شهروند ۱۲۲۶  پنجشنبه  ۲۳ اپریل  ۲۰۰۹

۳۰ آگوست ۱۹۸۸ ـ آیواستی


روز وقتی آغاز می شود، همه چیز زنده، شاداب و فعال می شود. صدای پرنده ها دلنشین است. آفتاب درخشان و زیباست، پس چرا وقتی ناشادم، این زیباییها به کمال در من ته نشین نمی شوند؟

شبنم ها روی چمن ها شفافند، اما چرا این شفافیت را با جانم احساس نمی کنم؟

چرا درک حس زیبایی بدون وجود آدمهایی که دوست دارم در کنارم باشند، برایم عمیق و ادامه دار نیست؟ چرا یک لحظه است؟ درختهای سیب خوش عطرند. چرا دوست دارم بوی عطرشان را همراه با کسانی که دوست دارم در سینه ام فرو ببرم؟

دیشب وقتی که باران شروع به باریدن کرد، بارشش مثل نوازش بود. زمزمه آرام نوازشش را حس می کردم. چه خوب که بعد از سالها حالا می توانم باران را زیبا ببینم! سرشار از شوق داشتن یک بچه ام… آن بوی غریب مست کننده تن یک نوزاد، دلنشین ترین عطری است که تاکنون تنفس کرده ام اما در این شرایط مگر می توانم موجودی به دنیا بیاورم که باز هم همچون پسر عزیزم رنج نکشد؟

فیلمی دیدم براساس یکی از قصه های بسیار معروف هرمان ملویل که نامش Bartleby the scrivener  بود. شخصیت “بارتلبی” را “پل اسکافیلد” بازی می کرد. این فیلم مرا به شدت مجذوب کرد. شخصیتی پر راز و رمز، با صداقتی سرشار و سکوتی مهیب … و اینکه فقط یک جمله به زبان می آورد: “من ترجیح می دهم که اینکار را نکنم!” او مکانی برای زندگی کردن نداشت. شغل قبلی اش کار در قسمت نامه های تسلیت اداره پست بوده است. “بارتلبی” می گفت: “من راجع به آنچه که انجام می دهم، فکر می کنم. من می دانم چه می خواهم.”

“بارتلبی” با هیچکس صحبت نمی کرد جز با خودش. آنهم وقتی که کاملا تنها می شد. به خود می گفت: من از آدمهایی نیستم که از حرف زدن با خود می ترسند. من از حرف زدن با خودم نمی ترسم. در اداره ای کار می کرد، زندگی می کرد،  وقتی بعد از یک هفته رئیسش که بسیار کنجکاو بود که از چند و چون زندگی “بارتلبی” سر دربیاورد، او را اخراج کرد، او باز هم در همان اداره ماند. تا اینکه پلیس او را به اداره پلیس و سپس به بیمارستان و در آخر به تیمارستان برد. در تیمارستان تنها کسی که به دیدارش می رفت، رئیسش بود. “بارتلبی” وقتی که در تیمارستان مرد، فیلم تماشاگر را در هراس شگفت انگیز و سهمناک فرو برد. در نوعی بیهودگی… به یاد آثار هارولد پینتر افتادم و فضاهایی که در نوشته هایش ترسیم می کرد، فضاهای سرد، خاموش، بیهوده و خالی از زندگی… آیا فیلم می خواست بگویدکه: انسانی که همچون “بارتلبی” که می خواهد به آن گونه ای که می اندیشد، زندگی بکند، در جامعه جایی ندارد و چرخهای سیستم تقسیم بندی شده اجتماعی او را له می کنند؟ “بارتلبی” پیوسته به نظم رایج جامعه “نه” می گفت و معلوم نیست که آگاهانه یا ناآگاهانه “نه” می گفت. پس چرا شخصیتش آنقدر آسیب پذیر بود که به همه اجازه می داد تا او را بیرحمانه بشکنند و نابود کنند؟

دیروز در مسابقه دوندگی زندگی پیروز بودم. از ساعت ۹ صبح تا ۵/۷ شب دویدم. از یک دپارتمان به دپارتمان دیگر… و به خاطر این دیشب عضلات پایم درد گرفتند. دانشگاه هفته آینده شروع می شود و من بایستی در انتخاب کلاسهایم با “باب هدلی” صحبت می کردم. باب پیشنهاد کرد که کلاس “شلی برک” که کلاس نمایشنامه نویسی پیشرفته را تدریس می کند، بگیرم. گفت: با شلی صحبت کن. شلی برخورد بسیار خوبی با من داشت. احساس کردم که روحیه ای متنوع و متلون دارد. گاه بسیار افسرده است و گاه خوشحال. گاه می کوبد و خرد می کند، و گاه مهربان است و پر عاطفه…

پرسیدم: نمایشنامه هایم را خوانده ای؟

گفت: بله… خیلی خوشم آمده، آنها بسیار قوی هستند.

