شهروند ۱۱۵۶ ـ پنجشنبه ۱۳دسامبر ۲۰۰۷
۲۵ دسامبر ـ آیواسیتی ۱۹۸۷
کریسمس حزن آلودی دارم . . . به ستوه آمده از همه چیز . . . دیشب از هراس های روزانه ام خوابهای خیس و پرآشوب دیدم . .. . مثل شکستن اشیا شکستنی و افتادن آنچه که به آن نیاز دارم روی زمین . . . و بعد خواب دیدم به دانشکده تئاتر در آمریکا راه پیدا کرده ام . . .
و برای پذیرش در دانشگاه نمایشنامه ای از من خواسته اند که بخوانند. در یادداشتی که یکی از استادان (که به دکتر جلال ستاری شبیه بود) به انگلیسی برایم نوشته بود، روی سه موضوع انگشت گذاشته بود:
۱ـ متن فاقد نتیجه گیری است علیرغم اینکه نویسنده خود می گوید نتیجه ای دارد.
۲ـ دیالوگ ها پخته هستند و کوتاه و این بسیار مثبت است.
یک نکته مثبت دیگر هم نوشته بود که هر چه فکر می کنم به یادم نمی آید.
راستی مگر هر متنی باید نتیجه گیری داشته باشد؟ مگر زندگی آدمها دارای نتیجه گیری است؟ مگر از زندگیهای تکه تکه شده امروزی می شود انتظار نتیجه گیری های کلاسیک سنتی را داشت؟ تکه تکه شدن . . . در خلاء زیستن . . . این است نتیجه ی زندگی های امروزی . . . پس نتیجه گیری در وجه قالب بندیهای سنتی حرف بی موردی است!
پریروز به خرید که رفته بودم، در مغازه مرد عربی را دیدم که از نگاهش حقارت و سرکوفتگی می بارید. دزدانه به سراپای آدمها نگاه می کرد . . . وقتی که سوار اتوبوس شدم، او هم سوار شد. از آن همه ضعف و زبونی اش بیزار شدم. می دانستم که به اندازه کره زمین تنهاست . . . فکر کردم بروم و کمی با او حرف بزنم تا به او قدرت بدهم. دلم می خواست تکانش بدهم و به او بگویم: آخر چرا در آمریکا هم “دزدانه” نگاه می کنی؟ اما بعد به خود گفتم: دیگر بس است که اینقدر دلسوز آدمها باشم! دلسوزی مرا به عقب رانده است! بگذار خودش راه خودش را بیابد. اینها گاه آدمهایی هیچکاره و بی عمل بار می آیند. آنها با فشار آوردن بر اطرافیان ضعیف تر عقده گشایی می کنند و یاد می گیرند که فقط امر و نهی کنند و دستور بدهند . . . و از آنجایی که در برقرار کردن ارتباطات هم ضعیفند، همیشه دیگران را متهم می کنند تا سیادت نمایی کنند!
نه . . . بس است دیگر!
دیروز وقتی که به سرکار رفته بودم، با هجوم افکار پریشان خون در تنم ماسیده بود . گاه خیره به لباسها نگاه می کردم بدون آن که دستهایم قدرت جنبیدن و حرکت داشته باشند. لباسها هم مرده بودند . . . هیچیک با من ارتباط برقرار نکردند.
مرتبا به خود می گفتم: حالا غروب چگونه به خانه برگردم؟
غروب شد. لباسهای گرمم را به تن کردم و از محل کارم بیرون آمدم.
در بزرگراه خط پایانی آسمان، قرمز خوشرنگی بود متمایل به نارنجی . . . ابرهای تکه و پاره روی تن آسمان خال انداخته بود. با خود تا خانه حرف زدم . . . در اطرافم هیچ نبود جز جاده . . . جز دشت ساکن مسطح بی تحرک . . . و تک و توک خانه های جدا از هم . . .
با چه حرف بزنم؟ با که؟
با خودم حرف زدم . . . از همه چیز . . . از همه کس . . . خودم را برای خودم بازگو کردم. از احساساتم گفتم . . . از وحشت ها، هراس ها، و ترسهایم . . از بیزاری هایم . . . از نفرت هایم هم گفتم . . . از اینکه دنیا برایم تیره و هولناک شده است . . . در این خالی خالی خالی “عشق” به ذهنم نمی آمد. گویی “عشق” اصلا وجود نداشت. تکه ای از شعر بلندی را که امروز خوانده بودم به نام “ایکور” از “گاوین بنتاک” زمزمه کردم. “ایکور” در زبان یونانی خونابه ای است که از زخمها تراوش می کند.
