شماره ۱۱۹۶ ـ ۲۵ سپتامبر ۲۰۰۸
گفت وگوی شهروند با ایرج مصداقی از شاهدان کشتار ۶۷
زندان های جمهوری اسلامی
اشاره:
ایرج مصداقی متولد ۱۳۳۹تهران است. او به علت فعالیت‌های سیاسی بیش از ده سال در زندان‌ به سر برده است. ایرج مصداقی پس از آزادی از زندان، در سال ۱۳۷۳ مجبور به فرار از ایران می‌شود. در خارج از کشور دوباره فعالیت‌های سیاسی ـ اجتماعی خود را از سر می‌گیرد.
او در مقدمه کتاب “نه زیستن، نه مرگ” در مورد ترک ایران چنین می گوید:
“نزدیک به سه سال پس از آزادی از زندان، با پذیرفتن ریسکی بزرگ، ناگزیر به اتفاق همسر و فرزند ۲۵ روزه مان، در سال ۱۳۷۳ مجبور به ترک وطن شده و به طور غیرقانونی و با مشقت بسیار از مرز کوهستانی به ترکیه گریختیم. سفری سخت و طولانی که به زندانی شدن خود و همسر و فرزندم منجر شد. سرنوشت گویا این بود که سه ماه شرایط سخت زندان ترکیه را هم تجربه کنیم! شرایط زندان ترکیه برای فرزند و همسرم که خود زندانی سیاسی بوده و بیش از پنج سال در زندان های جمهوری اسلامی به سر برده و هنوز نیرو و سلامتی جسمانی خود را به دست نیاورده بود، به مراتب دشوارتر و تحمل آن دردآورتر بود.
به هر حال با اعتراض، پشتیبانی و مبارزه ی گسترده ی افراد، سازمان ها و گروه های سیاسی و نهادهای حقوق بشری ایرانی و غیر ایرانی و نیز همبستگی تعدادی از اتحادیه های کارگری اروپا، خوشبختانه از بازپس فرستادن ما به ایران جلوگیری شد و از زندان ترکیه رهایی یافتیم و مستقیماً به سوئد فرستاده شدیم.

ایرج مصداقی کتاب «نه زیستن، نه مرگ» را که تلفیقی از خاطرات و گزارش از زندان‌های جمهوری اسلامی است، در چهار جلد به نام‌های «غروب سپیده»، «اندوه ققنوس‌ها»، «تمشک‌های ناآرام» و «تا طلوع انگور»، در سال ۲۰۰۴ میلادی در سوئد منتشر کرده است. این کتاب یکی از اسناد مهم در رابطه با قتل‌عام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ است.
مصداقی مقالات و گزارش‌هایی را در زمینه‌ی حقوق بشر و افشاگری علیه سیاست‌های ضد بشری جمهوری اسلامی، در سایت‌های اینترنتی منتشر کرده است. آخرین کتاب او سروده های زندان است که حاوی اشعاری ست که در زندان سروده شده و او آنها را حفظ کرده و با عنوان “بر ساقه ی تابیده ی کنف” منتشر کرده است.

ایرج مصداقی ساکن سوئد است. او سال گذشته به دعوت کانون دمکراتیک ایرانیان دالاس در آنجا سخنرانی داشت و از جنایات قرون وسطایی در زندان های جمهوری اسلامی گفت. پروین کوه گیلانی مدیر دفتر دالاس شهروند گفت وگوی زیر را با او انجام داده است.

آقای مصداقی از دوران زندان برایمان بگویید و اینکه محکومیت تان را در چه زندان هایی گذراندید؟
ـ در سال شصت دستگیر شدم و به ده سال زندان محکوم شدم و به زندان گوهردشت برده شدم. بعد از آن به قزل حصار رفتم. بعد دوباره برای تجدید بازجویی به اوین رفتم. در سال ۶۴ دوباره تجدید بازجویی شدم، اما حکم جدیدی دریافت نکردم. ده سال در زندان اوین ماندم و. . .

در ارتباط با گروه خاصی دستگیر شده بودید؟
ـ در ارتباط با مجاهدین دستگیر شدم .

در سال ۶۷ شما در کدام زندان بودید؟ ممکن است از مشاهدات خودتان در مورد اعدام های گسترده تابستان آن سال بگویید؟
ـ در سال ۶۷ هنگامی که قتل عام زندانیان شروع شد من در گوهردشت بودم. صبح ۸ مرداد ساعت ۹ صبح جزو اولین گروهی بودم که به دادگاه خوانده شدم. مقابل در دادگاه لشکری، معاون امنیتی زندان به پاسدارهایی که ما را بیرون زندان نگه داشته بودند گفت: کی به شما گفته این ها را بیاورید اینجا؟ ببریدشان همانجا که آورده اید. این ها نظرشان این بود که اول از کسانی که مواضع سخت تری علیه رژیم داشتند و فعال تر بودند شروع کنند. ما چون تنبیهی بودیم، ما را اول انتخاب کرده بودند برای اولین سری. ما هم نمی دانستیم قضیه چیست و اصلا چه اتفاقی افتاده. اگر هم به دادگاه برده می شدیم آن روز، با مواضعی که داشتیم، حتما تماممان اعدام می شدیم.
منتها از آن جا که لشکری نمی خواست “آتوریته اش” مخدوش بشود و به درستی، می خواست که اول بچه های مشهد را بیاورد چون یازده نفر از زندانیان مشهد بودند که این ها مواضع بالاتری از ما داشتند، او می خواست این ها را به دادگاه ببرد. از روی لجبازی ما را برگرداندند به بندهایمان. در ضمن چون می خواستند از بند ما به عنوان ترمینال استفاده کنند برای کسانی که در حوزه تهران و یا دادگاه قرار داشتند، این بود که ما را ظهر همان روز برگرداندند به بند سابق خودمان. قتل عام ها در گوهردشت، ۸ مرداد ساعت ۹ صبح شروع شد. دادگاه ها در روزهای هشتم و نهم و دوازدهم و پانزدهم و هجدهم و بیست و یکم و بیست و دوم و بیست و پنجم مرداد برقرار شد.

