شهروند ۱۲۰۴ـ پنجشنبه ۲۰ نوامبر ۲۰۰۸
سه شنبه ۱۲ جولای ـ ۱۹۸۸ آیواسیتی
غرق خوابهای آشفته بودم که با تلفن مارک بیدار شدم. تلفنش و لحن شاداب و مهربانش تمام وجودم را پر از شادی کرد. گفت: از برادرت نامه داشتم. از کتابی که برایش فرستاده بودم تشکر کرده. گفت: “سفر بعدی تو را در واشنگتن خواهم دید و مهمان یک شاعر آمریکایی خواهیم بود.” آن شاعر را من در IWP ملاقات کرده بودم. خداحافظی مارک پر از محبت بود. محبت به آدم امید می دهد. آشفتگی ها را به آرامش تبدیل می کند. محبت ناگهان خون منجمد شده را مثل گرمای خورشید روان می کند. “محبت” زمانی عمیقا معنی پیدا می کند که سردی و تیرگی آدم را احاطه کرده باشد. انسان مرتبا نیازمند تلنگر است. و همیشه دو “ضد” احساسات انسان را کامل می کنند. تا “بدی” نباشد “خوبی” معنا نخواهد داشت!
من در خواب در خیابانی خاکستری و خاک آلود با دیوارهای بلند قدم می زدم. ساختمانها همه از سنگهای پهن و محکم و درشت ساخته شده بودند و من تنها کسی بودم که در آن خیابان خالی، با ساختمانهایی از نوع معماری اروپایی، راه می رفتم. صدای کفش هایم روی سنگفرش های سنگی تنها صدایی بود که در آن خیابان خلوت شنیده می شد. باد، پیراهنی را از بند رخت خانه ای دزدیده بود . . . آن را در هوا رقصاند و به آرامی جلوی پایم انداخت . . . به پیراهن نگاه کردم. نمی دانستم آن را بردارم یا نه . . . پنجره ها با چارچوب آهنی خاموش بودند، و من با احساسی گنگ قدم می زدم. در جستجوی هیچ چیز نبودم. . . همه چیز خالی بود. سرد بود . . . بی روح بود . . . بی زندگی . . . مرده مرده مرده . . .
و حالا با تلفن مارک جان گرفته بودم و ناگهان به یادم آمد که قرار ملاقات دندانپزشک را در هفته گذشته به کلی فراموش کرده ام. باید ساعت ۱ بعدازظهر به سرکار می رفتم. قدری پت غژ غژ کردم. ملافه رختخوابم با طرح راه راه سبز و سفید به من آرامش می داد. باد خنکی از پنجره که پرده هایش را باز کرده بودم، می وزید و روی تنم می نشست. . . تنم نوازش هوا را مثل گرمای عشق می پذیرفت. خوشحال بودم که خوشحالم . . . که سبکبالم . . .
سر کار مایکل را دیدم. باز هم سلام نکرد. گفت: نمی دانستم امروز هم کار می کنی!
گفتم: باید کار کنم. نیاز دارم که کار کنم. . .
گفت: امیدوارم که متوجه حرفهایی که به تو گفته ام شده باشی.
گفتم: اصلا چیز مهمی نیست. اصلا مسئله ای نیست.
گفت: اینطور هم نیست که می گویی. . . برای من مهم است!
گفتم: آخر من فقط یک بار با تو در یک قهوه خانه قهوه نوشیده ام. من با همه دوستانم قهوه می نوشم و با آنها قدم می زنم و با آنها درباره هنر، ادبیات، سینما و مسایل دیگر صحبت می کنم. اینها چیزهای عادی و زیبای دوستی بین آدمها است.
دید که با اعتماد به نفس زیادی حرف می زنم و او نمی تواند با manipulation یک بازی احساسی با من داشته باشد و مرا در نظر خودش شکست بدهد، تا قدرت بگیرد.
یکباره گفت: تو نمی دانی که من چقدر از تو خوشم می آید . . . خیلی . . . خیلی زیاد. . . .
داشتم کار می کردم و او به میز کارم بسیار نزدیک شده بود. در نگاهش می خواندم که می خواهد دم و بازدم نفسم را حس کند. می دانستم که آرزویش این است که مرا بغل کند. از فکر او در نگاهش حالت بدی به من دست داد.
کلافه شده بودم. در بین جعبه ها و میز کارم ایستاده بود و راه حرکتم را مسدود کرده بود. چند قدم عقب رفتم تا از او فاصله بگیرم. احساس چندش و بیزاری احاطه ام کرده بود. اما نمی توانستم آزردگی و شکستگی قلبش را ببینم. نمی دانستم چطور آرام اش کنم.
گفتم: خب منهم از تو خوشم می آید، مثل یک دوست، نه چیز دیگری!
در چشمهای مرده اش یکباره برق زندگی درخشید، اما دوباره محو شد. با اندوهی خاص به من نگاه کرد. بین ما سکوت بود.