از اینکه می خواستم به دهانه خانه پا بگذارم وحشتزده می شدم. به طرف صندوق پست رفتم. از لحظه باز کردن صندوق پست هراس داشتم . . . از “خالی” هراس داشتم . . . دستهایم می لرزید وقتی که کلید را در سوراخ فرو کردم. کلید در سوراخ نمی چرخید. .. چه شده است که حتی کلید هم در سوراخ نمی چرخد؟ که در صندوق باز نمی شود؟ دیدم اشتباها کلید اعظم را میچرخانم. . . کلید خودم را پیدا کردم. با نومیدی در صندوق را باز کردم . دیدم در آنجا بسته ای منتظر دستهای من است که لمسش کنم . . . که با آرامش بازش کنم. . . بسته را برداشتم. هدیه ای بود از “دایان” خواهر آرتور . . . همینطور که به خانه نزدیک می شدم، در بین تمام خانه های خاموش و متروک و بی چراغ که مثل اردوگاه آشویتس ساخته شده اند، دیدم خانه روبرویی من پنجره اش روشن است. روشنی این پنجره به من امید داد. به خانه آمدم، هوای خانه مطبوع بود. بسته را باز کردم. یک شمع دان بود با مقداری علف خوشبو مثل عود . . . اگر روشنش می کردم بیشتر غمگین می شدم. چون آن وقت دلم می خواست کسی در اتاق قدم بزند. نفسی دیگر در جریان باشد. حتی صدای پایی در پشت در خانه ام. . . حتی در خانه های اطرافم آدمهایی در حال حرکت باشند. که میهمانی داشته باشند و صدای موزیکشان بلند باشد . . . که شامپاین بنوشند و لب های همدیگر را ببوسند . . .
اما خاموشی کامل بر منطقه حاکم بود.
تمام روز را با تضادهای عجیب درونی ام روبرو بودم. گاه از پیچیدگی خودم کلافه می شدم. هم دلم می خواست که مارک به من تلفن نکند، زن دیگری را در زندگیش راه داده باشد و مرا فراموش کند، و هم با تمام وجودم منتظر تلفنش بودم. ثانیه شماری می کردم که تلفن زنگ بزند و صدای پرشورش را بشنوم و بعد از تصور اینکه ممکن است مرا فراموش کرده باشد و با زن دیگری خوش باشد، دلشکسته می شدم .. . .
چرا اینقدر متناقض شده ام؟ آیا مطلقیت تنهایی و در خلاء زیستن آدم را تا این حد تغییر می دهد؟
نه نباید بگذارم مقهور زندان تنهایی بشوم؟
چرا هیچکس صدایم نمی کند؟
ساعت ۹ شب بود که مارک تلفن کرد. گفت ساعت ۴ صبح در فرانسه است. آنقدر سرد بودم که از سردی خودم تعجب می کردم. پرسید: کی به آیواسیتی برگشتی؟
گفتم: سه شنبه.
گفت: دیروز نمی توانستم بهت تلفن کنم. هنوز تلفن نگرفته ام و از تلفخانه تلفن می کنم.
گفت: به مارگیت تلفن کردم و مارگیت دوست دارد که در ترجمه اشعار فارسی با تو همکاری کند.
گفتم: فکر نمی کنم کریسمس در آیواسیتی مانده باشد . . . همه از شهر رفته اند . . . شهر خالی است . . .
گفتم: چیزهای زیادی دارم که به تو بگویم.
گفت: بگو . . .
گفتم: چندان مهم نیست . . . اگر برایم نامه بنویسی برایت می نویسم . . .
گفت: من فامیل ترا هنوز نمی دانم. . . .آدرست را هم ندارم . . .
دلم گرفت!
(نکند مارک هم بسیار تنهاست؟ نکند کریسمس او هم مثل من حزن انگیز بوده باشد؟ چرا که وقتی از او پرسیدم حالت چطور است؟ گفت: بد نیستم!
پرسیدم: آیا الان در دهکده ات هستی؟
گفت: بله . . . در دهکده ام هستم!
آیا گرمی صدا، آیا شور، آیا جنون، آیا دیوانگی همه این سردی ها را تغییر می داد؟ و ناگهان چراغ خانه صد بار پرنورتر می شد. حرارت اتاق ناگهان داغم می کرد، اشیا خانه گر می گرفتند . . . گلدان گل ساکتم شروع می کرد به رقصیدن . . . شاخه هایش را دور تنم می پیچاند، بغلم می کرد و با من تانگو می رقصید. . . و پرده ها از جنس نور می شدند و تلویزیون دور خودش می چرخید. در پشت پنجره شب ناگهان روز می شد و خورشید می درخشید و درختهای بی برگ ناگهان پر از جوانه می شدند.
و من ناگهان حس میکردم وجود دارم . . . و دوست می دارم . .. با تمام وجودم دوست می دارم . . . دوست می دارم.
ادامه دارد