در اوین هم همزمان، این کار انجام شد؟
ـ در اوین، دادگاه از ۶ مرداد ماه شروع شد. اعضای هیئت یکسان بودند. برای همین یا گوهردشت می توانستند باشند یا در اوین.

این گروه ۳ نفره، چه کسانی بودند؟
ـ رئیس این گروه که از سوی خمینی انتخاب شده بود “حسینعلی نیری” بود.
او در واقع رئیس هیات اعدام بود. قاضی شرع بود. یعنی در جای گیلانی (که به شورای نگهبان رفته بود) قرار گرفته بود.
دیگر، مرتضی اشراقی (دادستان تهران) بود و معاونش که “رئیسی” بود. منتهی ابراهیم رئیسی ـ به قول خودشان ـ معاون گروهک های دادستانی انقلاب بود و پورمحمدی، به عنوان نماینده وزارت اطلاعات، این افراد رای می دادند که زندانی زنده بماند یا نه. اما کسان دیگری هم بودند در این دادگاه که نقش “آتش بیار معرکه” را داشتند و همراهی و جوسازی می کردند. مثل اسماعیل شوشتری که آن موقع رئیس سازمان زندان ها بود. مثلا لشکری، معاون امنیتی و انتظامی زندان و ناصریان، سرپرست زندان و دادگاه زندان که در ضمن کار سازماندهی ـ یعنی دسته بندی و اولویت بندی زندانی ها برای بردن به دادگاه ـ را هم برعهده داشتند.
از این ها گذشته، فاتحی و نادری بودند که فاتحی مسئول اطلاعات کرج و نادری مسئول و دادستان کرج بودند که در دادگاه ها حضور داشتند. از آن جا که زندانیان کرج هم در بند ما و در گوهردشت بودند وقتی یکی از بچه های کرج می آمد در دادگاه، این ها هم نظر می دادند. به خاطر همین، وضعیت برای بچه های کرجی که تعدادشان کم بود و شناخته شده تر بودند، بدتر از ما بود چون این ها آن ها را خوب می شناختند. این افراد تصمیم می گرفتند که آیا یک زندانی محارب است یا نه. حکمی که خمینی در روز ۶مرداد ماه داده بود صرفا برای زندانیان مجاهد بود و این را تاکید کرده بود. روی چند مسئله دیگر هم تاکید کرده بود. یکی این که با بی رحمی هر چه تمامتر به اجرای احکام بپردازند و کوچکترین ترحمی نکنند. مسئولیت همه این ها را خمینی خودش به عهده گرفته بود و تاکید کرده بود که به هیچ وجه اسیر احساسات نشوید. برای همین اسم آن را هیات گذاشته بودند نه دادگاه. چون فقط باید تعیین می کرد که اعدام شوند یا زنده بمانند. خودشان آن را “هیات” می گفتند مثلا می گفتند هیات با فلان کس برخورد کرده، اما به نوعی می توان گفت که هیات عفو هم بود! چرا که خمینی حکم اعدام همه را داده بود و این ها گاهی فقط تشخیص می دادند که این یکی مثلا اعدام نشود و چند نفری به این صورت از اعدام رستند! هیات در واقع برای صادر کردن حکم اعدام ها بود… یادم است روز ۱۵ مرداد ناصر منصوری را که “فلج قطع نخاعی” بود روی برانکارد بردند و روی برانکارد هم دارش زدند. او قبلا خودش را از طبقه سوم انداخته بود پایین. هفت سال هم زندانی بود. نزدیک به دو ماه بود (از خرداد ۶۷) که در شرایط بسیار بدی در بهداری بود. همانطور بردند و اعدامش کردند. یا در همان روز ۱۵ مرداد، عصر ساعت۵ بعدازظهر، “محسن محمدباقر” که از دوپا فلج بود (مادرزاد) و در فیلم غریبه و مه بهرام بیضایی بازی کرده بود، پاهای آهنی داشت و در آن فیلم در نقش یک بچه فلج بازی کرده بود، این را هم به همین شکل بردند دارش زدند. روز ۲۲ مرداد یکی از بچه های بند خودمان به نام کاوه احسانی (یا لسانی) که شدیدا بیمار بود و صرع شدید داشت و به خاطر همین هم یک بار شدید زمین خورده بود و حافظه اش را از دست داده بود، هیچکس را نمی شناخت و به دلیل “سیاتیک” یک پایش هم فلج شده بود. وقتی که در راهروی مرگ نشسته بود (بیرون دادگاه) می دیدمش حمله صرع بهش دست داد، وقتی اسمش را خواندند، مثل گوشت افتاده بود یک گوشه، یکی ازهم بندهای خود من به اسم “ظفر جعفری افشار” قلمدوشش کرد و برد تا اعدامش کنند . . .

