غروب از پنجره‏ی آشپزخانه به پارکینگ نگاه کردم. اتوموبیلی آبی‏ رنگ، اریب پارک کرده بود. گفتم: «پدرسگو ببین، هیچ فکر نمی ‏کنه جای سه تا ماشینو یه‏ جا گرفته.» ما ماشین نداشتیم. سارا آمد نزدیک پنجره، کمی از موهای به‏هم ‏ریخته‏اش به لبم خورد.

پرسیدم: «می‏دونی مال کی‏یه؟»

گفت: «فکر کنم مال طبقه‏ی سومی‏یه، همون یارو که ریش قرمز بزی داره»

ـ همون که سبیل نداره؟!

ـ ریش داره.

ـ ریش داره، ولی سبیل نداره.

ـ هیچ دقت نکردم.

ـ اگه یه جوون بیست‏ـ بیست ‏و پنج ساله بود حتمن خوب بهش دقت می‏کردی. درسته؟

طرح محمود معراجی

بازدمش را با فشار زیادی از سوراخ‏های دماغش خارج کرد تا خودداری صبورانه‏اش را نشان دهد. از دست پارک ‏کردن آن ریش‏بزی احمق کلافه بودم.

گفتم: «تو حتی وقتی من ریشامو یه هفته هم نزنم متوجه نمی‏شی!»

گفت: «چرا وقتی می‏بوسمت متوجه می‏شم.»

این را با یک جور ناز و شوخی ساختگی‏ای گفت که احساس کردم این ترفند را تنها برای ختم غائله به کار برده.

« ـ پس تو فقط می‏خوای من مثل یه بادکش ببوسمت!»

بعد، با هم‏آوردن و ول کردن لب‏هام صدای شالاپ درآوردم. خوب لجش درآمد:

«این اخلاق گند از فنلاندیا بهت رسیده. درست عین اونای سرکار. می‏خوای به شیوه‏ی اونا با من جنگ اعصاب رابندازی. ببین بار قبلی هم همین رفتارو با من کردی و من هیچی نگفتم. هیچی!»

“هیچی” را طوری گفت تا کمی عذاب وجدان بگیرم. ولی من به این زودی‏ها دم به تله نمی‏دادم، هر چند که نمی‏خواستم بیش‏تر ادامه بدهم. نه اینکه کم آورده‏ باشم؛ مسئله‏ی مهم‏تری برایم پیش آمده بود و باید انرژی‏ام را بیش‏تر صرف آن می‏کردم. سارا زیر لب چیز دیگری گفت که به درستی نشنیدم. بعد، از آشپزخانه بیرون رفت و داخل اتاق نشیمن شد.

صدایم را طوری که سارا هم بشنود بلند کردم:

«این مرتیکه فکر می‏کنه چون ما خارجی هستیم هیچی حالیمون نیست، هیچی»

این “هیچی” آخر را خیلی ناشیانه از جمله‏ی آخر سارا تقلید کرده بودم، برای همین یک لحظه احساس ناخوشایندی بهم دست داد. سارا هیچ جوابی نداد. معلوم بود هنوز خیلی عصبانی‏ست.

گفتم: «می‏رم بهش هشدار نهایی‏رو می‏دم!»

این کلمه‏ی “نهایی” توی گوش خودم طنین مضحکی ایجاد کرد.

سارا همینطور که روی کاناپه نشسته و پاهایش را زیر خودش جمع کرده بود، بدون آن که به من که توی راهرو خون خونم را می‏خورد نگاه کند، انگار که می‏خواست با دیوار روبرویش حرف بزند:

« – دست بردار، خل شدی؟ به تو چه مربوط اون ماشینشو کج پارک کرده»

« ـ هی به من چه مربوط… به ما چه مربوط. هیچ وقت هیچی به ما مربوط نبوده»

خواستم این‏بار در انتهای جمله‏ام کلمه‏ی “هیچی” را تکرار کنم، ولی قورتش دادم. طوری که انگار به گوش سارا جمله‏ام ناتمام ماند. چون حالت دراز کردن گردنش نشان می‏داد که من باقی جمله را هم بگویم که نگفتم. و از این بابت چند ثانیه به خودم بالیدم. خواستم برای نشان‏دادن اراده‏ی مصمم آخرین جمله‏ام را هم اینطور بیان کنم: «آره، بهش می‏گم تا خوب حساب دستش بیاد» که احساس کردم اصلن قوت جمله‏ی پیشینم را ندارد. برای همین نگفتم. در منزل را باز کردم و با همان شلوار‏گرمکن زرشکی‏ام وارد راهرو ساختمان شدم. خواستم در را پشت سرم ببندم. ولی نبستم. نمی‏دانم چرا به ‌دلم زد که شاید سارا دیگر در را به ‏رویم باز نکند. البته او این کار را نمی‏کرد. دلیلی نداشت مرا پشت در بگذارد. به‏هرحال در را هم‌آوردم ولی به‏ تمامی نبستم. و از پله‏ها، دو طبقه رفتم بالا.

