کند و نه سخن بگوید. احساس کردم توانایی جواب دادن ندارم. او همانطور که به من نگاه می کرد لبخندی زد و گفت:”اگر من تفسیر سورۀ کوثر را برای تو نازل کنم اقرار می کنی که کلماتم از روح الهی سرچشمه گرفته. آیا خواهی فهمید که بیانم به هیچ وجه سحر و جادو نیست؟ در حالی که این کلمات او را می شنیدم اشک هایم جاری شد. تنها چیزی که قادر بودم بیان کنم این آیه قرآن بود: ای پروردگار، ما به خود ظلم کرده ایم. اگر تو ما را نبخشایی و به ما رحم نکنی به فنا مبتلا خواهیم شد.(ترجمه)

ساعت اول بعدازظهر بود که حضرت باب از حاجی میرزا سیدعلی خواستند که قلمدان ایشان را با مقداری کاغذ بیاورد. و بعد شروع به تفسیر سورۀ کوثر نمودند. من چگونه قادرم که این منظره و این ابهت و جلال وصف نشدنی را بیان کنم؟ آیات و کلمات از قلمشان با سرعت اعجاب آمیزی در جریان بود. سرعت غیرقابل تصور نگارش او زمزمۀ ملایم و لطیف او و قدرت فوق العادۀ بیان او مرا به حیرت و اعجاب آورد. او همینطور ادامه داد تا نزدیک غروب آفتاب. تا تمام تفسیر سورۀ انجام نشده بود توقفی نکرد.

پس از پایان این حوادث اعجاب آمیز وحید به یاری یکی از اصحاب حضرت باب مدت سه شبانه روز به نوشتن و نگاشتن پرداخته از روی تفسیر جدید بر سورۀ کوثر برای خویش نسخه آماده نمود و آنگاه داستان بدیع و بی سابقۀ تشرف خود را به حضور تاجر جوان بدون خوف و بیم به پیشگاه محمدشاه عرضه داشت. و برای اشاعه و ابلاغ کلام و پیام برگزیدۀ یزدان روی از نام و مقام و منزلت برتافته با شهامت و جانفشانی تمام کمر همت درراه نشر آئین آسمانی بربست.

دست از آلایش جسم برکشیده به آسایش جان پرداخت.

چشم از دنیای ناپایدار بربسته به روی یار گشاد. آرام و متین بود. پروانۀ بی پروا شد. آرزوی سوختن کرد و دل را به شعلۀ جمال بی مثال دوست بیفروخت. هوس نام و مقام از جان بزدود و خاطر به یاد دل آرامی معبود بیاراست. رویدادهای زندگی این رادمرد نامدار بسیار و از حد این گفتار بیرون است. همین قدر کافی است بدانیم که سرانجام با شهامت و خرسندی تمام گوهر گرانقدر زندگانی را نثار یار آسمانی نمود.

داستان وحید، در دوران ۶ سالۀ آئین حضرت باب یکتا و بی همتا نیست. صدها نفر از دانشوران و دانایان و بزرگانی که جان شیرین را چون هدیه ای بی قدر و ناقابل در راه ندای جدید با شوقی وافر و عشقی سرشار و شرربار نثار نمودند. هر یک حکایتی بس شگرف و شورانگیز دارند که اگر به وصف یک یک آنها پردازیم سخن به طول انجامد و این رسالۀ مختصر به دفتری مفصل مبدل گردد. (بقیه در هفته آینده)

خوانندگان عزیز: در صورتی که راجع به این تعالیم و یا تعالیم دیگر آئین بهائی سئوالاتی داشتید می توانید به پیام گیر ما به شماره ۷۴۰۰ـ ۸۸۲- ۹۰۵ تلفن فرموده تا جواب سئوالات شما داده شود.