با توجه به خفقانی که وجود داشت، زندانی ها از چه وقت متوجه شدند که چنین قتل عامی صورت می گیرد؟
ـ قتل عام ها، پشت موتورخانه زندان (از همان روز ۸ مرداد) صورت می گرفت. از نقطه ای از داخل بند ما می توانستیم چیزهایی را ببینیم. نه مستقیما ولی مثلا می دیدم پاسدارها می روند و می آیند و جریانی دارد صورت می گیرد. حدس و گمان بود ولی دقیقا معلوم نبود دارند چکار می کنند. همان شب، بچه ها دیده بودند که لشکری داشته با یک “فرغون” طناب می برده، اما هنوز کسی نمی توانست نتیجه بگیرد که قتل عامی در جریان است. بعضی از بخش های زندان اما زودتر از ما مطلع شده بودند. مثلا بندی از زندان بود که روبرویش بندهای انفرادی بود. آمده بودند به “زهرا خسروی” که از مجاهدین منطقه کرج بود، حکمش را بهش ابلاغ کرده بودند و خواسته بودند که وصیتش را بنویسد (همان روز ۸ مرداد، جزو اولین سری اعدام ها). او از طریق “مرس نوری” به بخش دیگر زندان پیغام داده بود. روز دوازدهم مرداد، یکی از بچه های بند ما را (که کرجی بود) بردند ولی برگرداندند. اسمش “زین العابدین افشین” بود. او ـ در هیات ـ رئیسی و نیری را شناخته بود، همینطور اشراقی را . فکر کردیم شاید دارند دوباره با آن ها که حکمشان سنگین تر است برخورد می کنند. اوایل پذیرشش بسیار مشکل بود. بعد دیدیم جیره غذایی مان بیشتر شد؛ چون آشپزخانه به تعداد، موجودی داشت، وقتی مثلا غذای شمارشی (مثل تخم مرغ) به ما بیشتر می رسید، می فهمیدیم که صاحب آن تخم مرغ دیگر نیست. برای همین بسیاری از زندانی ها ندانستند که پاسخی که دارند در مقابل آن هیات می دهند، بهای جانشان خواهد بود . . . از بچه ها می پرسیدند؛ همکاری اطلاعاتی می کنید؟! یک نفر هم قبول نکرده بود. این بود که هی زدند و زدند و کشتند. حتی بعضی از زندانی ها وقتی در برابر این خواسته هیات قرار می گرفتند، می گفتند اصلا آن هایی را هم که قبلا قبول کردم، دیگر قبول ندارم. این بود که این ها با یک پدیده جدیدی روبرو شدند. روز ۲۵ مرداد بود که یک دفعه این ها هم قطع شد. من خودم از پشت چشم بند، دیدم که “ناصریان” آمد و به یکی از پاسدارها گفت برو به آشپزخانه بگو هیات امروز ناهار می ماند، کباب و مرغ درست کنند. (و با خوشحالی دستهایش را به هم می مالید) منظور این بود که امروز دادگاه ادامه پیدا می کند و بیشتر حکم اعدام صادر خواهیم کرد، اما بعد از ناهار تلفنی به او شد که وضع یک دفعه عوض شد؛ هیات رفت و بچه هایی را که برده بودند به بند برگرداندند. ما در راهرو منتظر بودیم. آخرین گروه ۶ نفره بودیم و در انتظار و این ها نمی دانستند با ما چکار کنند. آخرش ما را به بند برگرداندند. این که می گویم شقاوت را به حد اعلا رسانده بودند و به پشتوانه حکم خمینی با خیال راحت حکم ها را صادر می کردند؛ دو مورد را که خودم شاهدش بودم، یکی این که هر سری که اعدام می کردند، این ها می آمدند نان خامه ای می خوردند، به عنوان شیرینی. بعد گاهی در راهرو مرگ می آمدند به ما ـ به عنوان مسخره ـ تعارف می کردند. دیگر این که پنجره سلول را که چیزی مثل پرده کرکره می پوشاند، بچه ها دستکاری کرده بودند و کمی از بالایش بیرون را می شد دید، پنجره مشرف بود به ورودی زندان و وقتی وارد بندها می شدند ما می دیدیمشان. نیری که می خواست برود، صندوق عقب ماشینش باز بود، راننده اش می رفت برایش گل در یک گلدان می آورد. بعد نیری چیزی به راننده می گفت، انگار نپسندیده است، راننده می رفت آن گل را می برد گل دیگری می آورد. (ما نمی دیدیم از کجا می آورد، احتمالا گلخانه ای چیزی در نزدیکی بود) بعد که می پسندید دو سه مثلا گلدان گل می آورد در صندوق عقب می گذاشت و بعد می رفتند. ببینید، شما وقتی مدتی زندانی را بازجویی می کنید دیگر کاملا زندانی را می شناسید؛ همسر دارد، بچه دارد، تحصیلاتش چیست . . . یعنی یک ارتباط انسانی پیدا می شود. و بعد از همه این ها می گفتند ببریدش به بند (که یعنی ببرید اعدامش کنید . . .) منظور این که، این فرد در طول روز این همه آدم را ـ که می شناخته ـ کشته است، آخر وقت کاری که برایش مهم است این است که چه نوع گلی را ببرد خانه! همه کسانی که در زندان گوهردشت کار می کردند عمدی داشتند که همه در این قتل عام، شریک باشند. یک روز وقتی در راهروی مرگ نشسته بودم، پشت در اتاق افسر نگهبان بودم، صدای لشکری را که با تلفن صحبت می کرد می شنیدم؛ می گفت موتوری، خدمات، بهداری . . . همه بیایند، باز فردا نگویند به ما نگفته بودند . . .
کسی که بچه ها را می برد به سمت محوطه اعدام، عادل، مسئول فروشگاه زندان بود. کسی که مسئولیت عمل اعدام را داشت، خاکی . . . مسئول . . . بود.

واقعا هیچ موردی که رگه ای از انسانیت در یکی از این ها ببینید وجود نداشت؟
ـ روزهای آخر اما، پاسدارها خسته شده بودند. از زیر کار در می رفتند. یادم می آید آخرها”ناصری” داد می زد. یکی یکی اسم شان را صدا می زد که، کجایید، خودم متهم انتخاب می کنم؟ خودم ببرم؟! خودم . . . چون همه در می رفتند. خسته شده بودند. نه از موضع انسانی، خسته شده بودند، زندان در قرنطینه کامل بود. نه کسی می توانست برود نه کسی می توانست بیاید. همه پاسدارها در شیفت های مختلف کار می کردند و گیر کرده بودند. در این روزها، از طرفی در اعدام ها شرکت می کردند و از طرفی مقاومت ها را هم می دیدند. شعارها را که زندانی می داد، می شنیدند. این ها خسته شان می کرد. ذله شان می کرد.

