علی موسوی گرمارودی که اگر امام جمعه یزد به فریادش نمی رسید، امروز در جایی از جهان داشت بساط ولایت مطلقه را بر می چید و مدعی می بود که از اول کسان بوده که بوی دیکتاتوری ولایی به دماغشان خورده است، این روزها در جبهه ی دیگری دارد نان به نرخ روز خوری می کند. این را گفتم که بگویم سخنان آقای گرمارودی بیش از آن که باورمندانه باشند منفعت طلبانه هستند. او که می ترسد ولی فقیه امروز را مداحی کند، از نام های دیگر سوءاستفاده می کند تا در”سایه سار ولایت” بیاساید و به نان و نوایی برسد و هم اگر فردا روزی ولی فقیه اش مانند ملاعمر آواره شد، بتواند از مهلکه با تبری جویی از دیکتاتوری، جان و مال به سلامت به در برد.

اما توپ مرواری، که از آثار مهم ادبی هدایت هم نیست، تنها به دلیل مهم غیبت نام مبارک دمکراسی در فرهنگ ما، در دو حکومت از تیغ سانسور جان به در نبرده است.

توکا نیستانی ـ شهروند

آثاری مانند توپ مرواری، و یا دیرینه تر از او شعرها و طنزهای عبید زاکانی، که بخت انتشار عمومی پیدا نمی کنند و در حد جزوه و در انحصار افرادی خاص و محدوده ی کتابخانه ها می مانند، برمی گردد به همین غیبت دمکراسی در میهن ما.

ذهنیت و فرهنگ استبدادزده ما، به ما این اجازه را داده است که به نام حفظ عفت کلام، حفظ عفت عمومی، حفظ حرمت به اعتقادات مذهبی مردم، مقابله با تشویش اذهان عمومی، حفظ منافع ملی، و بسیاری بهانه های ریز و درشت، دائم به سانسور خود و دیگری متوسل شویم، و ذهن خلاق انسان را که بی حد و مرز است ـ و در این بی حد و مرزی ست که انسان غارنشین توانسته است ماه نشین شود و همه ی فاصله ها و سدها و موانع را ابتدا با تصور و خیال و سپس اندیشه و فکر و عمل خود درنوردد و از انسانی بی اراده، مطیع و فرمانبردار به انسانی مسئول، جوابگو و حق خواه تبدیل شود ـ ، به بند بکشیم و آن را به حد درک و فهم و منافع شخصی خود تقلیل دهیم.

تا توپ مرواری ها و عبید زاکانی ها در کشور ما بخت انتشار بدون سانسور را پیدا نکنند، آدم های “نانِ به نرخِ ساعت بخور” مانند علی موسوی گرمارودی کم نخواهند بود که عقده های خود خردبینی شان را بر سر آدم های بزرگی مانند هدایت و عبید خالی کنند.

انتشار ممنوعه هایی مانند توپ مرواری که ارکان خرافات دینی و غیر دینی را به باد انتقاد می گیرند، یکی از  برهان های نبود دمکراسی در سرزمین ماست، و برای هدایت که علاوه بر توپ مرواری نویسنده “لبعثه الاسلامیه الی بلاد الافرنجیه” و “افسانه ی آفرینش” هم هست، شاخ و شانه کشیدن آدم کم مایه ای مانند گرمارودی کار آسانی نخواهد بود، که اگر لبعثه الاسلامیه الی بلاد الافرنجیه را او و روحانیون حاکم بر میهن ما بخوانند، خواهند فهمید که سرگذشت و سرنوشت روحانیت مدعی دین پروری، اما در حقیقت خویش محوری، چه خواهد بود.

و قطعا به همین دلیل است که کانون نویسندگان ایران در طول حیات خود که هرگز هم سیاسی نبود و فقط می خواست به عنوان یک نهاد صنفی تولید فکر و اندیشه و متن کند، مورد بی مهری قرار گرفته و نه تنها این که در حکومت عدل الهی آقایان، اعضای آن یکی پس از دیگری به قتل رسانده می شوند(محمد مختاری، محمد جعفرپوینده، احمد میرعلایی، علی اکبر سعیدی سیرجانی، حمید حاجی زاده، غفار حسینی، احمد تفضلی، و…) و یا مجبور به خودتبعیدی می شوند(رضا براهنی، یدالله رویایی، نادر نادرپور، اسماعیل خویی، شهرنوش پارسی پور، مهشید امیرشاهی، مجید نفیسی و…)

به جد می گویم تا زمانی که جامعه سیاسی و مدنی ما آثاری چون توپ مرواری را برنتابد، ما هرگز به آزادی و دمکراسی راه نخواهیم یافت. آن چه که باعث عقب نگه داشته شدن ما ایرانیان شده، فرهنگ و سنتی ست که به ما خودسانسوری و سانسور دیگران را تحمیل کرده و در ترویج آن به طور سیستماتیک کوشیده است. واقعیت این است کابوس دیکتاتورها آزادی قلم و بیان است، چرا که آنان را همچون برف در برابر نور خورشید می گذارد تا آب شوند.