سرشار از خوشحالی شدم. گفتم: ممکن است عقیده ات را در مورد نوشته هایم به من بگویی؟

گفت: بعدا در اینمورد عمیق با تو صحبت می کنم.

در دپارتمان Linguistic و زبان انگلیسی، بعد از امتحان زبان انگلیسی، مردی به نام  Ken به استقبال من آمد و مرا در Writing Lab نام نویسی کرد. دوان دوان به خانه آمدم. دوان دوان به سرکار رفتم و دوان دوان دوباره به خانه بازگشتم.

خوابهایم در این چند روزه تلفیقی بودند از فضای ایران و آمریکا  … زمانها در هم تداخل کرده بودند و مکانها… تصور می کنم آینده… (کدام آینده؟ ۵۰ سال دیگر یا ۲۰۰ سال دیگر یا یک هزاره؟) سفر بشر خواهد بود در زمانهای مختلف…

وقتی که سر کار به دیوید گفتم که دانشگاهم شروع شده و مجبورم دیگر آنجا کار نکنم، ناگهان لحنش تغییر کرد و گفت تا کسی را به جای من پیدا نکرده، من نمی توانم آنجا را ترک  کنم. به صدایش نوعی حالت تحکم و ریاست طلبی داد. سعی کرد خشن و بی عاطفه صحبت کند. حس کردم مرا به عنوان سکوی پرش انتخاب کرده بود. به عنوان تمرینی برای صعود خودش به عنوان یک مدیر! یک بازی احمقانه شروع کرده بود تا بتواند با غلبه بر طرف مقابلش، او را شکست دهد تا قدرت بگیرد. لحن و زبان تحکم آمیز مصنوعی اش مرا به شدت به خنده انداخت و بیشتر و بیشتر به ضعف درونی اش آگاه کرد. او مرا انتخاب کرده بود چون تصور می کرد چون خارجی ام زیر و بم های درونی آنها را نمی شناسم! اما او نمی دانست که تیزی و سرعت چشمهایم هیچ چیز را بدون کاویدن تا عمق رها نمی کنند. وقتی که چندی پیش داشت با “شرل” صحبت می کرد، با یک نیم نگاه متوجه شدم که در مقابل قدرت او ناگهان ضعیف و ضعیف تر شد. این را  از تمامی حرکات تنش و چشمهایش می توانستم بفهمم. غرور و تکبر و قدرت فرد مقابل او، او را ضعیف می کند و نرمی و مهربانی فرد مقابل او، برای او نردبانی برای پیروزی است. اما او نمی تواند بفهمد که مهربانی نشانه ضعف نیست! ریاکاری رفتاری دیوید حس بدی به من داد. شارلوت صبح به من گفته بود که هر وقت اراده کنم، می توانم آن روز را آخرین روز کارم به حساب بیاورم. اما دیوید گفت: نه… “حسادت” را توی چشمهای دیوید می خواندم. او نمی توانست ببیند که من با تمام کوششم به عنوان یک خارجی دارم تلاش می کنم که مدرکی بالاتر از فوق لیسانس بگیرم! به خود گفتم: من که به پول احتیاج دارم. ده روز مزد یعنی ده روز گذران زندگی من و کاوه.. ده روز غذا و داشتن سرپوش… با خونسردی و با یک نوع شادمانی صادقانه به دیوید و شارلوت گفتم: البته که کار می کنم! تا هر وقت که شما بخواهید!

می دانستم که دیوید انتظار این عکس العمل را نداشت. اینجور آدمها می خواهندیک بازی خروس جنگانه درونی با طرف مقابلشان برقرار کنند تا پیش خودشان فکر کنند که در مقابل “نه” او من یک عکس العمل دفاعی از خود نشان می دهم و او می تواند زبان سرکوبگرانه اش را به کار ببرد. اما من با بازیگری ام او را شکست دادم! من شادمان بودم و خونسرد، و او متعجب! او نمی توانست بفهمد من که هستم، از کجا آمده ام و  “غنا” در عین  “نیاز” یعنی چه!

زنده باد تئاتر!