شما در سخنرانی تان به همکاری بعضی از گروههای سیاسی مخصوصا در زندان اشاره کردید ممکن است بیشتر در این مورد بگویید؟
ـ باید این را در موقعیت های مختلف دید و بررسی کرد. مثلا در سال های ۶۰ و۶۱ خط سیاسی حزب توده و سازمان اکثریت، دفاع از حاکمیت بود. در زندان هم افراد وابسته به این ها، نه همه، بودند، که نه تنها با رژیم مخالفتی نداشتند و تاییدش هم می کردند، اما به هیچ وجه با رژیم همکاری نمی کردند، اما تعدادی هم بودند، کم هم نبودند، که با رژیم همکاری هم می کردند. این بیشتر برمی گشت به خصوصیات فردی افراد و خط و خطوط تشکیلاتی شان. ولی خود این سازمان ها نه تنها از رژیم حمایت می کردند، بلکه جنایاتش را تئوریزه و تایید می کردند و حتی در بسیاری موارد خواهان تشدیدش می شدند و این که اجازه ندهند ضد انقلاب نفس بکشد. این به طور مکتوب در نشریاتشان هم وجود دارد و اتهامی از سوی مخالفانشان نیست. منتهی در زندان بعد از سال ۶۲ که این ها دستگیر شدند و به زندان افتادند، اساسا نگاهشان برگشت یعنی اگر بخواهید این ها را ارزیابی کنید باید دو مرحله را در نظر بگیرید. یکی قبل از این که رژیم آن ها را سرکوب کند و یکی بعد از آن، مثلا در سالهای ۶۴ و ۶۵ و ۶۶ آن ها هم در مقاومت علیه زندان شرکت می کردند. به قول معروف لغزشی از این بابت نشان نمی دادند.
در جریان قتل عام های سال ۶۷ بیشتر کسانی که در ارتباط با گروه های چپ اعدام شدند، لااقل دو سوم شان توده ای ها و اکثریتی ها بودند. به خاطر اینکه این دو جریان کمتر در سال های گذشته ضربه خورده بودند. بخصوص حزب توده، مرکزیت آن در زندان بود و حفظ شده بود و رژیم نمی خواست آن ها از تجربه سیاسی و تشکیلاتی خود استفاده کنند و مثلا در فرصتی که به دست بیاورند آن را علیه خود رژیم به کار بگیرند. به همین دلیل بیشتر به قلع و قمع این دو گروه پرداختند. وقتی راجع به پدیده ای صحبت می کنیم، باید در زمان ها و شرایط مختلف آن را مورد بررسی قرار داد و در رابطه با کل می توان درباره اش نظر داد. در مراحل مختلف این ها عملکرد متفاوتی داشتند.

بعد از آزادی از زندان، در چه شرایطی بودید، آیا توانستید به زندگی عادی برگردید؟
ـ این داستان در افراد مختلف، یکسان نیست. یعنی در مورد من هم، از یک قتل عام جان به در بردم. روزهای زیادی را در راهروی مرگ گذراندم، به انتظار اعدام . . . تقریبا می توانم بگویم کسی بیش از من در این پروسه نبوده است (که زنده مانده باشد) تا روزها و لحظه های آخر در راهروی مرگ بودم و خیلی از صحنه ها را دیده ام؛ چطور بچه ها را بردند برای اعدام، صحبت های آخرین آن ها و چه روحیه ای داشتند و چه برخوردهایی در راهروی مرگ می شد. این ها را همه در جلد سوم خاطراتم (روزشمار قتل عام ۶۷) آورده ام. لحظات سختی بود. اما من خصوصیتی دارم، به طور فردی، که برای من همیشه …… یک لحظات کوتاهی است و چیزی که برایم مهم است خود زندگی است و جریان زندگی. علیرغم این که در آن لحظه، لحظه اعدام، ظاهرا همه ما شکست می خوردیم، بچه ها همه اعدام می شدند، اما فکر می کنم که علیرغم این شکست ظاهری، ما پیروزیم و به همین دلیل دچار احساس “از دست دادن” نمی شوم و با این قضیه کنار می آیم. شاید قدرت توجیه من بالاست. گاهی فکر می کنم بعضی از بچه ها، بندشان را عوض کرده اند . . . بسیار احساس طراوت و شادی می کنم. آن وقایع مرا به درون خودش نبرده است. چرا، بوده است لحظاتی که رفته ام به آن سو . . . ولی خیلی عمیق نبوده و آن تو نمانده ام. مثلا وقتی کتاب خاطراتم را می نوشتم، از یادآوری و به زبان و به ذهن آوردن آن صحنه ها دچار سختی نمی شدم و دچار رنج و اندوه نمی شدم. بعد از قتل عام خیلی سخت بود. فشار بود. بچه ها را می دیدم که می روند و برنمی گردند. اشک هم می ریختم. من قبلا سیگار می کشیدم، ولی بعد از گذران این وقایع، ترکش کردم چون با خودم گفتم من (به عنوان شاهد) باید بیشتر بمانم و کاری انجام بدهم، یعنی بعد از قتل عام انگیزه بیشتری در خودم احساس کردم. مثلا در همان دوره بود که اشعار زندان را ـ که حدود صد صفحه است ـ همان موقع حفظ کردم. خیلی هم سریع حفظ می کردم. منتها جدا از اینها، فقط حافظه نبود، انگیزه بود و احساس مسئولیتی که اینها را باید حفظ و حراست کنم. مثلا یک شعر بدون قافیه و وزن چند صفحه ای را در عرض نیم ساعت حفظ می کردم. تپق هم نمی زدم موقع خواندن. گاهی، بدون صدا، دکلمه اش می کردم در ذهنم که حس اش را بگیرم و ملکه ذهنم بشود. بعد شعر را پاره می کردم. چون فکر می کردم که باید یک جوری در قالب این کلمات و جملات، یاد آن بچه ها را حفظ کرد و خاطره شان را و شرایط آن روزها، این کار را از موضع وظیفه می کردم. شاید در شرایط عادی به آن صورت برایم مقدور نمی بود. و ظرفیتش را نمی داشتم. وقتی ـ بیرون از زندان ـ موفق شدم همه اینها را بروی کاغذ بیاورم و وقتی به صورت کتاب چاپ شد، از آنجا که ناخودآگاهم دیگر احساس مسئولیتی نمی کرد و می دانستم که اینها همه دیگر باقی خواهند ماند، شعرها فراموشم شده است و دیگر انگیزه نگهداری شان در ذهنم را از دست داده ام. این را هم بگویم که در شعرها، موقع پیاده کردن، فقط یک شعر را فراموش کردم. الان وقتی به گذشته فکر می کنم همه شعر یادم است (اسمش هم بود؛ پرومته در اوین). در کتاب هم بخش هایی از آن را آورده ام. یکی دیگر از شعرها را هم فراموش کرده ام، اما در مورد بقیه شعرها، تردیدی ندارم که به صورت کامل آنها را در کتاب آورده ام.

