از خوانندگان

مسئولین محترم نشریه شهروند سلام،

متن زیر را برای چاپ به عنوان حاشیه ای بر مطلب چاپ شده در صفحه ۷۱ شهروند شماره ۱۴۱۱ تحت عنوان ” نامه ای به اشکان” ارسال می کنم.

با تشکر،

فرهاد…

 

آقای اشکان سلام

ابتدا عرض کنم من فکر می کنم یکی از حرف های درست شاملو این است که جامعه ما حافظه تاریخی/ جمعی ندارد.  و چون دیدم خانمی به نام مژگان در شهروند تاریخ ۸ نوامبر ۲۰۱۲ در نامه ای به شما نوشته اند: “… مسائلی که دوست دارم به تمامی تازه واردین کانادا بگویم برایت می نویسم شاید به دردت بخورد….”.  استنباط  کردم که این کار ایشان به طریقی تقسیم تجربیات و تشریک حافظه تاریخی/جمعی در اجتماع ماست و این ها خود از عمده ترین دلایلی اند که من را به نوشتن سطور رایانامه حاضر به نشریه شهروند و از آن طریق به شما وامی دارد.

مهاجر

اشکان خان همانطور که خودت می دانی ما مهاجران ایرانی و غیر ایرانی در اینجا از اقشار، طبقات، گروه ها و پیشینه های مختلف اجتماعی، … هستیم.  بخشی در جستجوی دنیای بهتر (با تعاریف متفاوت از بهتر)، یکی جنگزده، یکی فقر و قحط و خشکسالی زده، دیگرانی سرکوب قومی شده، تعدادی تبعیدی سیاسی، کمی جانیان فراری، دسته ای دزدان و مختلسین چند میلیارد دلاری، و الخ …. و اما سر آخر یکی هم مغبون آوای خوش دهل شنیدن از دورادور، شده و سر از ینگه ی دنیا درآورده ایم. به خاطر همین تفاوت ها در آن نقطه آغازین این هجرت؛ هرکسی از ظن خود شد یار من و شما و چون هیچ نجستی از درون اسرار ما و شما! رهنمودهایمان نیز کم و بیش از همان زاویه دید و سفر و هجرت خودمان مایه می گیرند، ازجمله نامه خانم مژگان و حرف من. مژگان نوشته: “… در صورت ملتهبش می توانستی خجالت و عصبانیت را توأما ببینی…. ” و بعدترک به تو گفته: “….مجبور هستی تمامی افکار بازدارنده، خجالت ها و غرور کاذب را کنار بگذاری و به حرف مدیرت با تمام وجود گوش کنی و کاری که از تو می خواهد یاد بگیری تا بتوانی در آن محل به
بهترین نحو انجام وظیفه کنی. اگر بتوانی در این مرحله موفق باشی خواهی توانست در تمامی مراحل بعدی موفق بوده و به خواسته هایت برسی”. هم او در ادامه و برای تاکید بر تفهیم بنیادی حرفش آورده: “…. در واقع مهاجرت
به یک کشور جدید مانند یک مرگ است شخصیتی که قبل از مهاجرت داشتی، موقعیت اجتماعی، غرورهای فردی، تحصیلات دانشگاهی و در کل تمامی متعلقاتت را از دست می دهی ولیکن انسان تازه ای متولد می شود”.

من فکر می کنم اگر هدف من و تو نوعی،  پیشرفت و موفقیت فردی به هر قیمتی باشد هر آنچه مژگان گفته،  راه و رمز پیشرفت به هر قیمتی (پیشرفت به هر قیمتی)، است.  اما اگر کرامت انسانی و ارزش های جمعی نیز بخشی از دغدغه
های خاطر من و تو هستند پیش از آن که به خودکشی شخصیتی پیشنهاد شده از طرف او دست بزنی یکی دو قدمی باید به عقب برگردی و ببینی آیا پیش از مهاجرت؛ تو پرداخت چنین بهایی را می دانستی و دست به مهاجرت زدی؟ و دو دیگر سایر دلایل دیگری را که برای مهاجرت داشتی دوباه وارسی کنی! چونکه: مژگان گفته”… در صورت ملتهبش می توانستی خجالت … را توأماً ببینی…. “، ” خجالت ها و غرور….. را کنار بگذاری”!  اما رهنمود مژگان صرفنظر از کاری که مجبور(مختار!) به انجام آن هستی اینست:”…. به حرف مدیرت با تمام وجود گوش کنی …”. یعنی انجام هیچ کاری عیب نیست! در نتیجه خودت و سیستم ارزشهایت را عوض کن!

