خاطره ها-۴

 

گاه و بیگاه پیرزنان و پیرمردان برای ما خاطرات خودشان را از روبرو شدن با جنّ می گفتند. این خاطرات این قدر با آب وتاب و با چاشنی قسم های جوراجور تعریف می شدند که همه ی ما باور می کردیم و شب خواب جّن می دیدیم. درخت کُنار(سدر) هم مقدس بود و هم می گفتند مسکن جنّ است. عمو شکری خواجه رضا می گفت:

“یه شو (شب) نصفه شو از زیرکُنار مش خسرو رد می شدم. دیّارالبشری نبود. یه گربه ی سیاه اومد جلوم. هرچه پیشش کردم و سنگ اش زدم نرفت. عصبانی شدم. پیشتو (هفت تیر) از برقد کشیدم. دستم رفت رو ماشه که به زبون آدمیزاد گفت: مبادا بزنی! مبادا بزنی! از پشت افتادم و بیهوش شدم. تا شش ماه تب می کردم.”

عکس تزئینی است

ننه آقلی می گفت:

“یه بار توی باغ معینا زیر درخت نارنج خو (خواب) بودم. دو دختر منو بیدارکردن و گفتند پاتمرگ که الان مارت می زنه. هراسون بیدار شدم دیدم یه مار زنگی بالای سرم چنبره زده. دخترا دستم گرفتن و بردن یه گوشه امن. گفتم شما کی هستین گفتن ما جنّ مسلمونیم. حالا هم باهام در ارتباطند و بهم نقل و نبات میدن.”

یک روز غروب که در میدان مصلی بحث جن داغ شده بود، عابدین جلو همه ایستاد و گفت:

“شماها ترسو هستین و جگر ندارین. اگه کسی جگر داشته باشه جّن مث موش ازش می ترسه. من خودم ده بار توی باغ و صحرا با جن روبرو شده ام. همیشه به جای اینکه خودمه کنار بکشم رفتم جلوشون و حتی خواستم با بیل بزنم فرق سرشون. حالا همه اجنّه غلام حلقه به گوشم شده ان.”

عابدین از بس کرکری خواند یه شب بچه ها برایش توطئه چیدن و اونه فرستادند منزل امان الله که پشت قبرستان بود. اول قبرستان یک درخت کُنار بزرگ بود که معروف بود ناپاکه. عده ای از بچه ها با چراغ قوه رفتند بالای درخت. عابدین از دور بسم الله گویان پیدایش شد. به محض اینکه رسید زیر درخت بچه ها چراغ قوه ها را روشن کردند و چشمان عابدین را نشانه گرفتند. عابدین با صدای بلند گفت:

“بسم الله! پرهیزی!”

بعد نعره ای کشید و از ترس بیهوش شد. همه ریختیم پائین؛ عابدین را کول کردیم و از قبرستان خارج کردیم. بلافاصله زن های محل را خبرکردیم. آنها آب از روی طلا رد کردند و ریختند توی حلق عابدین. عابدین با زحمت زیاد به هوش آمد. از آن پس او هرگز در جمع بچه ها حاضر نشد.

گاو

غروب یک زمستان سرد، گاوبان شهر، نایب، با یک گله ی کوچک گاو که آنها را از چرا برمی گردانید به میدان شهر رسید. همه کنار فلکه ی آب در گوشه ای ایستاده بودیم و عمو ملاعباس برایمان از دوره ی جوانی اش قصه می کرد. گاو عمو ملاعباس به محض دیدن صاحبش از گله جدا شد و به سرعت به طرف عمو ملاعباس دوید. گاو بی زبان اینقدرذوق زده شده بود که به جای اینکه بیاید نزد صاحبش یکراست رفت به طرف فلکه آب و افتاد داخل فلکه. این گاو زرنگ فوراً خودش را از آب بالا کشید و در حالی که می لرزید دوان به طرف خانه رفت. عمو ملاعباس سری تکان داد و گفت:

“ارواح بابای صاب گاب که دیگه گاب به گاب گردید.”

این سخن به زودی در سرتاسر مناطق فارس و بنادر به صورت ضرب المثل درآمد.

اصل عدم تناسب

سر میدان مصلی ایستاده بودیم. نمکی تا مرا دید یک متلک بارم کرد. با تخت گیوه ملکی ام زدم توی سرش. خون آمد. رفتند به مادرش خبر دادند. او که سوار را پیاده می کرد، آمد و جلو بچه ها یک فصل کتک به من زد. شب به خانه ی ما آمد و شکایتم را به پدرم کرد. او هم جلو ننه ی نمکی چنان مرا به باد کتک گرفت که ننه ی نمکی دلش به حالم سوخت و ضامنم شد. من درکودکی به تجربه به یک اصل مهم در حقوق جزا پی بردم: عدم تناسب بین جرم ارتکابی و مجازات اعمال شده.