آیا این تصمیم شما بوده که خواسته اید نام سراینده های شعر در کتاب مسکوت بماند و اسامی آورده نشود؟
ـ بله. تصمیم بنده بود. به خاطر شرایطی که در زندان بود (و هست) تصمیم گرفتم که فعلا اجازه بدهیم که شعرها ثبت شود تا از بین نرود و جامعه بداند چنین چیزهایی و شعرهایی بوده است. این ها ادبیات زندان است و بدون این شعرها، بیان زندان و خاطرات و شرایط درون آن کامل نیست. در این شعرها هست که می توانید به خوبی آن دوران و شرایط را ببینید. مثلا وقتی “راهروی مرگ” را تفسیر می کند، هیجانات و احساسات زندانی ها را در راهروی مرگ بیان می کند (مثلا در شعری به نام تماشا). شعری هم هست به نام “کوچ” که در آن از بوق ماشین عروس و داماد می گوید . . . ببینید، برای این که در روزهای قتل عام (۲۳و ۲۴ مرداد) ماه محرم بود، تابستان هم بود و می دانید که در ایران در ماه محرم و صفر، دیگر عروسی ای نیست و عروسی ها قبل از این تاریخ است و هر چه نزدیکتر به این ماه ها می شویم تعداد عروسی ها بیشتر می شود. در زندان، آن شب ها، هر شب صدای بوق ماشین های عروس می آمد. در گوهردشت، مجسم کنید، شب در زندان، صدایی دیگر هم نبود، خاموشی و سکوت، بعد صدای ماشین های عروس در زندان می پیچید. بعد این صدا ما را خوشحال می کرد از این بابت که احساس می کردم زندگی هنوز جریان دارد، اگر زندگی ما را اینجا جلویش را دارند می گیرند، بیرون، زندگی جدیدی دارد شکل می گیرد . . . جلوی زندگی را نمی شود گرفت. این شعر “کوچ” در جلد سوم کتابم (که اسم کتاب را از آن گرفته ام) . . . همین صحنه ها را مجسم می کند. “نبودی و نبودند. . . عروسان به حجله می رفتند . . . میهمانان از . . . زلف یار قصه می گفتند. ” دارد این صحنه را می گوید . . .
من خودم وقتی آمدم بیرون از زندان؛ سعی ام این بود که آنچه را فکر می کردم، مبارزه را، به طریقه دیگری پی بگیرم ـ در زندان هم که بودیم با چند تا بچه ها این قرار را گذاشتیم. در جلد چهارم کتابم به طور مبسوط این قضیه را باز کرده ام که چگونه این مطلب به ذهن ما آمد و چطور حرکت کردیم و چطور رژیم، بچه ها را در تور انداخت و دستگیر و اعدام کرد و مسئولیتش را هم به عهده نگرفت. برای من در واقع، قتل عام زندانیان سیاسی، یک عاملی بود که مرا در مبارزه با رژیم تثبیت کرد و در راه احقاق حق بچه ها و صداهایی که در راهروهای مرگ، خاموش شدند. این را وظیفه خودم دانستم که به سهم خودم به عنوان کسی که از آن جان به در برد، اجازه ندهم این صداها خاموش و فراموش بشود. می دیدم که بچه ها چطور فداکاری می کردند. یادم است منوچهر بزرگ بشر به من گفت ایرج، می خوان انتخاب کنند، کاش بین من و تو، من را انتخاب کنند. یادم است عادل نوری وقتی که می خواست اعدام شود پهلوی من نشسته بود، می گفت، ایرج مواظب باشی سر فلان مسئله می خواهند برخورد کنند، یادت باشد و از قبل سناریویی را که می خواهی بگویی، آماده کنی . . . من به عنوان کسی که این وظیفه را برای خودم قائل می دانم، با توانایی های محدود خودم، اجازه نمی دهم که بخواهم در خودم فرو بروم. باید خودم را بازسازی کنم تا از عهده این وظیفه بربیایم. در زندان، مثلا، من مسئول نظافت بودم. زندان اوین، توالتهایش معمولا می گرفت و کثافات می آمد بیرون. وظیفه من ـ که باید این را حل و فصل می کردم ـ این بود که ابر بزرگی را محکم به دستم می گرفتم و بعد پنج شش بار می کردم داخل چاه توالت، مثل تلمبه، و با زور این ابر را بالا و پایین می کردیم تا توالت باز شود. دستم بد بو می شد و با سختی می شد این را شست چون زمستان، آب چشمه به کار می بردیم. خیلی سرد بود ولی من با چندش این کار را نمی کردم. احساس می کردم که این فضولات بچه ها هم عزیز است . . . الان حاضر نیستم چنین کاری بکنم. اما آن موقع که این کار را انجام می دادم چندشم نمی شد. نگاه من نگاهی بود که دارم کاری می کنم. برگردم به سئوال شما؛ مدت زیادی طول نکشید که بعد از آزاد شدن از زندان بتوانم به زندگی عادی برگردم.

