کاظم -۳

کاظم کربلایی اکبر از چارپادارهای بازنشسته بود که از بس بلندقد و تنومند بود مردم به او «کاظم گوتو» (کاظم تنومند و بزرگ) لقب داده بودند. چاروادارها به سبب سفرهای متعدد و رویارویی شان با راهزنان و امنیه ها (ژاندارم ها) قصه های شیرینی داشتند. ولی زمانی که بیکار می شدند کنار دیوار لم می دادند و آفتاب می خوردند. این بهترین موقع بود که ما بچه ها دورشان جمع بشویم و به قصه هاشان گوش فرا دهیم. قصه های کاظم از همه جالب تر بود برای این که ماجراهای دیگران را به خودش می بست و تا دلتان می خواست به آنها آب و تاب می داد. من با کاظم دوست بودم و روزی نبود که به قصه هایش گوش ندهم. پدرم هم با کاظم دوست صمیمی بود ولی یک روز که کاظم تعریف کرده بود که فاصله ی سی فرسخی بین جهرم و شیراز را یک نفس به مدت ۱۲ ساعت دویده است پدرم مچش را گرفت و به همه ثابت کرد که این غیرممکن است. کار به جایی می رسد که همان روز پدرم با کاظم سر میدان مصلی می ایستند و هرچه فحش زشت چارواداری است نصیب یکدیگر می کنند. شب که به خانه آمدم و از موضوع با خبرشدم سخت غصه دار شدم. این موضوع دوستی من و کاظم را به هم می زد. رو کردم به پدرم وگفتم:

«من با کاظم دوستم؛ حالا تو باهاش دعوات شده، من چیکارکنم؟»

پدرم که انسان روشنی بود گفت:

«من با کاظم دعوام شده، به توچه مربوطه. اگه دلت می خواد دوستی ات را باهاش ادامه بده!»

فردا صبح که می رفتم مدرسه از جلو صف چاروادارها که روی خاک لش رفته بودند و با آفتاب صبحگاهی خودشان را گرم می کردند رد شدم و به تک تک شان سلام کردم. عمو کاظم خودش را به نفهمی زد و ضمن حرف زدن با کناردستی اش وانمود کرد که مرا ندیده است. من روبروی عمو کاظم ایستادم و با صدای بلند که همه ی چاروادارها بشنوند در حالی که سین و لام را کشدار و بلند ادا می کردم گفتم:

«عمو کاظم سلامن علیکم»

عموکاظم که انتظار چنین ژستی را از طرف من نداشت سه بار محکم گفت:

«عمو علیک السلام! علیک السلام! علیک السلام!»‌

فوتبال در زمان کودکی یکی از خاطرات به یادماندنی است

از آن روز به بعد مثل همیشه می رفتم پهلوی عمو کاظم. او برایم قصه می گفت و دست آخر تا دلتان بخواهد پشت سر پدرم غیبت می کرد. من هم شب تمامی ماجرا را برای پدرم تعریف می کردم. پدرم می خندید. دست آخر عمو کاظم و بابا صلح کردند.

کدخدای محل

خاله ی بی بی جان (خاله ی مادرم) با وجودی که بضاعت چندانی نداشت هم به آدم های بدبخت می رسید و هم جلو قلدرها می ایستاد. یک روز مادر رشید نزد او شکایت کرد که پسر بیست ساله اش هرچه پر زورتر و پر یال وکوپال تر می شود با او بیشتر بدرفتاری می کند و حتی او را کتک می زند. خاله، رشید را صدا کرد و هرچه زبان به نصیحتش گشود چاره نکرد:

«ننه ام هم مث همه ی زنا ناقص العقله باید گاه گاهی ادب بشه!»

خاله عصبانی شد وگفت:

«کُره خر اون بیچاره نُه ماه آزگار توِ نمک نشناس رو توی شکمش نگه داشته و از ون خودش به تو غذا داده؛ دو سال تمام شیرت داده و ۱۵ سال تر و خشکت کرده تا حالا برای خودت رخشی شده ای. حال شده ناقص العقل. بدبخت کُره بز تو به زور نداشته ات می نازی؟»

رشید با بی ادبی به خاله گفت:

«خاله تو هم داری حرف گنده تر از دهنت می زنی….»

خاله با یک سیلی آبدار حرف رشید را قطع کرد وگفت: «یالا بیا کشتی بگیریم. ببینیم شیر نر پرزورتره یا شیرماده؟»

رشید که اندکی کنفت شده بود گفت:

«خاله احترام زن بودنت می زارم والا مث خربزه می زدمت زمین»

خاله مهلت نداد. کمربند رشید را گرفت و تا رشید بخواهد به خودش بجنبد او را سر دست بلند کرد و مثل خربزه زد زمین و روی سینه اش نشست و با دست محکم راه دماغ و دهانش را مسدود کرد و به محض این که رشید به مرز خفگی رسید اجازه داد اندکی نفس بکشد. خاله سه بار این کار را تکرارکرد. بعد دست ها را رها کرد. رشید گریه کنان عذرخواهی کرد و از آن پس هرگز دست روی مادرش بلند نکرد و تا زمانی که خاله زنده بود مرتبا می رفت سراغش و پشت دستش را می بوسید.

