شماره ۱۲۰۵ ـ پنجشنبه ۲۷ نوامبر ۲۰۰۸

چهارشنبه ۱۳ جولای ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی


امروز اجازه اقامتم در آمریکا تمام می شود. نمی دانم سرنوشتم چه خواهد شد! به خود می گویم: هر چه باداباد. . . باید لحظه به لحظه زندگی کنم!

صبح بی حوصله ای را در سر کار شروع کردم. روز کسل کننده دیگری آغاز شده بود. مایکل را ندیدم . . . و باز فکر کردم که نکند خودکشی کرده باشد. و این بار سناریوی دیگری از نحوه ی خودکشی اش در ذهنم نوشته شد. بعد که از دور دیدمش که می آید، آرام شدم، اما وقتی از کنار همدیگر گذشتیم، او باز هم خودش را برایم گرفت و سلام نکرد. منهم سلام نکردم و بی اعتنا رد شدم. دیدم چقدر این بازیهای رفتاری موثر واقع می شوند. بعد از دو دقیقه به طرفم آمد و کتاب “چه کسی از ویرجینیا ولف می ترسد” اثر ادوارد آلبی را روی میزم گذاشت. تصمیم گرفتم که امروز با هیچکس صحبت نکنم. سکوت، راز و رمز ایجاد می کند و در نهایت موثر واقع می شود. پیش خودم فکر کردم که چند حالت را باید در خودم تغییر بدهم:

۱ـ “زیاد صحبت نکنم”. به یاد پدرم افتادم که همیشه می گفت: کم گوی و گزیده گوی چون در . . . کز اندک تو جهان شود پر. . .

۲ـ “صداقت و تواضع بیش از اندازه نداشته باشم.” من با یک فرهنگ عرفانی بزرگ شده ام که تواضع همیشه “ارزش”تلقی شده است. و تصویری که از آن در ذهن متبادر می شود، درخت پر باری است که آنقدر میوه هایش فراوانند که شاخه های درخت را سنگین کرده، آنطور که زمین را لمس می کنند. تواضع در فرهنگ آمریکایی معنایی کاملا مغایر با فرهنگ ایرانی دارد. در این فرهنگ به معنای کمبود اعتماد به نفس و خود کم بینی در فرد تلقی می شود. حالا یک ایرانی مهاجر یا تبعیدی که باید خود را با فرهنگ جدید تطبیق دهد، چگونه باید با معیارهایی که با آنها بزرگ شده است برخورد کند؟ آیا باید فرهنگ پرورش یافته اش را تقلیل دهد یا اینکه آن را به عنوان یک معیار ارزشی در جامعه نو جا بیندازد؟

آدم در جامعه جدید هر روز با پرسش های تازه ای روبرو می شود و پاسخ جدیدی را جستجو می کند.


خوابهای آشفته تمام شب آرامش را از من گرفته بودند. خوابهای سلسله وار با محتواهای متفاوت. من نمی دانم روحم در مقاطع مختلف زمانی در شب به کجا سفر می کند و هر بار که به تنم باز می گردد، چند فیلم هراسناک و چه قصه های هولناکی را توی چمدان الکترونیکی اش پنهان کرده است؟ این همه تفاوت در قصه های خواب در یکشب معنایش چیست؟ یکی از خوابهایم این بود که به منزل مارک در فرانسه رفته بودم. خانه اش در طبقه بالای ساختمانی بود. خانه اصلا منظم و مرتب نبود. چمدانم را در گوشه ی یکی از اتاقها گذاشتم. مارک برای انجام کاری از خانه بیرون رفت. در همین موقع زنی قد بلند و ورزیده که به نظر می رسید از طبقه متوسط رو به پایین است، از سرکار به خانه رسید. این زن که گویی همسر مارک بود، روحیه ای عمیق و درونگرا داشت. ما با هم هیچ حرفی نزدیم، چون او به شدت خسته بود. به اتاق خوابش رفت و خوابید. وقتی که مارک به منزل آمد، با مهربانی و شور به من نزدیک شد. گفتم: من چطور می توانم که ارتباط گذشته ام را با تو ادامه بدهم وقتی که تو همسر داری؟ او یکباره عصبانی شد و مرا به طبقات پایین ساختمان برد. ساختمان پایین، خانه ای بود بسیار شیک و گرد مثل معماری تئاتر شهر تهران که از سنگ محکمی مثل مرمر قهوه ای رنگ ساخته شده بود. همه چیز از شدت تمیزی برق می زد. چوب نرده ها خوشرنگ و از جنسی ممتاز و اعلا بودند. زنی در یک اتاق بسیار بزرگ دایره ای شکل بسیار مدرن، محکم و با اعتماد به نفس زیادی روی مبل نشسته بود. مارک گفت: مادرم است.

