در اواسط چنین ماهی ـ آذر ۷۷ ش ـ چند بار با دفتر یونسکو در تهران تماس گرفتم تا شاید خبری از دوستم محمدجعفر پوینده بگیرم، اما کسی که گوشی را بر می داشت با تحکم می گفت خبری از او ندارد.خبر قتل محمد مختاری در دوازدهم آذر ماه، همه اهل قلم را شوکه کرده بود. نه من و نه همکارش در یونسکو نمی دانستیم که آدمکشان، در هجدهم همان ماه پیکر بی جانش را روی دست خانواده اش می گذارند. اما من در دلم پوینده را ملامت می کردم که چرا با وجود چند قتل پیاپی در آذرماه آن سال، از انظار پنهان نشد، آن هم وقتی که نزدیک ترین دوستانش یعنی محمد مختاری را سلاخی کردند. گرچه می دانستم این کار دشوار بود زیرا که پوینده، باید اجاره خانه می داد و نان دختر و همسرش را تأمین می کرد. خبر مرگ او صاعقه وار بر سرم فرود آمد. این قتل ها به مثابه ابر سیاه و زهر آگینی بود که بر فضای روشنفکری آن روز ایران سایه انداخت.

از راست: یوسف عزیزی بنی طرف، بزرگ علوی، محمدجعفر پوینده

 من که در دوره دوم فعالیت کانون نویسندگان ایران (۱۳۶۰ – ۱۳۵۶) فعال بودم در اوایل دوره سوم (۱۳۷۸- ۱۳۶۷) به علت مشغله تالیف و ترجمه و کار مطبوعاتی، فعالیت چندانی در کانون نداشتم، اما پیگیر فعالیت هایش بودم. با اغلب فعالان این دوره کانون هم در تماس بودم و بیشتر از همه محمدجعفر پوینده را می دیدم که هر از مدتی در روزنامه همشهری، نزد ما می آمد و مقاله ای یا مطلبی برای انتشار می داد. او گرچه فوق لیسانس حقوق داشت، اما هیچ گاه کار دولتی نگرفت و با اشتغال در سازمان های نشر خصوصی و فرهنگی زندگی ساده ای داشت و به همان هم قانع بود. او اعتقاد ژرفی به سوسیالیسم داشت و دیدگاه طبقاتی نیرومندی داشت. در سال ۱۳۷۱ ش فرصتی پیش آمد تا به دیدار بزرگ علوی برویم که به دعوت علی اکبر ولایتی وزیر خارجه آن هنگام ایران به تهران آمده  بود. من بودم و پوینده و غلام عباس نوروزی ـ ناشر ـ و سعید عباسی از فعالان عرب اهوازی. در راه، صحبت از عرب ستیزی صادق هدایت و بزرگ علوی رفت، پوینده این امر را برخاسته از ریشه های اشرافی آنان می دانست.

 

دیدار با بزرگ علوی  

عصر یک روز اردیبهشتی. وقتی به منزل خواهر بزرگ علوی در محله “قلهک” تهران رسیدیم، خود علوی در را باز کرد. با ایشان سلام و علیک کردیم. آدم های حاضر را که معرفی کردند معلوم شد همسر همشیره ایشان در دوران شاه، سفیر بوده. یاد حرف پوینده افتادم. به هر حال پس از خوش وبش و احوال پرسی، من یک راست رفتم سراغ موضوع کتاب “دیو دیو”، که مقاله ای از بزرگ علوی به همین نام در آن بود. گله کردم و گفتم: “از نویسنده ای در حد و قواره و با ایدئولوژی چپگرای شما، این اهانت ها و عرب ستیزی ها بعید می نماید”. و بازگفتم:”می دانید طی این پنجاه شصت سالی که از نشر این کتاب می گذرد ذهنیت دو نسل از ایرانیان را  با نفرت از هموطنان عرب تان پر کرده اید؟” کلی بحث کردیم، و او البته پذیرفت که “کار مزخرفی” را انجام داده بود. وقتی پرسیدم چرا این کار را کردی؟ در پاسخ گفت:”جوان بودم، حدود نوزده، بیست سالم بود، در واقع صادق هدایت مرا فریب داد و این مقاله را نوشتم”.

به او پیشنهاد کردم بهتر است این صحبت ها را بنویسد تا شاید قدری از آن همه نفرت پراکنی ضد عربی جبران شود، اما او تا هنگام مرگ هیچ چیزی در این زمینه ننوشت.

