شماره ۱۲۰۷ ـ پنجشنبه ۱۱ دسامبر  ۲۰۰۸

 شنبه ۱۶ جولای ـ آیواسیتی ۱۹۸۸

تمام روز را در محل کارم به نوشتن در ذهن پرداختم و چقدر خلاق بودم. قطعاتی از رمانم را نوشتم. قطعه ای درباره مهاجران ایرانی در آمریکا  . . . و به لحظات نادری رسیدم که کشفی در وجود انسان رخ می دهد. برای جواد مجابی هم نامه نوشتم. و چقدر نامه در ذهنم نوشتم . . . اما وقتی که به خانه آمدم، اصلا به یاد نیاوردم که در تمام طول روز به چه چیزهایی فکر کرده ام و چه چیزهایی نوشته ام . . . همه گریخته بودند و در یک فضای مه آلود محو شده بودند. گاه گاه قلم با ذهن همیاری ندارد. فکر و حرکت ذهنی مثل یک اسب وحشی و افسار گسسته است؛ می رمد، می دود و هیچ چیز نمی تواند حرکتش را آهسته کنم. قلم مثل چهارچرخی متصل به اسب است، یا گاری ای که می خواهد حرکتش را با حرکت اسب هماهنگ کند. .  . دنباله رو ذهن مهار نشده است. این شتاب در یک وجه و این کندی در وجه دیگر عاصی ام می کند. کندی حرکت انگشتانم که با ذهنم همپا نیست. . .


 

دیشب در یکی از خوابهای متعدد پریشانم، خودم را در شاهراه هایی دیدم که راههایی مارپیچ و سربالا داشتند. زمین از جنس بتون بود. . . سخت . . . و بوی قیر و آسفالت می داد. نمی دانم برای چه هدفی می بایستی به قله آن راه مارپیچی می رسیدم. و نمی دانم رفتن برایم چه مفهومی داشت. در آن فضای پرتپش، در یک چهاردیواری کوچک نشستم، شاید هم ایستادم. دیدم که محمود دولت آبادی کنارم ایستاده است. به من نزدیک شد و به من تکیه داد. نوعی اندوه نرم و عاطفه لطیف در وجودش بود که احساس کردم باید تکیه گاهش بشوم. . . این حس درست در زمانی به من دست می داد که از فرط خستگی سراپای وجودم عطش آن را داشت که به کسی تکیه کنم . . . دیدم خواهرم اعظم در اتاقک کوچک ایستاده است. به خود گفتم: کاش تنها می بودیم و من در حالی که دولت آبادی به من تکیه داده است، دستهایم را دور گردنش حلقه کنم. اعظم سریعا فکرم را خواند و ما را تنها گذاشت و ناگهان از خواب بیدار شدم.


 

شب دوستم اعظم از شیکاگو به من تلفن کرد. مثل همیشه پرشور و پرامید صحبت می کرد، سریع و بی تامل . . . گفت مدتی است که در شیکاگو یک سازمان زنان تشکیل داده شده است. و زنان هفته ای یک بار دور هم جمع می شوند و در مورد موضوعی با هم صحبت می کنند. از من خواست که در مورد مسایل زنان به طور عمومی یا تخصصی صحبت کنم. گفتم: “راستش در مورد مسایل زنان بسیار نوشته ام، اما در محافل ایرانی تاکنون صحبت نکرده ام.” گفت: “این به هر حال رشته تخصصی توست و روی این موضوع کار کرده ای. و خیلی ها طالبند که از دریچه چشم تو مسایل خودشان را ببینند.” به یاد حرف نیره افتادم که گفته بود در گذشته می توانسته سخنرانی های بسیاری داشته باشد، اما همیشه از انجام آن سر باز زده است، حالا پشیمان است.

اعظم گفت: کسانی که در جلسه حضور دارند می توانند به تو کمک کنند که کتابهایت را به چاپ برسانی . . .

حرفهایش هیجان زده ام کرد و گفتم: قبول می کنم.