من اما می دانم  شرم احساسی شگفت انگیز و مختصا انسانی ست که به هنگام انجام عملی بر خلاف سیستم ارزشی بهتر و برتر انسان و فقط انسان خودش را نشان می دهد (مثلاَ یک دزد میلیاردی از دزدی کردن و یک لومپن از لات بازی کردن خجالت نمی کشد)، و تو حالا باید آن را کنار بگذاری! در عالم مثال باید برای پیشرفت یک دست خودت (یا شاید هم ارزشمندتر) را قطع کنی! در کنار رهنمود و راه حل مژگان (“…. به حرف مدیرت با تمام وجود گوش کنی …”)، تجربه به من نشان داده در دنیای شرکت های خصوصی  اینجا اصل نانوشته ای وجود دارد که می گوید “هر کاری که رئیس می کند درست است” و “رئیس بد وجود ندارد”. در ضمن شرکت خصوصی هر چقدر هم بزرگ و جهانی باشد در تحلیل نهایی محل کسب و کار و تولید سود برای صاحب (صاحبان) آن کسب است و بس! و این ها واقعیت های این جامعه هستند. همانطور که در بالا نوشتم من فکر می کنم اگر هدف من و تو نوعی  پیشرفت و موفقیت فردی به هر قیمتی باشد هر آنچه مژگان گفته راه و رمز پیشرفت به هر قیمتی است و باید رهنمود مژگان را به کار ببندی. اما من و تو اگر با خیال وجود دمکراسی در شرکت های خصوصی، حرفها و خیالاتی از این سنخ و سیاق به نقطه کنونی رسیده ایم شاید اشتباه کرده ایم و شاید تا دیر نشده، مسیر پیموده شده ای که تو را به اینجا رسانیده، باید حداقل یکبار به دقت بازنگری کنی!

من و تو باید بدانیم چرا مهاجرت کرده ایم آیا چون که مد روز بوده مهاجرت کرده ایم؟!  احتمالاً به یاد داری که در اوایل دوران مد بودن عمل جراحی لب و ابرو و دماغ و دهن، عده ای هم که پول عمل زیبایی نداشتند با زدن چسب عمل به جاهای مختلف صورتشان خودشان را آلامد می کردند! نکند این بلایی ست که سر خیلی از ما دارد درمی آید؟!  نکند چون که فلانی و بیساری رفته اند من و تو هم نباید از قافله رفتن عقب می افتادیم؟!  آیا بهشت برین نشان دادن
اینجا و فقط نیمه ای گزینشی از واقعیت ها را در چشم ما برجسته کردن، من و تو را خام کرده و به اینجا کشانیده؟

نکند پول بیشتر و به قول اینجایی ها “چراگاه های سرسبزتر” (می بینی چه توهین آمیز است!)، دلیل این مهاجرت بوده
اند؟
به فرض این که از جمله دغدغه های خاطرمان یکی هم انسان ارزشمندتر و بهتر باشد؛ اگر هم همه راهکارهای پیشنهادی مژگان را بکار ببندیم، به راستی فکر می کنی که نتیجه و فرجام این راه صعب و دراز، انسان بهتری/ انسان
ارزشمندتری خواهد بود؟ چون سالی که نکوست از بهارش پیداست، این امر تاریخا اثبات شده ای است که اگر از همین مقدار آب و آتشی که گذشته ایم ارزش های بهتر و انسانی تری نصیب من و تو نکرده فکر نباید کرد که فرجام کار
از این بهتر خواهد بود! چرا که اکثر ما سیاووش های ز آتش گذشته بسیاری را می شناسیم که روزان و شبان درازی در قفای حزن انگیز آن ها از زبان شفیعی کدکنی نالیده ایم:

خدایا زین شگفتیها

دلم خون شد

دلم خون شد

سیاووشی در آتش رفت

و زان سو

خوک
بیرون شد!

نه به این دلیل که این روزها و در ینگه دنیا عزیز و عزیزان گفتن تقلیدی و باسمه ای و تهوع آور مد روز است، بلکه از آن جا که جان آدمی عزیز است؛ همزبان نادیده عزیز، پیش از آن که دست به خودکشی از هر نوع آن بزنیم، چونکه
کسی و کسانی می گویند: “مهاجرت به یک کشور جدید مانند یک مرگ است شخصیتی که قبل از مهاجرت داشتی…. ولیکن … تازه ای متولد می شود”.  به این نکته عمیقاً فکر کن! پس از همه ی این مرده شدن و باز زنده شدن ها و در
انتهای گذر از این آتش جانسوز برافروخته، زنده بیرون آمدن؛ به کجای این شب تیره یا روشن حاصله،  قبای نو یا ژنده  تازه یافته ام را می توانم آویخت؟ همنوع نادیده عزیز، در پس پشت همه روده درازی های من این حرف زنده یاد شاملو در گوش جانم می زند زنگ:

ای کاش می توانستم

یک لحظه می توانستم ای کاش،

بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را

گرد حباب خاک بگردانم

تا با دو چشم خویش ببینند

که خورشیدشان کجاست

و باورم کنند،

خوب است که پیرمرد آرزو به گور نبرد. چرا که در ترتیب حاضر هرچه هست یا نیست یک نکته مسلم است: انتخاب آگاهانه با من و با تو، با شماست!

با بهترین آرزوها برای شما همنوع و همزبان گرامی،

فرهاد