محمدجعفر پوینده در این بحث اغلب ساکت بود و ترجیح می داد مستمع باشد.

دیدارهایم با پوینده ادامه یافت تا آن رویداد فاجعه آمیز رخ داد و من یکی از بهترین دوستانم را از دست دادم و البته ایران  یکی از بهترین مترجمان و فعالان حقوق بشر را.

 قتل هایی که در دوران هاشمی رفسنجانی توسط وزارت اطلاعات انجام می شد به قتل های زنجیره ای معروف شد و چهره هایی چون زال زاده، میرعلایی، پیروز دوانی، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده و ده ها فعال دیگر فرهنگی، سیاسی را در برگرفت که البته تا این لحظه، همه  جنبه های آن قتل ها آشکار نشده است. همه تقصیرها را به گردن سعید امامی انداختند، در صورتی که روش قتل درمانی یا تصفیه های فیزیکی، موضوعی است که تا به امروز در ایران ادامه دارد. آنان اکنون این شیوه را علیه شاعران و فعالان فرهنگی و سیاسی عرب در ایران انجام می دهند.

 

شاعران عرب در چنبره مرگ های زنجیره ای

در گیرودار قتل های زنجیره ای سال ۷۷ ش، وقتی به اهواز رفتم، شنیدم که ماموران اطلاعات، خانواده ای را از پل چهارم در رودخانه کارون انداخته اند. آنان با ایجاد تصادف ساختگی، خودروی اسکندر بن یعقوب آل کثیر معروف به “جعیجع” را همراه با زن و بچه اش از بالای پل به درون شط پرتاب کرده اند که همگی کشته شده اند. اسکندر جریان مفصلی دارد که در اینجا، جای شرح آن نیست.  او از مخالفت مسلحانه با رژیم شروع کرد و سرانجام به همکاری با آنان روی آورد. اسکندر به دستور اداره کل اطلاعات اهواز، رهبر یکی از گروه های عرب اهوازی مخالف رژیم را به نام “حسین ماضی” در عراق کشت، اما چون انسان متهور و ماجراجویی بود به او اطمینان نکردند و آن بلا را سرش آوردند. آن رویداد در شهر اهواز بازتاب یافت، اما خبرش را درز گرفتند و یک انحراف معمولی خودرو قلمداد کردند. این نشان می دهد که چنین قتل هایی در میان عرب ها هم وجود داشته است. اما تاکید من نه بر این قتل، بلکه بر کشتارهایی است که طی سه چهار سال اخیر علیه بهترین فرزندان مردم عرب یعنی شاعران و فعالان فرهنگی صورت گرفته است. برخی از اینان هم اکنون در انتظار اجرای احکام اعدامشان روزشماری می کنند و برخی دیگر را ماموران امنیتی به اشکال دیگری کشته اند تا اتهام قتل را از خود دور کنند.

در سال ۱۳۸۵ شاعر جوان و پرتحرکی  به نام ایوب خنافره در جاده کوت عبدالله اهواز بر اثر یک تصادف ساختگی به شکل فجیعی کشته می شود. او شاعر عرب مبارزی بود که یک هفته قبل از مرگ در یک شب شعر عربی، شعرهایی خوانده بود که به مذاق امنیتی ها خوش نیامد. او در قصاید خود از عشق به وطن و مطالبات خلق عرب سخن گفته بود. ویدیو آن شب شعر هم اکنون در یوتیوب وجود دارد.

 در ۲۵ مارس ۲۰۰۸ یعنی در روز چهارم عید نوروز ۱۳۸۷، خودروی حامل سه شاعر برجسته عرب به نام های طاهر سلامی، عباس جعاوله و ناظم هاشمی در جاده  معشور(ماهشهر) – عبادان دچار سانحه ساختگی می شود. هر سه تن کشته می شوند. این یک تصادف مصنوعی برای کشتن  این سه شاعر مردمی بود. آنان از یک شب شعر در بندر معشور باز می گشتند و در آن جا شعرهایی با مضامین هویت طلبانه و ضد رژیم خوانده بود و این ـ البته ـ کار اولشان نبود.