دیروز ریتم تکراری زمان و زندگی و رخوتناک بدون جنبش و حرکت دیوانه ام کرده بود. عاصی بودم و نمی دانستم چگونه بیقراری هایم را آرام کنم. من بیش از همیشه متوجه شده ام که نمی توانم با آدمهای متوسط قانع باشم. نیاز به آدمی مثل “رژی دبره” دارم و نویسندگان و محققانی که بشود با صحبت کردن با آنها حرکت و جنبش در آدم به وجود بیاید. کسانی که از صافی تئوریها گذشته باشند و تجربه های قوی در زندگی داشته باشند. (x) پر از تجربه بود، مارک هم پر تجربه است، اما این دو به حقیقتی که در نهفت تجربه هایشان است، پی نبرده اند. ارزیابی سنجیده ندارند، تجربه هایشان را به علم تبدیل نکرده اند. و نتیجه گیری ندارند. استدلال و منطق ندارند . . . دیوانگی و خشونت (x) غیرقابل تحمل بود، مرگ زا بود. . . و سکوت مارک، ملال آور . . . سکوت برای من سه معنا دارد: یا آدم زیاد می داند، یا چندان نمی داند. . . یا اینکه در دنیایی کاملا متفاوت با دنیای واقعی زندگی می کند که آن دنیا برای بسیاری غیرقابل درک است . . . سکوت گاه لازم است، اما سکوت همیشگی آدم را خفه می کند . . .

دیروز  در هوای گرم و عطشناک از دندانپزشکی به سر کار رفتم. شوخی های دندانپزشک کلی مرا سر کیف آورده بود. در روزنامه  Daily Iowan دنبال مقاله مایکل گشتم. میدانستم که هفته ی گذشته به خاطر شرایط روحی اش مقاله ای ننوشته . . . وقتی که  به سرکار رسیدم، بعد از مدتی مایکل با چهره ای نسبتا شاداب به طرف میز کارم آمد. گفتم: “دیروز نیامده بودی!” دست باندپیچی شده اش را به من نشان داد. انگشتانش ورم کرده بود. گفت: در دفتر روزنامه دیلی آیوون یک شئی سنگین روی دستم افتاده و دستم ضرب دیده . . .” 

گفتم: پس حالا تا مدتی نمی توانی چیزی بنویسی!

گفت: چندان مهم نیست!

گفتم: امیدوارم به زودی دستت بهبود پیدا کند.

گفت: امیدوارم!

وقتی که میزم را ترک کرد، نمی دانم چرا حرفش را باور نکردم. فکر کردم در شرایط سخت روحی و عصبی در حالی که فریاد می کشیده است، مشتش را محکم به دیوار یا میز آهنی یا چوبی کوبیده است. تنها با خرد کردن چیزی می توانسته است تنش های درونی اش را التیام دهد. حتی اگر به خرد شدن انگشتانش منتهی شود. دلم به درد آمد، اما هیچ چیز نگفتم و هیچکاری نمی توانستم بکنم. . . تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که یکشنبه او را به شام دعوت کنم و او هم با خوشحالی قبول کرده بود . . .

دوباره به طرف میزم آمد و قدری شوخی کرد. گفت: درباره حرفی که در گذشته به تو گفته بودم درباره خواندن نوول و نمایشنامه، حرفم را عوض می کنم. باید بگویم که دوست دارم دوباره با تو قصه خوانی داشته باشم!

از این جمله اش حس بدی به من دست داد. فکر کردم چقدر به سرعت احساساتش عوض می شوند.

گفتم: فعلا که کار دارم . . . شاید در آینده . . .

دفعه چهارم که برگشت، گفت: روزهای تعطیلی را کار می کنی؟

گفتم: بله!

گفت: پس روزهای کاری خوبی در تعطیلات آخر هفته داشته باشی!

گفتم: متشکرم . . .

اما در تمام طول راه تا خانه فکر کردم من همیشه با چنین مردانی احساس کوچکی کرده ام! حتی دوستانم هم در این شهر کوچک، کوچکند . . . تنها آدمهای کوچک در شهرهای کوچک متروک می مانند . . . من نمی دانم چه زمانی به وسعتی که می خواهم خواهم رسید؟

گاه نوعی کینه در من می جوشد و می بینم زندگیم پیوسته در تنهایی گذشته است. آیا جبرانی برای این روزهاست؟ به یک جبران وحشیانه فکر می کنم!