منزل آن‏ها را بلد بودم. روی درشان قلب گچی قرمزرنگی با تزئین گل‏های ریز بنفش آویزان بود. خواستم زنگ بزنم. ولی زنگ‏ زدن به ‌اندازه‏ی در زدن با انگشت یا مشت نمی‏توانست میزان عصبانیت را برای صاحب‏خانه آشکار کند. ولی مشت هم در همین اول کار خیلی زود بود و به‏دور از تمدن و هر چیز دیگری بود که شعور خارجی‏ها را زیر سؤال ببرد.‏ پس با بند دو انگشت دست راستم پنج بار و هر بار با فاصله‏ای حساب‏شده به‌درشان ضربه زدم. منتظر شدم تا در باز شود و بی‏مقدمه بروم سر اصل مطلب. در ذهنم چند جمله‏ی اولی را که قصد داشتم به زبان فنلاندی به‌طرف بگویم، تکرار کردم تا لهجه‏ام کمتر معلوم شود.

منتظر ماندم. کسی در را باز نکرد. چندبار دیگر هم زدم. این‏بار فاصله‏ی میان ضربه‏‏ها را کوتاه‏تر کردم. نه، انگار کسی خانه نبود. صدای پایی هم نشنیدم که تصور کنم وقتی از چشمی در من را، یک نفر غریبه، و از همه بدتر یک خارجی را با خطوط درهم فرورفته‏ی صورتش که نشان از عصبیت و خشونتی آشکار دارد دیده‏اند و مثل هر آدم عاقل دیگری در را به‌رویش باز نکرده‏اند. پس احتمالن خانه نبودند. ماشین ولی آن‏جا بود. همان‏ چیزی ‏که بدجوری اعصاب خشکم را سمباده می‌کشید. با نوک پا چندتا لگد نرم به ‌در زدم، به‌ همراه چند تا مشت ظریف. فقط تا همین حد؛ چون به‏هرحال حدسش می‏رفت که مرتیکه خانه باشد و حوصله نداشته باشد در را باز کند، یا توی یکی از اتاق‏ها کپه‏ی مرگش را گذاشته باشد. از ماندن بیش از حد معمول خودم پشت در، تا حدودی دچار دلهره‏ شدم. تصمیم گرفتم برگردم و روی یک تکه کاغذ، البته با لحنی تند، اخطارم را بنویسم و از لای درز در، تو بفرستم.

پایین آمدم. سارا لای در نگران و مردد ایستاده بود:

ـ کسی خونه نبود؟

ـ نه.

ـ بیا تو!

ـ می‏خوام یادداشت شدید‏اللحنی بهش بنویسم!

ـ باز این شد یه چیزی.

ـ ولی اسم و مشخصات خودم‏رو پایینش می‏نویسم، تا فکر نکنه کم آورده‏م!

سارا نفس بلندی کشید، و سرش را به‏طرز نه‏چندان‏محسوسی به راست و چپ تکان داد. از آن سرتکان‏دادن‏ها که اغلب چیزی‏ست با مضمون «پناه بر خدا» یا «امان از دست خل‏بازی‏های تو». بعد، از سر راهم خودش را کنار کشید تا بیایم تو.

پرسیدم:«ماژیک سیاه داریم؟» گفت:«تو جعبه‏ی پیچ و مهره‏های اضافییه»

کاغذی آوردم و با ماژیک پررنگ سیاه، یادداشتی نوشتم به این مضمون:

«آقایی که اسمت را هم نمی‏دانم. لابد فکر نمی‏کنید که ما هالوییم و از هیچ‏ چیز خبر نداریم. بهتر است در اسرع وقت ماشین‏تان را که جای سه ماشین دیگر را گرفته بردارید و ببرید به هر قبرستانی غیر از این‏جا. در ضمن لازم است اضافه کنم کسی که به شما گواهینامه داده، بهتر است مقداری در مورد این حماقت خود تجدید نظر کند.»