شیر داریم تا شیر

در جهرم شب های تابستان روی پشت بام می خوابیدیم. چه کیفی داشت وقتی همه ی خانواده روی پشت بام با هم شام می خوردند و بعدش هم هندوانه ای که توی حوض برداشته بودند پاره می کردند و خدمتش می رسیدند. یک شب به هوای هندوانه رفتم پشت بام خانه «ننو» (مادرو) که سمت مادری برای ما داشت و پشت بام شان تقریبا به پشت بام خانه ی ما چسبیده بود. نجف پسر ننو که تقریبا برای ما سمت برادری داشت با مادرش سر موضوع بی اهمیتی دعوایش شد. مادر به نجف هشدار داد:

«من شیرت داده ام. باید به ننه ات احترام بذاری»

نجف با قیافه ی حق به جانبی گفت:

«خوب داده ای که داده ای. ده من شیر می خرم بهت می دم. ای به اون در!»

بیچاره نجف نمی دانست که این شیر با آن شیر زمین تا آسمان فرق می کند.

بی رحمی بود یا اشتباه

ده  ساله بودم که از بخت بد پدرم زخم ریه گرفت و مادرم با عموی بزرگ و برادرکوچکم که ده ماهه بود او را به شیراز بردند تا در بیمارستان نمازی که مدت زیادی نبود تاسیس شده بود، بستری شود. برادر بزرگم هم به کویت رفته بود. من مانده بودم و دوخواهر و یک برادرکوچکتر از خودم که باید همه را سرپرستی می کردم و هیچ کدامشان هم به حرفم گوش نمی دادند. هزینه ی بیمارستان سنگین بود و تنها امیدمان این بود که لیموهای باغ برسند و بفروشیم و خرج سنگین بیمارستان را بپردازیم. با دایی نبی ام صحبت کردیم. قرار شد من روزها در باغ بمانم و از باغ مواظبت کنم او شب ها بالای دالان باغ بخوابد تا کسی لیموها را ندزدد. از لحاظ درختان خرما خیالمان راحت بود چرا که نخل ها بلند بودند و کسی شبانه بالای نخل به قول جهرمی ها پا بلند نمی رفت. هر تک دانه لیموی باغ برای من دنیایی ارزش داشت. چرا که می توانست به بهبودی پدرم که امیدی به زنده ماندش نبود کمک کند. لذا با دل و جان از باغ مواظبت می کردم.

 یک روز در باغ را زدند. از پشت در نگاه کردم دیدم خاله ی کوچکم و علی پسرخاله ی بزرگم و یک دختر شیک ترگل و ورگلی که تا آن روز ندیده بودم پشت در ایستاده اند. ابتدا قفل در و سپس خود در را باز کردم. همه داخل شدند. خاله ام با دخترک که حدود ۱۲ سال داشت و بی اندازه خوشگل بود شروع کرد به لهجه شیرازی صحبت کردن و بعد به من گفت که نوه ی همسایه ی باغ مان است که دخترش را در شیراز شوهر داده است. دختر بسیار مهربانی بود. با علی و من بسیار خوشرفتاری کرد. خاله جان یک لیموی زرد بزرگ را چید و به دختر هدیه داد. دختر صمیمانه تشکرکرد ولی من دمغ شدم چرا که یک لیمو از لیموهای باغ مان کم شده بود.

روز بعد در دالان باغ نشسته بودم. ظهر بود و من جلد خرما را می بافتم که شنیدم در می زنند. رفتم به طرف در. از درز در نگاه کردم. دیدم همان دختر دیروزی است. گفتم:

«کیه؟ علی؟»

با لهجه شیرین شیرازی گفت:

«درو بازکن!»

با خودم فکرکردم که آمده لیمو ببرد. گفتم:

«در باز نمیشه!»

گفت: «در بازکن؛ اومده ام با هم بازی کنیم.»

گفتم: «نمی تونم در بازکنم.»

پنج دقیقه در آن هوای گرم ایستاد و التماس کرد که در را باز کنم و من این کار را نکردم. وقتی دیدم مرتباً خواهش و التماس می کند داد کشیدم سرش که زودتر گورش را گم کند و برود و او رفت و هرگز برنگشت. امروزکه بیش از نیم قرن از این ماجرا گذشته است سخت پشیمانم که چرا در را باز نکردم.

مثل خودتم

این داستان را از شوهرخاله ی کوچکم شادروان عموزینل کربلایی اسماعیل که یادش بخیر باد شنیدم: دو تا پیله ور که دو گوشه مختلف شهر زندگی می کردند در چهارسوق بازار جهرم به هم رسیدند.  اولی خواست جنس دومی را بخرد. گفتگوی شان چنین آغاز شد:

«الام»

«الام»

«جوالت فلوشیه؟» (جوالت فروشیه؟)

«چلا أنگم دل می آلی؟» (چرا دَنگم درمی آری؟ با این توضیح که دنگ به زبان جهرمی ادا را معنی می دهد. معنی این جمله این است که چرا ادایم را درمی آوری؟)

«تو دالی اَنگم دل می آلی»

دو پیله وردست به یقه می شوند که آدم خیّری واسطه می شود و می گوید:

«ابوالقاسم اینم مث خودت یه ذره زبونش می گیره.»

دو پیله ور یکدیگر را در بغل می گیرند و بی اختیار هر دو به هم می گویند:

«حودم هم مث حودتم» (خودم هم مثل خودت هستم)

این دو تا آخر چون دو یار جانی با هم می مانند وکاسبی می کنند.

آسمان بین راه لندن و دهلی

۵ ژانویه  ۲۰۱۳

بخش دوم را در این جا بخوانید