توارد

درکودکی رسول از مادرش فاطمه و خاله اش فخری صحبت می کرد که یک شب فخری به خانه ی فاطمه می رود و تا آخرشب می ماند و بعد می ترسد به خانه ی خودشان برود، از فاطمه می خواهد که او را تا خانه همراهی کند. به خانه ی فخری که می رسند، فاطمه می ترسد و از فخری می خواهد او را به خانه برساند. رسول می گفت: “تا بانگ صبح ننه ام و خاله ام بین دو خونه در رفت و آمد بودند.” بعدها من عین همین داستان را در”کتاب آغوش ها” اثر نویسنده ی شهیر آمریکای لاتین ادواردو گالیانو در رابطه دو رفیق مست خواندم. نمی دانم رسول داستان را از گالیانو گرفته است یا گالیانو از رسول؟ فقط می دانم که نقل رسول چهل سال مقدم بر داستان گالیانوست.

پهلوان وگنج

در جهرم ما پهلوانی بود که هرعید نوروز نمایش عملیات محیّرالعقول پهلوانی را انجام می داد و در روزهای دیگر سال پینه دوزی می کرد. ما بچه ها در دکّه ی پینه دوزی او جمع می شدم. او یک کتاب گنج نامه پیدا کرده بود و از بچه های کلاس بالاتر می خواست که کتاب گنج نامه برایش بخوانند. او با شور و شوق گوش به اندرزهای کتاب فرا می داد و مطمئن بود که روزی گنج پیدا خواهد کرد. سال ها از ماجرا گذشت و من از جهرم دور افتادم و پهلوان را از یاد بردم. پس از سی سال به یاد پهلوان افتادم. گفتند از محله ما رفته است و در اطراف شهر دکان پینه دوزی دارد. به مغازه اش سر زدم. دیدم پهلوان پیر شده و موهایش مثل برف سفید. چند تن دانش آموز دبستان در دکانش نشسته بودند و یکی از آنها که بزرگتر بود برایش همان کتاب گنج نامه را می خواند. او مرا شناخت. از کرسی پینه دوزی اش بلند شد، مرا بغل کرد و بوسید و گفت:

“پهلوان بالاخره من یه روزی این گنج لامصب رو پیداش می کنم!”

بشقاب های حلوا

ماه رمضان بود. مادرم به دست خود یک کت عالی برایم دوخته بود. کت نو را پوشیدم و یلان یلان راه رفتم و پز دادم. صدای الله اکبر از مسجد بلند شد. قبل از نماز مغرب و عشا افطاری می دادند. عاقله زنی از پیچ کوچه ای نمایان شد. دو بشقاب حلوا به من داد و گفت:

“کاکاو (برادر)، این رو ببر مسجد جلو مردم بگردون خیراتیه.”

من بشقاب های حلوا را گرفتم و تا آن زن پشت به راه کرد، یکی از بشقاب ها را خالی کردم داخل جیبم و بشقاب دیگر را بردم مسجد جلو مردم گردانیدم. بعد برگشتم و دو بشقاب خالی را به آن زن دادم. تا دلتان بخواهد دعا و ثنا نثارم کرد. بقیه حلواها را از جیب بیرون آوردم و خوردم. به محض آنکه به خانه رسیدم مادرم کت را از تن ام بیرون آورد و از تنگی و گشادی اش پرسید، لیکن بلافاصله متوجه چسبناک بودن جیب اش شد. پدرم گفت:

“راستش رو بگو. چه کلکی سوارکرده ای؟”

راستش را گفتم. اگر خنده شان نگرفته بود کتک مفصلی از دست پدرم خورده بودم.

بچه ها و نکیر و منکر

مدرسه ی ما پشت قبرستان بود. بیشتر روزها می دیدیم که عبّاس قبر می کند و میرزاحسین تلقین میّت می دهد و خویشاوندان میّت دور تا دور قبر ایستاده اند و گریه می کنند. میرزا حسین به عبّاس تشرمی زد:

“عباس درس! گل روی میت نریزی. سنگ لحد پائین نذار! بالاتر بذاز. وقتی همه ی ما از این جا بریم میّت باید بلند بشه راس بشینه توی قبر و پرس و سؤال نکیر و منکر رو جواب بده. تو سنگ را پائین گذاشتی میّت نمی تونه راس راس بشینه؛ اذیت میشه.”

ما محصل ها قاه قاه می خندیدیم. میرزا حسین ما را با کلوخ دور می کرد.

مال خودته

امرالله افتاده بود دنبال گل پری، دختر حسین، و او را تا چند کوچه تعقیب کرده بود. گل پری به پدر و مادرش شکایت کرد و آنها شب ریختند منزل دایی غلام و با داد و بیداد از پسرش امرالله شکایت کردند. امرالله از گرد راه رسید. حسین به طرف امرالله رفت که او را کتک بزند. امرالله گفت:

“عمو حسین دس نگه دار! گل پری راس میگه من دنبالش راه افتادم ولی می خواسم خونه تون بلد بشم و ننه ام بفرستم خواستگاری گل پری.”

عمو حسین از آسمان به زمین آمد و گفت:

“عمو مال خودته!”

با این سروصدا تعداد زیادی از اهالی محل جمع شده بودند. همه دست زدند و مبارک باد خواندند. هفته بعد دست گل پری را گذاشتند در دست امرالله بدون آنکه هیچ کدامشان از قبل تصمیم به ازدواج گرفته باشند.

بخش سوم را در اینجا بخوانید