چنین سکوتهایی مرا آشفته می کنند. در حالی که کار می کردم، گفتم: من دوستان زیادی دارم. . . دنیای من کوچک نیست. (این جمله را مخصوصا گفتم تا با مطرح کردن “دنیای کوچک” وسعت زندگی را به او نشان داده باشم).
با حالتی منت گذار دو کتاب دیگر از ساموئل بکت و استریندبرگ روی میزم گذاشت.
گفتم: اگر برایت مشکل است، نمی خواهم دیگر برایم کتاب بیاوری!
با حالت خاصی گفت: نه . . . اینطور نیست!
و رفت.
نیم ساعت بعد شارلوت آمد و گفت:”میخواهم باهات حرف بزنم.” رفتیم در اتاق سوپروایزرها. اول درباره برنامه کاری ام صحبت کرد، بعد من و من کنان گفت:”راستش مایکل از من خواسته که با تو حرف بزنم. می دانم که بسیار مسخره است، اما او از من خواهش کرده.”
(از آنجایی که شارلوت دختر بسیار فضولی است، می دانستم که آرزو دارد از ته و توی قضایا سر در بیاورد، درست مثل سوپ اپراهای تلویزیون آمریکا) خندیدم و منتظر شدم. گفت: مایکل گفته که علاقه من به تو بسیار زیاد است. آیا حاضری girl friend من بشوی؟
عصبی شدم و حالت تهوع به من دست داد. چطور به خودش اجازه می داد که چنین درخواستی از من بکند؟ هزار بار به خودم می گفتم چرا مجبور شده ام در چنین مکانی کار بکنم تا شاهد چنین برخوردهایی باشم؟ هزار بار توی مغزم گفتم: احمق . . . دانکی را به انگلیسی گفتم. آمریکایی ها که برای تحقیر کسی نمی گویند “خر” . . . من اصلا در آیواسیتی خری ندیده ام! . . . از خودم بیزار بودم که خرهای عزیز را دارم بی حرمت می کنم، اما این کلمه همینطور توی مغزم می جوشید و من نمی توانستم جلوی ریزش و فوران این کلمه را بگیرم!
خرهای عزیز . . . چقدر دلم برایشان تنگ شده . . . دلم برای صدای گریه شان وقتی که آدمها با چوب به تنشان می زدند و سرشان فریاد می کشیدند: هین . . . و “خر” لج می کرد. می ایستاد . . . راه نمی رفت و عرعر می کرد . . . مگس ها دور اشک هایش جمع میشدند . . . دور چشمهای خرهای عزیز . . . خرهای خوب . . .
گفتم: من هیچ احساسی به او ندارم جز دوستی . . . تازه به او گفته ام که شخص دیگری در زندگیم است. چرا متوجه نمی شود؟
گفت: آیا قبلا این حرفها را به او گفته ای؟
گفتم: بله . . . چندین بار . . .
گفت: به نظرت او مرد جذابی است!
فکر کردم هر چه از دهانم دربیاید یک کلاغ را چهل کلاغ می کند و به مایکل ضربه های بیشتری وارد می آید. آدمهای نادان گاه با اعمالشان بیرحم ترین آدمها از آب در می آیند.
گفتم: برای من نه . . . اما برای زنان دیگر شاید . . .
چهره اش را با حالتی چندش آور درهم کشید و گفت: من اصلا . . .
گفتم: راستش خواستم کمکش کنم که دنیاهای دیگر را بشناسد و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند.
گفت: این مشکل خودش است. خودش باید به خودش کمک کند!
گفتم: شاید اشتباه است که من احساس مسئولیت می کنم.
گفت: بله . . . این در مسئولیت تو نیست.
وقتی که به سرکار برگشتم، بعد از مدتی شارلوت آمد و کنارم نشست و گفت: فکر می کنی من و “لوری” با هم جفت خوبی هستیم؟
گفتم: لوری به نظر خیلی ساکت و کم حرف می آید.
گفت: نه . . . بعضی اوقات خیلی هم حرف می زند! آن شب که تو او را دیدی در مود چندان خوبی نبود!
گفتم: به هر حال فکر کرده بودم که شما دو قطب مخالف و متضاد هستید. و به دلیل همین تضاد به طرف هم جذب شده اید. تو یک دختر پرشور، پر انرژی و حراف هستی و او ساکت و آرام و درونگرا.
پرسید: به نظرت لوری خوشگل است؟
گفتم: بله . . . من در هر کسی زیبایی هایی را جستجو می کنم. بعضی ها هستند که صورتشان چندان زیبا نیست، اما شخصیت شان آنها را بسیار زیبا جلوه می دهد.
پرسید: از کارت در اینجا خوشت می آید؟
گفتم: مجبورم که از کارم خوشم بیاید. . . مجبورم . . . مجبورم. . .
ادامه دارد