شماره ۱۲۰۶ ـ پنجشنبه ۴ دسامبر ۲۰۰۸

پنجشنبه ۱۴ جولای ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی

امروز روز بسیار گرمی بود و من ۱۱ ساعت بی وقفه کار کردم. جز یک ساعت که به دعوت محل کارم به یک سخنرانی درباره پریشانی های روانی شامل پارانوئید، شیزوفرنی، و افسردگی رفتم. در بخشی از سخنرانی که روانشناس درباره اوهام صحبت می کرد و اینکه بیمار تصاویر ذهنی اش را به صورت زنده می بیند، به یاد “پ” افتادم که تصاویر و اجسامی حقیقی را در اطرافش می دید و تجربه می کرد . . . و بعد آن صداهای مطلقا حقیقی که من در سن ۱۶ سالگی در یکشب ساده و معمولی شنیدم . . . و هیچ توضیحی تاکنون مرا قانع نکرده است و هیچ کتابی تاکنون راز حقیقی بودن و اسرارآمیزی حادثه آن شب را برایم باز نکرده است. بشر هنوز قادر نیست که پاسخی برای پدیده های پیچیده در زندگی پیدا کند. و ابهام و غیرمطلق بودن حقیقت باعث می شود که از آدمهایی که تصور می کنند که عقایدشان مطلقا و ۱۰۰ درصد درست است و همه اش به استدلالات ظاهرا “علمی”خود می چسبند، روز به روز بیزارتر شوم. نتایج علمی پیوسته ثابت و تغییرناپذیر نیستند. با روند زندگی متحول می شوند. دامنه “علم” هر روز گسترده تر می شود و تحلیل یا حل یک معما مستلزم توجه به میلیونها تئوری، سنتز، و راه حل است.

آن شب را به خاطر آوردم. آن شب اسرارآمیز پیچیده وهمناک، اما حقیقی. . . آن مرد را می توانستم تجسم کنم در مطب پدرم، در اتاق انتظار، در اتاق کارش و در اتاق مدارک و اسناد سیاسی و حزبی اش . . . تنها صدا بود . . . فقط صدا . . . مرد دسته کلید را از اتاق کار پدرم برداشت و یکی یکی کلیدها را آزمایش کرد. من از وحشت چراغ را خاموش کردم. به خود گفتم: آیا حقیقتا آنچه که می شنوم حقیقی است؟ گوشهایم را با دست هایم محکم بستم. صدا قطع شد. و . . . وقتی که دستهایم را از روی گوشهایم برداشتم، صدا دوباره در پشت اتاقم و تمام ذرات وجودم طنین انداخت. تمامی تنم می لرزید، لرزشی که تخت فنری فلزی را به تکان انداخت. صدای اصابت فنرها را از لرزش تنم می شنیدم. در تجسمم، مرد، مردی بود با کت و شلوار نیمه آراسته قهوه ای راه راه که فرز و چابک راه می رفت و کفش هایش صدا می کرد . . . صدا از ساعت ۵/۱۱ شب که من بعد از دوش گرفتن به اتاقم آمدم تا برای امتحان فردا درس بخوانم، تا ساعت ۵ـ۵/۴ صبح ادامه پیدا کرد تا وقتی که در بلندگوهای مساجد، موذن ها شروع به خواندن اذان کردند. . . مرد از در اتاقم رد شد. (سنگی به پنجره ام اصابت کرد) در سالن را باز کرد، از پشت پنجره اتاقم گذشت. سایه اش روی پرده زرد رنگ اتاقم افتاد که زیر چراغ پهن شد، باریک شد . . . و محو شد. وارد راهرو شد. در خانه را باز کرد. در خانه را بست و رفت. . . و صدا برای همیشه قطع شد!