ممکن است در مورد “توابین” در زندان توضیح بدهید؟ آیا همه یک عملکرد و یک نوع روحیه داشتند؟
ـ نه تنها توابین بلکه زندانیان مقاوم هم با هم فرق می کردند و همه یک جور نبودند. طیفی بود از زندانیان مقاوم و نیز، طیفی بود از زندانیان تواب. البته مرزی هم این وسط بود؛ مرزی که مقاوم را از تواب جدا می کرد، اولین قدمش “همکاری” بود و گزارش دادن. کسی که این مرز را می شکافت می شد تواب، آن که نمی شکافت می شد مقاوم. حالا ممکن است که این زندانی مقاوم، اگر لازم باشد، کلاهش هم بیافتد، برنگردد که بردارد و دیگر حاضر نباشد با موردی که او را به زندان انداخت برود، اما این مرز را به هیچ وجه حاضر نبود بشکند. این به لحاظ ویژگی های فردی بود. مثلا فکر می کرد از نظر خانوادگی به گونه ای بار آمده و باورهایی دارد که هیچوقت نرود گزارش کسی را به کسی بدهد . . . در هر سطحی، اگر بگیریم یک تا ده، این “یک” بود. و زندانی هایی بودند که باور قوی داشتند، می ایستادند، فشار را تحمل می کردند، حتی جان می دادند و حاضر به کمترین سازشی نمی شدند، شعار می دادند و حتی در دادگاه از مواضعشان هم دفاع می کردند. این را هم داریم . . . تواب ها هم همین طور. یکی شان همراه توابین است، مثلا جلوی توالت، دمپایی جمع و جفت می کرد (برای این که ازدحام نشود موقعی که در بسته بود، افراد به بهانه انتظار با سلول های بغل صحبت می کردند و این ها می خواستند این عمل صورت نگیرد) ممکن بود یک تواب، گزارش هم بدهد. یکی ـ از تواب ها ـ شبها در بند قدم می زد که اگر کسی با کسی صحبت می کند گزارشش را بدهد. یک سری بودند که کوچکترین حرکات افراد را در بند زیر نظر داشتند؛ چه کسی با کی حرف می زند، توالت چند بار می رود چقدر در توالت می نشیند، تا چه مقاله ای را می خواند، با کی ها صحبت می کند، برنامه های تلویزیون را می بیند، روی چه چیزهایی حساس است؟ بعضی هاشان در ضرب و شتم ها شرکت می کردند، بعضی هاشان در سطح حتی زندان، عملکرد داشتند. بعضی هاشان در شعبات بازجو و کمک بازجو بودند . . .

شکنجه هم می کردند؟
ـ بله، بعضی هاشان در اعمال شکنجه ها شرکت می کردند. بعضی وقت ها این ها از بازجوها هم خشن تر بودند چون می خواستند چیزی را اثبات کنند. همچنین افرادی بودند که می رفتند در گلوگاه ها (پست های “ایست” بازرسی، بیرون از شهر) و در تقاطع ها و می آمدند درون ماشین ها را بازرسی می کردند و آشنایی اگر می دیدند می کشیدند بیرون. این ها تواب ها بودند و باعث دستگیری خیلی ها می شدند. از طرفی در جریان “اتاق های آزادی” شرکت می کردند. به این ترتیب که کسی را که می خواستند آزاد کنند، از جلوی یک عده عبورش می دادند و در آخرین مرحله که آیا راجع به این ها کسی چیزی می داند یا نه. بعضی از این تواب ها، تیر خلاص هم می زدند. بعضی هاشان به خاطر شکنجه و تحمل سختی ها تواب شده بودند، اما بعضی هاشان حتی بدون تحمل هیچ شکنجه ای و فشاری تواب می شدند. مثلا می خواستند فقط زودتر آزاد بشوند یا در محیط زندان از امکانات بهتر و بیشتری برخوردار باشند. تواب ها در واقع ، قربانیانی بودند که دیگران را قربانی می کردند. بعضی وقت ها اشتباهی که می شود این است که فکر می شود کسی که مصاحبه ای کرده است حتما تواب است. نه این طور نیست. حتی در مصاحبه های تلویزیونی، بعضی ها پشت صحنه را نمی بینند که چه اتفاقاتی افتاده است که پی آمدش این مصاحبه بوده است. مصاحبه کردن نشانه تواب بودن نبود. کسی که مصاحبه می کرد از محتوای کلمات مصاحبه اش خوب می شد فهمید که تواب است یا نه، ولی در زندان همه متوجه می شدیم. در بیرون، کمتر متوجه این موضوع می شدند.