سال گذشته در چنین روزهایی، شماری از ماموران امنیتی به خانه محقر “ناصر جبر زرگانی” شاعر مردمی عرب در منطقه زرگان اهواز یورش می برند و او را پیش روی زن و بچه اش تا سرحد مرگ کتک می زنند. سرانجام و پس از رفتن ماموران، او را با چشم های آماس کبود و تن فروکوفته و آش ولاش به بیمارستان منتقل می کنند. او از مرگ حتمی نجات می یابد. ناصر زرگانی همچون دیگر شاعران هویت خواه عرب، مورد غضب اداره کل اطلاعات اهواز بود و می بایست به خاطر نقد شاعرانه اربابان قدرت، کشته یا دست کم تا سرحد مرگ تنبیه می شد.

هفت ماه پیش، یعنی در آوریل ۲۰۱۲ ، پسرعمه ستار صیاحی به  نام “شنان بیت صیاح” – که او هم شاعر بود – در یک تصادف ساختگی جان می بازد. همگان را باور آن است که ماموران امنیتی رژیم او را کشته اند.

 

دشمنان “واژگان”، ستار سرخ زبان را می کشند

 واپسین حالت، مرگ ستار صیاحی بود که روز شنبه دهم نوامبر به طرز مشکوکی در اهواز درگذشت.  صیاحی طی پنج سال گذشته بارها به خاطر سخن  سرایی و شعرخوانی بازداشت شده و ماه ها در زندان های رژیم به سر برده بود. ماموران امنیتی اداره کل اطلاعات اهواز چندین بار او را تهدید کرده بودند که از شعرخوانی دست بکشد. واپسین بار یک هفته پیش از مرگ بود که به او تلفن می کنند و تهدید که بچه هایش را یتیم خواهند کرد. ستار صیاحی شاعر سرخ زبان، کارگری زحمتکش بود که شبانه  روز در یک شرکت خصوصی کار می کرد تا لقمه نانی برای همسر و فرزندانش تهیه کند. او با نقد ستم و تبعیض علیه مردم عرب و انتقاد از رژیم استبدادی ایران، نسبت به سایر همگنان خود، لحنی پرخاشجویانه تر و چالش انگیزتری نسبت به این رژیم داشت. او می رفت تا در میان مردم عرب به یک کاریزما بدل شود، اما روش وزارت اطلاعات، مبتنی بر کشتن یا دست کم ساکت کردن این گونه شخصیت های مردمی، قبل از دستیابی به محبوبیت وسیع توده ای است.

  تشییع جنازه این شاعر حماسی که تخصص اساسی اش در “یزله” سرایی بود هفته پیش با شرکت صدها تن از جوانان و شهروندان عرب در اهواز برگزار شد. شاعران و یزله سرایان به مرثیه گویی بسنده نکردند، بلکه با واژگان آتشین خویش بر هویت ملی خود تاکید کردند و رژیم را به چالش کشیدند. پیامد این امر، دستگیری حدود پنجاه تن از شاعران و جوانان عرب اهوازی بود که هم اکنون در سیاه چال های رژیم در زندان های مخفی به سر می برند و با آزار و شکنجه رو به رو هستند. در میان دستگیرشدگان به نام های سرشناسی برمی خوریم همچون شاعران، حمید حیدری معروف به (ابوامجد) و عبدالعال دورقی.

مرگ ستار صیاحی اکنون نقل مجالس مردم عرب اهواز است. همگان در خانه و خیابان از فصاحت کلام و شجاعت این جوان ـ که هنگام مرگ سی و هفت سال داشت ـ صحبت می کنند.

همزبان با این بازداشت ها، وزارت اطلاعات در بیانیه ای از دستگیری هفت تن به اتهام “جاسوسی و شرکت در اقدام های تروریستی” در اهواز خبر داده است. بی گمان این وزارتخانه کوشش خواهد کرد شاعران و فعالان فرهنگی عرب را با این اقدام ها مرتبط سازند تا افکار عمومی مردم ایران را علیه آنان تحریک کنند. من در اینجا نسبت به این دغلکاری های حاکمان ایران هشدار می دهم.

شاعران و فعالان فرهنگی عرب ابزاری جز “واژگان” ندارند. رژیم از نقش بُرنده شعر در میان مردم عرب می هراسد، از این رو به کشتار و سرکوب سخن سرایان روی آورده است، لذا بر همه سازمان ها و شخصیت های سیاسی و فرهنگی و حقوق بشری ایران است که سکوت خود را بشکنند و هم صدا با هموطنان عرب خود برای رهایی زندانیان فرهنگی و سیاسی عرب کوشش کنند و به این کشتارها و دستگیری ها اعتراض نمایند.

* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.