زیر کاغذ اسم خودم را هم نوشتم و اضافه کردم: «همسایه‏ی طبقه دوم نه‏ چندان خشنود شما!»

به خط خودم نگاهی انداختم. از نگاه کردن به دستخط خودم با خط لاتین احساس نوعی بلاهت بهم دست داد، با آن امضای زمخت بی‏مایه که حتی کمترین ظرافت و هوشمندی را در خود نداشت. و همین امر امکان داشت دستم را به تمامی پیش طرف رو کند. تصمیم گرفتم یادداشت را با حروف لاتین توپر تایپ کنم. یادداشت را تایپ کردم و از آن پرینت گرفتم.

بعد از نوشتن آن یادداشت، یک جور احساس رضایت آمیخته با قدرت، خونم را با سرعتی خوشایند در تنم به جریان درآورد. دوباره پله‏های دو طبقه را بالا رفتم. این ‏بار پله‏ها را یک در میان رد می‏کردم، همپای اعتماد به نفسی قابل توجه. کاغذ را تا زدم و از لای شکاف مخصوص کاغذ تبلیغات و نامه‏های پستی داخل منزلشان انداختم.

آه، ولی… ولی شاید لازم بود قبل از آن کمی به این کار خودم می‏اندیشیدم. بعد از تایپ آن یادداشت، فقط یک بار و خیلی سریع آن را خوانده بودم. امکان وجود غلط‏های املایی زیاد بود. چه حماقتی. بعید نبود مردک در جواب کاغذ من کاغذ دیگری می‏نوشت که مثلن «آقایی که من هم شما را نمی‏شناسم، یادداشتتان به‏دلیل کفایت نکردن حد زبان، نامفهوم بود» آن‏موقع چه جوابی داشتم، یا چگونه این توهین نابخشودنی را می‏بایست تلافی می‏کردم.

«کفایت ‏نکردن حد زبان!»، مردک نفهم، این حرف چطور به ذهن کودنش رسیده بود! البته او هنوز این حرف را نزده بود، ولی خب امکانش زیاد بود، خیلی زیاد!

یک لحظه نوک انگشت‌ دست‌هایم یخ زد. بایستی هرطوری شده آن یادداشت مضحک را دوباره به دست می‏آوردم. دست راستم را بردم داخل شکاف تا کاغذ را دوباره بیرون بیاورم. دستم گیر کرد. احساس یک مجرم ناشی را داشتم. دستم را با فشار بیرون کشیدم. قسمت زیرین مچم از برخورد با لبه‏ی برنده‏ی چوب خراشیده شد، و لایه‏ی خیلی نازکی از خون روی سطح پوستم را گرفت. باید با دست چپم که کوچک‏تر بود امتحان می‏کردم. از دست چپم هم کاری ساخته نبود. باید چیزی مثل یک میله‏ی باریک یا مفتول سیمی پیدا می‏کردم. چیزی که می‏شد با آن کاغذ را سوراخ کرد و کشیدش بالا.

پایین آمدم. از لای در نیمه‏باز با صدای بلند گفتم:«سارا، سارا!»

سارا گفت:«چی می‏گی؟ من تو دستشویی‏ام»

از پشت در دستشویی پرسیدم:«یه تیکه مفتول می‏خواستم. داریم؟»

ـ مفتول؟! مفتولو می‏خوای چیکار؟

ـ سؤالاتو بذار برای بعد. داریم؟

ـ نه، نمی‏دونم، فکر نمی‏کنم.

دست و پایم را گم کرده بودم. گفتم:«خواهش می‏کنم، یه کم فکر کن. داریم یا نه!»

ـ نه، نداریم. حالا خوب شد؟

رفتم سریع توی کمد مربوط به خرت و پرت‏هایی نظیرآچار و پیچ ‏گوشتی را نگاه کردم. چیز به ‏دردبخوری ندیدم. بعد، نگاهم رفت به سمت راهرو؛ قسمت لباس‏های آویزان‏ شده. متوجه لباس‏آویز مفتولی شدم. سریع گره‏‏ی مفتول پیچانده ‏شده‏اش را باز کردم و مفتول را از محفظه‏ی نایلونی‏اش کشیدم بیرون و انحناهایش را با دست، راست کردم. خب، این می‏شد یک چیزی!