شما به عنوان یک فعال سیاسی، امروز شرایط ایران را چگونه می بینید؟
ـ موضوعی که هست این است که این نظام را سال هاست که مردم ایران نمی خواهد .. این یک واقعیت است. صرف این نخواستن، رژیم تغییر خواهد کرد؟ عوامل دیگری هم هست که باید دست به دست هم بدهند تا تغییری ایجاد شود. متاسفانه به دلیل اینکه آن عوامل به درستی کار نمی کند این رژیم همچنان در جای خود مانده است. این که چه اتفاقی خواهد افتاد؛ تغییر و تحول در جوامع و در انقلابات مثل “سونامی” و “زلزله” است هیچکس نمی تواند پیش بینی کند که کی و کجا این اتفاق خواهد افتاد. آن هایی هم که پیش بینی می کنند، کار اشتباهی می کنند. اگر کسی مثلا یک روز قبل از “۱۸ تیر” می گفت که چنین اتفاقی خواهد افتاد . . . همه می گفتند حتما حالت خوب نیست! کسی باور نمی کرد. ولی دیدیم که اتفاق افتاد. در کشورهای دیگر هم نمی شد مثلا پیش بینی کرد که دیوار برلین به آن شکل فرو بریزد. برای تحولات اجتماعی نمی شود زمان تعیین کرد، اما دلیل اصلی که رژیم جمهوری اسلامی هنوز باقی مانده است این است که جنبه نفی قضیه مشخص است؛ مردم این رژیم را نمی خواهند برای همین، شعار “مرگ بر رژیم” می شنویم و به راحتی داده می شود، اما برای هر تحولی یک “درود” هم لازم است. اگر این “درود” نیاید عملا رژیم می تواند بماند. انقلاب سفید یا سرخ یا نارنجی یا مخملی، فرق نمی کند. نیازی به یک “درود” دارد.
نگاه کنید در مورد سال ۳۲ می گفتند “مرگ بر شاه، درود بر مصدق” اما بعد “مرگ بر شاه” بود، اما “درود” بر کسی نبود. برای همین رژیم شاه توانست ۲۵ سال دیگر بماند. به محض اینکه “درود بر خمینی” آمد، شش ماه نکشید، رژیم سرنگون شد.

رهبریت . . .
ـ ببینید، بالاخره وقتی چیزی را نفی می کنید باید چیزی جایگزینش بیاورید؛ “نفی و اثبات”. اگر بروید لهستان را ببینید اگر گفتند مرگ بر … بغلش درود بر “لخ والسا” هم بود. اگر در اوکراین نفی بر چیزی می گفتند یک آلترناتیوی هم بود. این آلترناتیو، نه در ادعای من و شما بلکه در شعارهای مردم باید خودش را نشان بدهد. در قلب و ضمیر مردم باید باشد. این که از جان و دل برآمده باشد یا بر اثر تبلیغات و . . . فرقی نمی کند. بالاخره در دل باید رفته باشد . .. یکی از دلایلی که رژیم جمهوری اسلامی تاکنون موفق بوده و خطری تهدیدش نکرده است، این است. یکی دیگر، این که به خاطر ضربه ای که به اعتماد مردم در انقلاب ۵۷ خورده شد و مردم عشق و علاقه شان را نثار چیزی کردند که متوجه شدند اشتباه کرده اند، به ایشان خیانت شد. جلب اعتماد این مردم، در یک زمان کوتاه، به سختی امکان پذیر است. این که می گویم “کوتاه مدت” در تحولات اجتماعی، ۲۰ سال و ۳۰ سال و ۴۰ سال . .. مدت درازی نیست و کوتاه مدت است. شاید برای سن من و شما طولانی باشد.
به همین دلیل نمی توانیم انتظار داشته باشیم که بتوانند به سرعت، اعتماد از دست رفته را دوباره پیدا کنند. از این گذشته، شرایط بین المللی و منطقه ای در سر بزنگاه ها به نفع رژیم عمل کرده است. این سه جنگ که پیش آمده؛ جنگ عراق که ۸ سال رژیم در پناه آن به سرکوب پرداخت و نمادهای سرکوب را مستقر کردند. پس از آن پیامدهای حمله ی عراق به کویت بود که برای رژیم جمهوری اسلامی که در جنگ شکست خورده بود و شعارهایش را هم نتوانسته بود محقق کند و تسلیم شده بود، در سطح بین المللی پیروزی محسوب شد. از شرق و غرب ریختند به ایران و با رژیم مذاکره کردند و این بار رژیم هم از توبره خورد و هم از آخور. رژیم خودش را از زیر بار آن تحقیر بیرون آورد و در میدانهای بین المللی فضای زیادی برایش باز شد. بعد دوباره بعد از ۱۱ سپتامبر و جنگ در افغانستان بعد عراق و بعد در این شرایط می بینیم که تحولات به میل رژیم واقع می شود. بهای نفت چند برابر می شود. نیروهایش را به عراق می فرستد. . . همه اینها به نوعی به نفع رژیم عمل می کند، اما رژیم های دیکتاتوری همیشه از جایی ضربه می خورند که فکرش را نمی کرده اند. در جایی که فکر می کنند دیگر تثبیت شده هستند، اتفاقا زوالشان از همان جا است. به همین دلیل ممکن است شرایط یک دفعه علیه آن ها عمل بکند. مثل دوران شاه بین سالهای ۵۴ تا ۵۷ هم پول نفت جمع شده بود هم نیروهای سیاسی را سرکوب کرده بود و بعد سعی کرد قدرت خودش را بیشتر … بکند . هم احزاب را منحل کرده بود و هم حزب رستاخیز درست کرده بود، ولی همه این ها باعث شد که به نوعی طناب را دور گردن خودش محکم کند. نظام جمهوری اسلامی هم می تواند چنین چیزی برایش اتفاق بیافتد، ولی همه این ها یک دلیل عمده دیگر هم دارد و آن این است که اگر ما قبل از هر چیز به خودمان بپردازیم، به درون خودمان، نه به بیرون خودمان، این هایی که عرض کردم همه شرایط بیرونی یا بین المللی است، ولی آنچه اصلی است عامل درونی است، یعنی خود ما. اگر رژیم هنوز مانده است به خاطر همین هاست که بنده شمردم. این واقعیت است که عامل اصلی خود ما و عدم توانایی اپوزیسیون … است. ما واقعیت ها را نمی بینیم. ما از شکست هایمان درس نمی گیریم. به خاطر اینکه قبل از هر چیزی ما منافع سیاسی خودمان را به منافع جمع و کل ترجیح می دهیم. حاضر نیستیم به خاطر منافع مردم و کشورمان، از منافع خودمان بگذریم. به تبع، نظام هم استفاده خودش را می برد. هر چه که ما دلیل بیاوریم، از نظر من، همه دلایل برونی هستند، فرعی هستند. به جای این که مثلا بگوییم چون اروپا با رژیم قرارداد بسته است، رژیم ماندگار شده است. یا چون آمریکا یا عراق یا . . . به این دلیل هاست که رژیم مانده است. این وسط پس نقش ما چیست؟ وظیفه ما چیست؟ اگر معتقدیم که هر پدیده ای یک مبنا دارد و یک شرط، مبنا ما هستیم، شرط هر آن چه هست بیرونی است. باید دنبال دلیل اصلی ـ در خودمان ـ بگردیم تا فائق بشویم بر حتی دلایل بیرونی. اگر نپذیریم که سرمان درد می کند و هی پماد به پایمان بمالیم، این سر، هیچوقت خوب نمی شود.