کاش می توانستم ژاندارک را ملاقات کنم و از او بپرسم صدا برای او چگونه رخ داده است؟ به یاد مولوی، شبلی، و منصور حلاج افتادم. عرفا با “صداها” و “تجسم تصاویر” چگونه برخوردی داشته اند؟

با استدلال یک بعدی سخنران امروز، آنکه صدا می شنود، و آنکه چیزهایی را می بیند که دیگران نمی بینند، یک بیمار است!

پس آیا ژاندارک بیمار بوده است! و آن همه آدمهای متفکر و فیلسوف و هنرمند و عارف روان پریش بوده اند؟

آنان که پنجره نگاهشان بسیار کوچک و حقیر است، یک “تکه” را “اصل” می پندارند. و اینها می توانند خطرناک باشند . . .

من آن شب مثل همه شبهای دیگر زمستانی بعد از حمام به اتاقم آمدم. حوله را دور موهایم پیچانده بودم. تر و تازه و شاداب بودم. دفتر و کتابم را روی میز باز کردم و هنوز یک جمله نخوانده بودم که صدا آغاز شد . . . !

***

در مجله “دنیای سخن” خواندم که آخرین کتاب “رژی دبره” (ماسک) به نام “نقابها” که مارک درباره اش با من صحبت کرده بود، در ایران به چاپ رسیده. مسئله امیدوارکننده این بود که کتاب بعد از یکسال انتشار در فرانسه، به سرعت ترجمه شده و در ایران به چاپ رسیده است. اینکه روشنفکران ساکت ننشسته اند و بسیار کار می کنند. حسودیم شد.

اینکه به دلیل مهاجرتم فرصت نداشته ام که یک کار مفید هنری ـ ادبی ارائه بدهم. در توضیح انتشار این کتاب نوشته شده بود که “رژی دبره” چهره انقلابی سالهای ۱۹۶۰، در این کتاب به عنوان مشاور سیاسی میتران و یک آدم جا افتاده و سرخورده سیاسی معرفی شده است و “از آن آتش تنها خاکستری بر جا مانده. رژی دبره در این کتاب لحنی کلاسیک و خشک استاندالی دارد” در قسمتی دیگر از مقاله نوشته شده بود:”هر زندگینامه ای گورستانی است. در زندگینامه “دبره” بزرگترین گور از آن دختری به نام سیلویاست. یک پناهنده شیلیایی که “دبره” دروغ گفتن های او، “هیستری” او، و صدای لرزانش در تلفن را دوست می داشته است: سرتاسر کتاب “دبره” پر از این گونه اعترافات غیرمستقیم، کلمات قصار به سبک فرانسوی، چهره های گنگ، نکته های ظریف و بسیار کلاسیک و بازی با لغت است. انگار که “دبره” بخواهد با ارائه این صنایع لفظی، بی تابی و دلشوره ژرف و رنج آوری را پنهان نگه دارد، و دلزدگی و سرخوردگی عظیمی را در پس ظاهری میانه رو و نه چندان مسلط بر خود مخفی کند.”

این نوشته درباره کتاب جدید “رژی دبره” هیجان زده ام کرد. و بحثی را که با مارک درباره زن و کتاب “عنصر نامطلوب”و “ماسک” داشتیم در من زنده کرد. و زوایای دیگری از شخصیت مارک را برایم گشود. او در بحث مان روی شخصیت ریاکار “سیلویا” که سالهای متمادی به “دبره” دروغ می گفته، بویژه در مورد بچه ای که “دبره” فکر می کرده است از اوست، و از او نبوده است، تاکید گذاشت. تا آن موقع تصور دیگری از مارک داشتم. اما بعد وقتی یک روز که در منزل فرانک و نیونگ، مارک به نیونگ گفت که: “کلود” کتابی را می خوانده و در هر صفحه ای با هیجان می گفته، “نگاه کن مارک، “سیلویا” عین “نیونگ” است!”، نیونگ با سکوت و لبخندی معنی دار به مارک نگاه کرد. و از آنجایی که نیونگ شخصیتی است که با تردستی و مهارت طرارانه دروغ می گوید، فهمیدم که “کلود” همین کتاب “نقابها” را می خوانده است. حس کردم که مارک باید تحت تاثیر “کلود” (بدون اینکه دیده باشمش) باشد. “کلود” به نظر می رسد که یک چپ گرای مارکسیست و اهل ماجراجویی و تکروی است که زندگی را به تمسخر می گیرد و تجربیاتش را با زنان گوناگون مرتبا با مارک در میان گذاشته است. مارک شخصیتی میانه رو و لیبرال دارد، اما در زندگی شخصی و روابط خانوادگی اش یک شورشی محسوب می شود.

