شهروند ۱۱۵۵ ـ پنجشنبه ۶ دسامبر ۲۰۰۷
۲۲ دسامبر ۱۹۸۷ ـ آیواسیتی
غروب دیروز به آیواسیتی رسیدم. از بوستون تا آیواسیتی چند بار اتوبوس عوض کردم. یک بار یک مرد چینی که اصلیتش از چین کمونیست بود کنارم نشست. اگر ۸ سال پیش چنین مردی را ملاقات می کردم، سرشار از شور و شوق می شدم و ناگهان تصاویری از انقلاب چین ذهنم را پر می کرد و با شگفتی می گفتم: آفرین بر شما ای ملت چین که توانسته اید کوه را جابجا کنید!
اما دیشب با او احساس فاصله کردم. من به او به عنوان یک فرد نگاه نکردم. انگار آن مرد چینی تمام ملت و تاریخ چین بود که ناگهان کوچک شد و به هیئت یک مرد چینی ریزاندام درآمد.
مرد داشت کتابی می خواند به نام “زن نیمی از مرد نیست” نوشته “چینگ یانگ چن” از عنوان کتاب خوشم آمد. مرد گفت: نویسنده این کتاب دوست “هوالینگ نیه” است و در “برنامه نویسندگان بین المللی” هم شرکت داشته است.
مرد گفت در دانشگاه ریاضیات تدریس می کند و حالا به دیدن دوستش که او هم در دانشگاه تدریس می کند به آیواسیتی می رود. درباره سیاست و مسائل اجتماعی با هم صحبت کردیم، اما مصاحبتش برایم جالب نبود. بیش از هر چیز به تفاوت های خودم فکر میکردم. خودِ هشت سال پیشم را با خودِ امروزم مقایسه می کردم. چقدر تغییر کرده ام. گویی دو آدم بوده ام در یک بدن.
همیشه انگار یک ایده که در آغاز “نو” است، برای آدم مثل یک رویا پدیدار می شود، اما بعد از به پایان رسیدن جلوه گری آن رویا، یک ایده جدیدتر می آید و ایده ی کهنه را جارو می کند. انگار بین دو ایده، یک دوره نومیدی کوتاه مدت پدید می آید. پدیده نو اجتناب ناپذیر است. یک “نیاز” است . . .
در شهر Cleveland جایم را در اتوبوس عوض کردم. این بار مردی کنارم نشست با کت چرمی سیاه، دستکش و کلاه چرمی سیاه و عینک سیاه که از شب تا صبح از جایش جم نخورد. دستکش هایش را از تنش درنیاورد مگر وقتی که راننده اتوبوس از او بلیت را خواست! بلیت را به راننده نشان داد و دوباره دستکش هایش را پوشید. یک کلمه حرف نزد. نمی توانستم برای صدایش تصوری داشته باشم. او در سکوتش حالات و حس های اطرافیان را زیر نظر داشت، بدون اینکه سرش را به اطراف بچرخاند. او در تمام طول مدت به پنجره رو به جاده خیره نگاه می کرد.
حس خوبی داشتم که به آیواسیتی برمیگردم. با اینکه برف می بارید.
بوستون در نگاه اول شهری قدیمی و کثیف به نظرم می رسید. تاریک و غم گرفته بود. خلوت بود. بدون چراغهای پرنور . . . جوهر شهر و آدمهایش را نشناختم. چطور هم می توانستم بشناسم؟ من فقط نیم ساعت در شهر چرخیده بودم! اما به اعظم گفتم شاید برای زندگی به Lowell بروم، وقتی که اعظم و آرتور از شهر آیواسیتی نقل مکان می کنند.
وقتی که به آیواسیتی رسیدم احساس خوبی داشتم. در ایستگاه اتوبوس با مرد چینی خداحافظی کردم. گرم و بامحبت بود. بعد از رسیدنم به پستخانه رفتم. صندوق پست پر از نامه بود. اکثرا برای اعظم و آرتور که از دانشگاههای مختلف برایشان رسیده بود. تصمیم گرفتم خبر خوش را روز کریسمس به آنها بدهم. می خواستم خوش خبر باشم.
خانم “هوالینگ نیه” نوشته هایم را همراه با یک یادداشت برایم فرستاده بود. نوشته بود: عزت، بسیار زیاد متشکرم. هوالینگ …
خانه بوی ماندگی می داد. ورقه ای از خاک روی همه چیز نشسته بود. مگر من چند روز از خانه ام دور بودم که اینقدر به سرعت نبودنم در خانه حس شده بود؟ … سردم بود . . . احساس اندوه شدید می کردم و حالت تهوع . . . می خواستم از واقعیت بگریزم و در خواب گم بشوم . . . به اتاق کاوه آمدم. قربان صدقه اشیا روی میزش رفتم.
قربان صدقه بوی اتاقش . . . و توپ فوتبالش . . .
بخاری اتاقش را روشن کردم و در رختخوابش دراز کشیدم. اما از سرما می لرزیدم. از جا بلند شدم. ژاکت کلفتی پوشیدم. جوراب های پشمی پایم کردم. دو لحاف دورم پیچیدم، اما سرما در درونم بود. . . در مغز استخوام . . . خوابم نمی برد . . . هر چه غلت زدم خوابم نبرد . . . شاید اگر دوش می گرفتم حالم بهتر می شد، اما نمی توانستم از جایم بلند شوم. خودم را که در آیینه نگاه می کردم، می دیدم زیباتر شده ام. در تمام طول راه چشمهای مسافران با تحسین به دنبالم بود. این نگاهها اعتماد به نفس مرا بالا می برد. اما درونم سراسر تنهایی بود. تکه تکه خوابیدم. نمی خواستم روز را به چشم ببینم. . . اما صبح مجبور بودم که چشمهایم را به روی روز باز کنم.
روز عزیز . . . روز عزیز . . . چرا من بی آنکه بخواهم باید چشمهایم را به روی تو ببندم؟
میل به غذا نداشتم. بدنم هنوز کوفته بود، اما به حمام رفتم و دوش گرمی گرفتم. سبکتر شدم. به منزل اعظم رفتم و خانه اش را تمیز کردم. گلدانهایش را آب دادم.
صندوق پست من خالی بود!
چرا باید صندوق پست من خالی باشد؟ چرا باید خانه ام خالی باشد؟ چرا اتاقم؟ چرا تنم؟ چرا قلبم؟ . . .
باید تمام خالی ها را پر کنم . . .
باید بنویسم!
ادامه دارد