برگشتم به محل ارتکاب جرم. مفتول باز شده‏ی لباس‏آویز را داخل شکاف کردم. کمی کاغذ را حرکت دادم. خوشبختانه در دوم منزل را از داخل بسته بودند، و کاغذ لای دو در مانده بود. همین، کار را برایم راحت‏تر می‏کرد. نتوانستم کاغذ را سوراخ کنم. ولی با دقت کاغذ را بین نوک مفتول و در دوم گیر انداختم و تا نزدیک شکاف در آوردم بالا. کاغذ را می‏توانستم ببینم. حالا باید با دست، کاغذ را بیرون می‏کشیدم. ولی کاغذ دوباره افتاد. دوباره امتحان کردم. این‏بار حتی نمی‏توانستم کاغذ را گیر بیاندازم. سر می‌خورد. با حرکاتی آمیخته با عصبانیت مدام مفتول را داخل و خارج کردم. بالاخره کاغذ به نوک مفتول گیر کرد و بدون آن‏که دست دیگرم را برای بیرون کشیدنش از لای شکاف به کمک بطلبم، به‏طرز معجزه‏آسایی همراه مفتول بیرون آمد. عرق پیشانی‏ام را با سرآستین‏هایم پاک کردم و نفس راحتی کشیدم. از این‏که بالاخره موفق به اجرای این عملیات پرمخاطره شده بودم، احساس غرور عجیبی می‏کردم که کمتر در این سال‏ها بهم دست داده بود. کاغذ را با خشم توی مشتم مچاله کردم. از پله‏ها که داشتم پایین می‏آمدم یک آن به سرم زد، کاغذ مچاله ‏شده را مثل بعضی از مبارزانی که قبل از سررسیدن دشمن کاغذ محرمانه‏ای را می‏بلعند، ببلعم. طبعن این کار را نکردم. رفتم داخل آشپزخانه، پشت میز غذاخوری نشستم، کاغذ مچاله‏شده را توی زیرسیگاری آتش زدم. سارا با پلک‏هایی که آماده‏ی خواب بودند گفت:«چیو داری آتیش می‏زنی؟ مواظب باش رومیزی آتیش نگیره»

گفتم:«اصلن به ما چه. مگه نه؟»

گفت:«من می‏رم بخوابم. تو نمیای؟»

انتظار داشت مثل همیشه بگویم «تو بخواب، من بعدن میام»

گفتم:«خسته‏م، منم میام»

توی تختخواب، سارا لبش را نزدیک آورد تا ببوسمش. لب پایینش را با دو تا لبم گرفتم، او هم لب بالایش را گذاشت روی لب بالای من . بعد تقریبن همزمان لب‏هایمان را چفت کردیم تا صدای شالاپ توی اتاق بپیچد که پیچید.

گفت:«زیاد فکرتو مشغول نکن.»

گفتم:«به ما چه اصلن. باز اگه جای ماشین مارو گرفته بود…»

ـ خوشحالم که نظرت برگشت.

ـ ولی اون مرتیکه باید می‏فهمید که ماشینش…

ـ بابت حرفم معذرت می‏خوام. حالا که فکر می‏کنم می‏بینم تو هیچم اخلاقت شبیه فنلاند‏یا نیست.

دست راستم را روی پستان چپش گذاشتم. احساس کردم سفتی روزهای قبل را ندارند. او هم دست راستش را روی دست راست من گذاشت و پشت دست راستم را کمی با کف دست راستش نوازش کرد، بعد، برداشت.

گفتم:«می‏دونی که… حرفایی که بهت زدم عمدی نبود»

لبخند زد. دندان‏هاش و خیلی کم از صورتی لثه‏اش پیدا شد.

دست راستم را از روی پستان چپش برداشتم و ساعد دست راستم را وسط پیشانی‌ام گذاشتم و زیرلب گفتم: «شب‏ به‏ خیر!»

سارا دست چپش را دراز کرد و چراغ پشت تخت را خاموش کرد.

اتاق تاریک شد، و دیگر نتوانستم بفهمم سارا دستش را کجا گذاشت.

گفت:«شب ‏به ‏خیر!»

اواخر زمستان ۲۰۰۴  هلسینکی

برگرفته از مجموعه داستان «چیدن قارچ به سبک فنلاندی»‌