چنان در سکوت راه می روی که  هرگز نشانی از صدایی نداشته ای
نه اقامتگاهی م برای حقایقت که تصویر شود
وضعیت وجودی ی رنگی یا شعری از درد از زمینهای دور؛
که با احساسی غریب از دشتهای سرد سوئد می گذری
شعرها مانند بغض  مانند گلوله از گلویت پرتاب می شود.
و خلوت
اینجا  بهانه ای ست برای نوشتن  واژگان بی انعطافی که سیاهند در آزمایشگاه در سایه ی آینه ای  که پژواک شعر می شود تا سایه های حضورت شکل چشمی شود در فصل های اجباری

***

مقیم دردهای خویشتن

من پادشاه دردهای خویشم. و تنهایی، پلی ست که لحظه را از روی رودخانه عبور می دهد.

چه باک اگر سبز نشدم. ریشه در غم های خودم که دارم

 احساس می کنم مقیم همه ی بندرهای جهانم

 هیچ وقت از انتطار خسته نمی شوم

 و هیچگاه دلتنگ نیستم،

 همیشه در سفرم

و مقیم غریب غربت خویشم

و وطن برایم، تنها در زوزه های باد معنی می شود،

چرا که یادگرفته ام در صدای خود زندگی کنم.

***

 

صدای تو گُلی‌ست
که مرا از بهار عُبور می‌دهد،
از میانِ شعر و شعور
و چشم‌هات
آوازی که پوست را می‌لَرزانَد.

 

***

 

هراس و هجوم سایه ها

گذشتم از گودال روز و گول هرزه گردی های بی دوا
از خیال قافیه و خواب زمین و خراب فصل ها گذشتم
پنهان بودی به پشت زاویه های نهان خیال
دشت در دشت در دشت درندشت
تمام شب های من در هراس و هجوم سایه ها گذشت
صدای تو را نزدیک دستهای خودم می خواستم بگیرم
لرزیدم لرزه بر اندامم نشست سکوت شدم در هراس
دستهای تو را نزدیک اشکهای خودم می خواستم بگیرم
شکستم از درون پاشیدم و پخش شدم بر جدار درد
اشکهای تو را می خواستم بگریم لبهای تو را می خواستم بخندم
نه دیدمت در خواب نه در خیال
شکستم با سکوتی که در دهانم فریاد بود بی صدا