درست در بدترین وقت سال، در سفری چنین دور و دراز جاده ها پر از ورطه و هوا گزنده بود. وسط چله زمستان، آتشِ شبانه در حال خاموش شدن بود، سرپناهی نداشتیم …

شهرها دژآیین و و ولایات دشمنانه بودند … به فرجام بهتر آن دیدیم همه ی طول شب را سفر کنیم و جسته گریخته چرتی بزنیم- با آوایی که در گوشمان ندا می داد : همه اینها احمقانه است… (از سفر سه مجوس۱،  تی اس الیوت)

 پیش از زادن و زاده شدن در درد فرو میروی. انگار به تونلی وارد می شوی که نمی دانی انتهایش به کجا می رسد. در اعماق فرو می روی، به بالا پرواز می کنی و یا در هزار پیچ دهلیزهای تو در تو گم می شوی. در التهاب برزخیِ  زایمان، خود دوباره زاده می شوی. می میری. چشم هایت  تا لمس مرگ بسته می شوند. تا بزایی، تا شاید دوباره زاده شوی. بمیری تا زنده شوی.  بیافرینی و با آفریده ات یکی شوی و دوباره در او زندگی کنی… و در این مسخ و در این رستاخیز کسی را گم می کنی.

در خود شکسته ای انگار، رهایی از دست رفته. با آفریده ی کوچک ات و آنچه او می خواهد یکی شده- در هم آمیخته ای، خودت نیستی …

اتاق درد سالن نسبتن بزرگی بدون پنجره بود. چند تختِ  باریکِ پایه بلند در گوشه و کنار، نامنظم گذاشته شده و روی هر تخت زنی با اندامی درهم پیچیده خوابیده. در هر گوشه  چشمانی مضطرب فریاد درد می کشید. سنگین، سنگین، آرام و با طمأنینه وارد شد. شکم بزرگ اش کمی افتاده بود و با لذتی شگفت، انگار که لذتی نیست، سنگینیِ آن را روی کمرش احساس می کرد. تمام تنش متورم  و سنگین، اما روحش نازک و شکننده  شده بود. نمی دانست نوزاد دختر است یا پسر و نمی خواست بداند.

دیشب  اما دوباره کابوس  دیده بود. دختر بچه ی چشم سیاهی که موهایش را دو طرفِ سرش بسته بود، دامن پلیسه ی قشنگی تنش بود ناگهان دستی او را برداشت و توی  ماشینی انداخت و دور شد. دختر بچه فریاد می کشید و گریه می کرد و با مشت به پنجره ی ماشین می کوبید. سایه ی چند مرد آنجا بود. می خواست دنبال ماشین بدود. اما سنگین شده بود. از خواب پریده، میلرزید. تمام تنش را عرقِ سردی پوشانده بود. دستهایش در هوا خشکیده، سرش تیر می کشید …

سرش را روی بالش گذاشت و روی یکی از تخت ها دراز کشید. تلاطم عجیبی در تنش می گذشت. می خواست با کسی حرف بزند. به زنِ بستری در تختِ پهلویی نگاه کرد. او بی وقفه فریاد می کشید و می گفت: تو هم اگه می خوای بهت برسن، تا دردت تند نشده داد بزن و هوار کن! … چرت نزن! برای خودت و بچه خوب نیست. فریاد بکش!

شب از نیمه گذشته بود همه ی کسانی که آنجا بستری بودند کمابیش درد می کشیدند. بیمار که نه، همان  زائویِ خوابیده در  تختِ پهلویی فریاد زد: داره میاد… داره میاد … به خدا داره میاد … اما از پزشک و  پرستار در اتاق خبری نبود.

دولا شد. نزدیک بود از تخت بیفتد. اما هر طور شده بود خودش را نگاه داشت. دمپایی را از روی زمین برداشت و محکم به طرف پنجره ی بالای در ِ ورودی پرتاب کرد. صدای مهیبی همه جا پیچید. شیشه ی اتاق ترک خورد. چند لحظه بعد چند پرستار به درون سالن دویدند. یکی شان که خودش هم شکمِ برآمده ای داشت  فریاد زد:

ـ کی این کار رو کرد ؟

 زن با صدای آرامی گفت: داره میاد و به زائویِ بستری در تختِ مجاور اشاره کرد. پرستار ملافه را  عقب زد. گردیِ کرویِ سپیدی از میان پاهایش بیرون می زد. پرستار دست اش را کشید و داد زد.  بِکش بالا  بِکش بالا ! اینجا نه! باید بری اتاق عمل!