رفتم و با او دست دادم و به انگلیسی با او سلام و احوالپرسی کردم. با اینکه به خودم گفته بودم که تواضع زیادی نشان ندهم، باز هم ناخودآگاه رفتارهای متواضعانه در هر عمل و عکس العملم نشان داده می شد. مادر مارک در سکوت، محترمانه با من دست داد، اما یک کلمه به زبان نیاورد. دو تا بچه کوچک در بالای محوطه دایره ای شکل در حال غذا خوردن بودند. پرستارشان یک دختر جوان ایرانی بود. مرا که دید به اسم کوچک مرا صدا زد و مرا به قسمت بالای محوطه دعوت کرد. گویی حس کرده بود که در آن خانه احساس تنهایی می کنم و اینکه هیچکدام از افراد آن خانه با من همدل و همزبان نیستند. در همین حواشی بود که به گونه ای متوجه شدم که مارک شخصیتی عادی ندارد و به یک نوع پریشانی دچار است. و ناگهان وحشت وجودم را فرا گرفت. نمی دانستم به کجا بگریزم. فکر کردم من که کسی را در پاریس ندارم! (در حقیقت چنین نیست و من فامیل و دوستان زیادی در پاریس دارم!) عده ای به دیدار مادر مارک آمدند و همگی به فرانسه صحبت می کردند. مارک هم سرگرم کار خودش بود. من به آرامی از آن محوطه دایره ای شکل به محل دیگری از ساختمان رفتم که گویی یک استودیوی تلویزیونی بود و فیلمبرداران مرتبا در حال رفت و آمد بودند. ناگهان احساس آرامش کردم. گویی محیط جدید، محیط واقعی من بود. وجود من در فضایی که فیلمسازان وکارگردانان مشغول به کار بودند، عادی و پذیرنده بود. گویی من وجه محکمی از آن گروه بودم. بعد نمی دانم چه شد. اما وقتی که از خواب بیدار شدم، احساس خوبی نداشتم.


شب فیلم Bed+Board به کارگردانی فرانسوا تروفو را دیدم که نگاهی انتقادی داشت به زندگی مشترک. فیلم تماما از منظرگاه یک مرد به زندگی نگاه شده بود. اینکه زندگی زناشویی بعد از مدتی غیرقابل تحمل و ملال آور خواهد شد. حتی زندگیهایی که در آن رضایت همه جانبه از زندگی به چشم می خورد. چون انسان پیوسته در جستجوی تازگی است.

اعظم تلفن کرد وگفت: “وکیلتان واقعا آدم بی عرضه ای است. او هیچکاری نتواسته برایت انجام بدهد. تنها یک راه جلوی پای تو گذاشته است، راهی که تو از حتی شنیدن آن بیزاری! به آرتور گفته بودم که چیزی به تو نگوید، اما حالا خودم به تو می گویم و می دانم که ناراحت می شوی!”

تنها خوشحالی ام امروز گفت وگو با اعظم بود، حتی وقتی که گفت وکیل هیچکاری برایت انجام نداده است!