وقتی در سفر اخیرمان به کالیفرنیا “مارک” آن مارکی نبود که در آیواسیتی می شناختم، تصور کردم که احتمالا شخصیتی است که در شرایط گوناگون با آدمهای متفاوت عوض می شود. شاید یک آدم گمگشته باشد که هر گاه به سویی کشیده می شود. در یک شرایط زنی را دوست می دارد که خالص باشد و در شرایطی دیگر، یک زن زیرک و شارلاتان و دروغگو را . . . وقتی که دروغ، فضیلت محسوب می شود، و روشنفکران سیاسی از چهره سیلویاهای زبل، شیطان و زیرک بت می سازند، ناگهان چنین شخصیت هایی شایسته ارزش گذاری می شوند. . .

حس کردم مارک در درون خودش داستان در داستان می بافد و همیشه خودش به عنوان شاهد و گاه شخصیت اصلی در داستانهایش حضور دارد. وقتی که “سلیا” در “عنصر نامطلوب” و “سیلویا” در “نقاب ها” به عنوان قهرمانان زن اگزوتیک در جامعه امروز فرانسه نقش دارند، پس مارک و مردان روشنفکری نظیر او می خواهند که تجربیاتی نظیر تجربیات “رژی دبره” داشته باشند. مسئله این بود که “نیونگ” خیلی سریع متوجه شده بود که با وصول به قدرت، با ازدواجش با یک آمریکایی سرشناس و ثروتمند، و از جهشش از ویتنام فقیر به قلب سن فرانسیسکو، حالا می تواند با مانورهای قدرت گرایانه تمام دوست پسرهای فرانسوی اش را که یک روز مورد تحقیر آنها بوده است، تحقیر کند. و من به وضوح می دیدم که مارک هر جمله تحقیرآمیز نیونگ را به منزله آیه ای تلقی می کرد که پیغمبری جدید نازل می کرد. (راستی چرا بعضی از آدمها دوست دارند که تحقیر شوند تا بدینگونه به چالش کشیده شوند؟)

جمله ای از کتاب نقابها در این مقاله آورده شده بود درباره روشنفکران که بسیار خوشم آمد. زمانی که در اپریل ۱۹۶۷ “رژی دبره” با گروهی از چریکهای بولیوی دستگیر شد، بی آنکه خود بداند روشنفکران و نخبگان جامعه فرانسوی فعالیت زیادی را برای آزادی او در پیش گرفتند. بیست سال بعد “دبره” در زندگینامه خود در این باره چنین می نویسد:

“اما درباره روشنفکران، که به آنها بسیار مدیونم، برای این که بتوان آنها را به مثابه پیکر واحدی به حرکت درآورد، کافی است که آدم پشت میله های زندان باشد و دست به قلمی هم داشته باشد. [این روشنفکران]آن چنان از سفیدی دستهایشان خجالت می کشند که حاضرند هر گنه کار ظاهرا بیگناهی را که دستهای آلوده داشته باشد به صورت شهیدی درآورند و زیر عَلَمش سینه بزنند.” (راستی نوشته اصلی رژی دبره چه بوده است که مترجم در ترجمه فارسی از عَلَم و سینه زنی استفاده کرده است؟)

چقدر با “رژی دبره” احساس یگانگی می کنم و از اینکه به زیبایی از جمله ژان پل سارتر استفاده کرده است: “بدتر از دستهای آلوده هم دستی هست، دستهای شسته از همه چیز . . .”