و زن از لای دندان های به هم چسبیده می نالید: نمی تونم … نمی تونم …

 چشمها را بست. دردِ خنجر مانندی در کمرش نشست. درد …

تنها یک تختِ رو به قبله میانِ اتاقِ خالی و سرد باقی مانده بود. ساعت ها گذشته بود و همه از آنجا رفته بودند صدای اذان از دور به گوش می رسید. زنی سیاه پوش بالای سرش نشسته بود و بی اعتنا به او کتابی در دست، قرآن  یا دعایی بود شاید – که با صدایی نجوا مانند می خواند. کم کَمَک خطوطِ چهره  اش تغییر می کرد. پریده رنگ می نمود، اما  چهره اش به نحوِ عجیبی تغییر کرده بود. آنی به سرخی  و سپس به رنگِ بنفش افقی رو به زوال می گرایید.  لبان اش با شهوتی بی انتها سکوتِ  هر لحظه را می مکید و می بلعید. نمی شد فهمید می خندد یا درد می کشد. دانه های درشتِ آب از پیشانی اش روی بالش می ریخت …  لحظه ی موعود فرا رسیده. زنِ سیاه پوش  با این تصور از اتاق بیرون دوید. هیچ کس پشت در منتظر نبود. فقط مرد جوانی بیست و چند ساله- در گوشه ای از سالنِ بیرون کز کرده بود و چرت می زد. فکر کرد این زن چه تنهاست. با درد کشنده ای که کشیده اگر حالا بمیرد حتما به بهشت می رود. خوشا به حالش! هم خودش و هم آن دیگری- هر دو از رنجِ این دنیا آسوده می شوند شاید. چرا عجله کند؟ هرچه خدا بخواهد همان می شود. زیر لب خدا، خدایا گفت و به راهش ادامه داد …

  زنِ زائو یک آن با نگاه اش او را دنبال کرد و اشک از گوشه چشم هایش بیرون ریخت. نفسی کشید. یک  آن درد رهایش کرده بود اما دوباره آمد. دیگرهیچ نمی فهمید. درد با تمامِ ذرات تن اش عجین شده بود. تمام سلول های تیره ی پشت، ران ها و استخوان هایش از هم باز می شدند و می ترکیدند. درد دوباره موجی می شد و به ساحلِ ناپیدا می خورد و باز می گشت. می خواست بگوید مادر اما  ما.. در دهانش ماند … ما .. ما.. مممم .. مم  و دیگر هیچ … همه توان اش را جمع کرد و یک باره مرد را صدا کرد. پاسخی نیامد.

با درد یکی شد و لرزشِ درد در تمامیِ سلولهایش نشست، بالاتر  از هر هماغوشی  و گرمی، مایعِ لزجی را زیرِ تن و بین ران هایش احساس کرد … و ناگهان دیگر زمین جاذبه ای نداشت … احساسِ سبکی … رهایی از سنگینیِ دستها و پاها و اندام ها … در مِهِ غریبی فرو رفته بود … ابرِ سیالی شده بود…

عکس تزئینی است

صدای گریه ی نوزاد از دور می آمد. چشم هایش را به سختی از هم گشود. در پاسخ به سؤالی که دیگر سؤال نبود می خواست دستش را به سوی طفلِ آویزان در دستِ پرستاران دراز کند اما نتوانست …

در فضای رها، هزاران زن با چهره های گنگ و مبهم و پاهای از هم گشوده، هر لحظه تکثیر می شدند. هزاران نوزاد بود و هزاران بندِ ناف… هزاران بند نافِ بسته به نوزاد. گاهی گِره به دورِ گردنِ مادر و یا  آویزان در فضا چرخ می خوردند و در لایتناهی می گشتند.

 سر برگرداند به لحظه ی پیش … زنانی که می شناخت.  مادر بزرگ بود  و دایی جان نوزاد، که دستهای کوچک اش را مشت کرده، پنهان زیرِ سبیلِ پُر پشت اش می مکید و می مکید … همه ی نوزاد مردان و نوزاد زنانی که می شناخت…

صدای دکتر در اتاق طنین انداز شد: بیهوشی!  بخیه! … و جریانِ مواد را در رگ اش احساس کرد که او را به جهانی دیگرگونه می برد. خود، کودکی شده بود و دور می شد از زمین… و آسمانِ مخملیِ سرمه ای، پر از ستاره بود. او شادمانه، سبکبار دست می برد تا ستاره ای را بگیرد و از ستاره ای به ستاره ای دیگر می پرید …

“سه مجوس  هنوز در راه بودند و نجواکنان به ستاره گان می نگریستند. این همه راه را برای میلادی بود که کوبیده بودیم یا ممات؟  این همه راه را…  محققا میلادی بود . شواهدی داشتیم و شکی دراین میانه نبود.”

مرد چشمانش را مالید و از خواب بیدار شد. پرستار شیرینی می خواست. پدر شدی …

۱ ـ  اثر تی اس  الیوت  درباره سه مغ یا سه مجوس که ستاره ی زاده شدن عیسی را در آسمان دیدند و به راه افتادند. ستاره ها را دنبال می کردند تا به محل میلاد برسند و او را بیابند.