هیچ متن و کلامی نمی تواند کوتاهی ذهن و زشتی اعتقادات واپسگرای موسوی گرمارودی را به روشنی جلوی چشم ما گذارد جز کلام و ذهن سخیف خود او: «شرم می‌کردم از خودم اگر بر صادق هدایت لعنت نمی‌فرستادم. خداوندا صادق هدایت را لعنت کن. وظیفه‌ی هر قلم به دستِ اهل قبله می‌دانم که حداقل به جوانان این کشور بفهماند که چه بی‌شرف‌هایی در این کشور قلم زدند که از امویان هم بدتر بودند؛ اسمشان هم صادق بود و هدایت مردم را بر عهده داشتند.”

طنز تلخ تاریخ را بنگر؛ بر کشورمان چه رفته است که موسوی گرمارودی ها به خود اجازه می دهند به یکی از مهمترین نویسندگان ادبیات معاصر ایران چنین جفا روا دارند. به قول ناصرخسرو: اهل علم و حکمت را نام نهی قرمتی و رافضی و معتزلی/ علم و عمل مذهب من است تو می علم ندانی که گاو بی عملی

این هم چند خطی از توپ مرواری صادق هدایت که با طنز تلخ و برنده خود نیشتر می زند بر دمل های چرکین خرافه ها که دشمن اصلی ذهن های خلاق و پوینده و بی حد و مرزند که انسان را برتر می خواهند و حق خواه.

” سر پیری نمی توانیم گناه کسی را بشوریم و مشغول ذمه ی مرده آنهم شاه بابا بشویم ـ از شما چه پنهان در آن عهد و زمانه، با وجودی که بانک های جفت و تاق وجود نداشت، خزانه ی دولت پر و پیمان بود و زهره ی شیر می خواست داشته باشد کسی که بتواند به جواهرات سلطنتی چپ نگاه بکند. بدون عایدی سرشار نفت که در تاریخ ایران سابقه نداشته و معلوم نیست کدام دولت فخیمه سگ خور می کند دولت افلاس نامه صادر نکرده بود. اگرچه مشتری آهن پاره و اسلحه ی قراضه نبود، اما اسم خودش را ملت پست عقب افتاده نگذاشته بود و از خارجی وام اجاره نمی خواست. بدون سرتیپ ها و امیرلشگرهای شکم گنده مرز پناه گریزپا کسی جرأت نمی کرد به سرحداتش دست اندازی بکند، بدون متخصصین تبلیغ وطن پرستی که در اثر مرض فشار پول در خارجه معلق بزنند، مردم به مرز و بوم خودشان بیشتر علاقه داشتند. بدون سوز و بریز رادیوهای خاج پرست که:”آهای مردم، دین از دست رفت” گویا که آخوند باسواد و ملای با عقیده بیشتر پیدا می شدند. بی آنکه شب شش بگیرند و اسم میهنشان را عوض بکنند، انگار که شهرت و آبروی این آب و خاک در نظر خارجی ها خیلی بیشتر از حالا پیدا می شد و هم خیلی بیشتر کتاب حسابی چاپ می کردند. ظاهرا چوب تکفیر برای تریاک بلند نمی کردند، اما وافوری خیلی کمتر از حالا بود. باری هنوز جزیره ی بحرین را به ارباب واگذار نکرده بودند. هنوز بخشش کوه آرارات فتح الفتوح بشمار نمی رفت، هنوز شاه بابا حق کشتیرانی در دجله و فرات را از دست نداده بود و یک تکه خاکش را هم به افغان ها حاتم بخشی نکرده بود و برای تمدید قرارداد نفت جنوب هم مردم را دور کوچه نرقصانیده بود، اما اسم خودش را هم کبیر و نابغه ی عظیم الشأن نگذاشته بود. خلاصه آنکه حساب و کتابی در کار بود، هنوز همه چیز مبتذل نشده بود، مردم به خاک سیاه ننشسته بودند و از صبح تا شام هم مجبور نبودند که افتخار غرغره بکنند و به رجاله بازی های رجال محترمشان هی تفاخر و تخرخر بنمایند و از شما چه پنهان، مثل این بود که آبادی و آزادی و انسانیت هم یک خرده بیشتر از حالا پیدا می شد.”

نگفتم مصیبت بزرگ فرهنگ ما نبود دمکراسی و دمکراسی خواهی ست!

* علی موسوی گرمارودی در شعری که برای ستایش ولی فقیه سروده و نام او را “در سایه سار نخل ولایت” نام نهاده است، مصرعی دارد به این مضمون: وسعت ترا چگونه در سخن تنگمایه ام بگنجانم؟