درباره کتابهایی که نوشته اید بگویید؟
ـ یکی خاطرات من است به نام “نه زیستن، نه مرگ” در چهار جلد. جلد اول آن که اسمش “غروب سپیده” به شرایط زندان در سالهای ۶۰ تا ۶۲ به زندانهای اوین و گوهردشت می پردازد و آنچه من در این زندان ها شاهدش بودم را بیان می کند.
جلد دوم که “اندوه ققنوس ها” ست از دی ماه ۶۲ تا سال ۶۵ است. زندان قزل حصار، البته در آن خاطرات خودم هست و اتفاقاتی که خودم محور آنها هستم. آنچه که از سر گذرانده ام . . . در مجموع شرایط زندان قزل حصار است.
جلد سوم که از آبان ۶۵ است تا بهمن ۶۷ اسمش است “تمشک های ناآرام” به شرایط گوهردشت و قتل عام سالهای ۶۷ پرداخته شده است. قبل و بعد از آن، این که چه اتفاقاتی افتاد، سناریو و پروژه پشت قتل ها چه بود، قتل عام ها به چه شکل صورت گرفت. روزشماری که لحظه لحظه چه اتفاقاتی افتاده بویژه در اوین، بخشهایی در گوهردشت، اعضای هیات که ها بودند. نحوه قتل عام به چه شکل بود… چرا این کار را کردند. تفاوت قتل عام زندانیان مجاهد و مارکسیست در چه بوده است. به این مطالب می پردازد.
در جلد چهارم که اسمش “تا طلوع انگور” است در واقع بهمن سال ۶۷ است تا سال ۷۰ و اختصاص دارد به زندان اوین و بعد از قتل عام ها. در کنار این خاطرات بخش هایی هست که من به ضرورت به آنها رسیدم و لازم بود در کتاب گنجانده شود. چون که مسائل مختلفی در خاطرات زندان یا گزارش درباره زندانیان سیاسی در سالهای گذشته آمده است که از نظر من بخشی از آن نادرست بوده است. نظر به این که نسل های بعد این کتاب ها را خواهند خواند، دچار سردرگمی خواهند شد. برای این که این مشکل را حل کرده باشم آمدم از این جنبه وارد شدم که فلان جریانی را که فلان گروه سیاسی ـ مثلا ـ اعلام کرده است، چون من خودم شاهد بوده ام، به این دلیل صحیح نیست. در چاپ دوم کتاب، نقشه های زندان را نیز به کتاب اضافه کردم. حدود ۵۷ صفحه فقط نقشه زندان های اوین و قزل حصار و گوهردشت را در کتاب گنجانده ام. به این نتیجه رسیدم که خیلی ها کتاب را می خوانند و لازم است با این قسمت های زندان آشنا باشند. مثلا وقتی من می گویم “فرعی” منظور چیست؟ بعد جدا از آن بخش در رابطه با “واحد مسکونی” اضافه کرده ام چون در کتاب، اولش، قول داده بودم که مشاهدات خودم را بگویم ولی بعد دیدم که درباره “واحد مسکونی” صحبت نشده است. این “واحد مسکونی” مخوف ترین قسمت زندان بود و در تاریخ چنین چیزی نبوده است. قربانیان آن هم سکوت کرده اند و هیچوقت راجع به آن صحبت نکرده اند. این را وظیفه خودم دانستم که آن را بیان کنم. به خاطر همین من با کسانی که آن جا بودند، مانند یک کار تحقیقی، صحبت کردم و حدود ۷۰ صفحه در چاپ جدید کتاب اضافه کردم. این واحدها مخصوص زنان مجاهد بوده است. چند تا از این زنان از دوستان نزدیک من بودند. بعد تغییر و تحولات سیستم امنیتی رژیم را در چند مرحله از سال ۵۸ تا الان، اضافه کرده ام. همچنین ، بعضی از اسامی را که نام برده ام در یک بخش توضیح مختصری راجع به این اشخاص یا گروههای سیاسی داده ام. این که که بودند و چه می گفتند و چه خطی داشتند. در بخشهایی از کتاب مقداری زیرنویس هم برای روشن تر شدن ذهن خواننده اضافه کرده ام. برای همین، در مجموع حدود ۳۰۰ صفحه به حجم کتاب اضافه شده است.
جدای از این ها، کتابی هم با نام “بر ساقه تابیده کنف” شامل سروده های زندان است در ارتباط با قتل عام زندانیان سیاسی، بعد از سال ۶۷ که همه در زندانهای گوهردشت و اوین سروده شده است. این ها را آن موقع حفظ می کردم و الان به عنوان یک کتاب جمع آوریشان کرده ام و هیچکدام از این سروده ها از خود بنده نیست.

خیلی ممنون برای وقتی که به ما دادید.

ایمیل ایرج مصداقی:
برای اطلاعات  در این زمینه و دیدن عکس های بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید: