۱ـ پدیده برنامه های تلویزیونی ایرانی به صورت زنده و اظهارنظر شنوندگان و بینندگان و اصطلاحاً آمدن روی خط در طول اجرای برنامه در جامعه ی برون مرزی ساکن آمریکا (درون ایران و کشورهای دیگر را اطلاع ندارم) می رود تا جا بیافتد و روال و چند و چون بده بستان منطقی اش را پیدا کند. جای خوشوقتی است و مخصوصاً اگر این امکان تماس به دلیل پُر کردن برنامه و به اصطلاح فرمالیته نباشد نه تنها بر نتیجه گیری بهتر و پر بارتر شدن برنامه می افزاید، بلکه آن را از تنوع و جاذبه بیشتری برخوردار می کند و از کسالت آمیز شدن اش می کاهد.

چندی پیش من نیز حین مشاهده یکی از این برنامه های تلویزیونی به صرافت تماس با شماره ی اعلام شده در پائین صفحه تلویزیون افتادم تا اگر فرصت اظهارنظر نصیبم شود مواردی را با اجرا کننده برنامه در میان بگذارم. پس از دقایقی انتظار، فرصت دست می دهد و مجری برنامه نیز با حوصله به سه مورد که در ارتباط با گفته های ایشان مطرح می کنم گوش فرا می دهد و با این که با هر سه مورد طرح شده با دافعه برخورد می کند ولی در پایان از او سپاسگزاری می کنم و در مجموع تجربه ی این گفتگو را روشنگرانه و مثبت می یابم.*

تهران امروزه

مورد اولی که با ایشان در میان می گذارم اشاره به گفته ی ایشان در آغاز برنامه است که، “… این رژیم دیگر در ایران مرد باقی نگذاشته است.” از ایشان می پرسم آیا این، با تأکیدها و تبلیغ های تساوی زن و مرد که یکی از خمیرمایه های گفته ها و سفارشات شماست، تناقض ندارد؟!

ایشان می گویند هیچگاه چنین حرفی نزده اند و جمله را زائیده توهمات بنده می دانند!

مورد دوم، اشاره به گفتگوی ایشان با یکی از بینندگان برنامه است؛ بیننده در تماس تلفنی گفته است که آخوندها وعده حوری های باکرۀ بهشتی در آن دنیا به مردها می دهند و ایشان در جواب گفته اند؛ “لابد در آنجا برای مردهای خراب، مردهای خراب هم می آورند…”. این مورد را نیز با طرفداری و حمایت همیشگی ایشان در برنامه هایشان در لزوم تحمل دگراندیشان و دگرباشان ناخوان می یابم، نیز ـ مورد سوم ـ به گفته ایشان دقایقی قبل از تماس تلفنی ام اشاره می کنم که؛ “… اینها (کارگزاران و عوامل رژیم) از سگ کمترند…” و به ایشان یادآور می شوم که اشاره تان به سگ به دلیل نجس بودن این حیوان به باور همان سنت ها و اعتقادات پوسیده ای است که خود شما همواره با آنها مبارزه می کنید و با استدلال ها و روشنگری هایتان درصدد تعدیل و تغییرشان برآمده اید.

در جواب می گویند اولاً گاهی لغات را تنها به دلیل مصطلح بودن شان به کار می برند و ثانیاً در میان غربیان و انگلیسی زبانان هم برای توهین از نام مثلاً خوک استفاده می کنند. به ایشان می گویم اولاً سنت ها و باورهایی که با آن مبارزه می کنید بر شانه همین لغات و اصطلاحات است که زنده و باقی می مانند و ثانیاً غربی ها و انگلیسی زبان ها خوک را نه به سبب تابو و باوری دینی و سنتی بلکه صرفاً به جهت نوع زیست این حیوان و خوراک و شکل و شمایل اش در مقام توهین به کار می برند… از ایشان به هر حال برای وقتی که در اختیارم گذاشتند سپاسگزاری می کنم.

۲ ـ شما را نمی دانم اما بنده به جای علاقه به دانستن نظرها و برداشت های مسافران از ایران برگشته درباره ی ایران، همواره طالب شنیدن خود آنچه در آنجا شنیده و وصف آن چه در آنجا به چشم خود دیده اند، هستم.

برای من فرق این دو مثل فرق تاریخ مکتوب با تاریخ شفاهی است که از دومی بیشتر می توان به حال و روز و چند و چون مردمی که از آن صحبت می شود پی برد. در پی گیری این پرس و جوها و جمع بندی شنیده ها، از جمله پی برده ام که ظاهراً هموطنان درون مرزی بعضاً قادر به شناسایی آنهایی از ما که مدت زیادی در خارج از ایران به سر برده ایم هستند… این فرایند تا همین چندی پیش که برادرم پس از سی و اندی سال دوری از ایران به ایران سفر کرد تعجبی در من بر نمی انگیخت و آن را به حساب نوع و طرز پوشیدن لباس یا بی خبری از بعضی قوانین و بکن نکن های رژیم یا استفاده از بخوانیم (پراندن) کلمات و اصطلاحات خارجی در گفتار و از این قبیل می گذاشتم، تجربه برادر در ایران اما جز این و یا چیزی اضافه بر این هاست؛

“… انگار چیزی ورای گفتار و کردار و طرز لباس پوشیدن، مرا حتی برای عابر خیابان از فاصله ی دور انگشت نما می کرد؛ در پرواز با هواپیما یا مسافرت با اتوبوس، مسافری که بعد از تو وارد شده و کنارت نشسته است، بدون این که هنوز نه حرف زدن و نه حرکاتت را دیده و شنیده باشد، برای بازکردن سر صحبت در اولین دیالوگ از تو می پرسد؛ از خارج تشریف آورده اید؟!…. این بود که به پرس و جو پرداختم و نهایتاً از جمع بندی جواب های هموطنان به این نتیجه رسیدم که نوعی لبخند و طرح و ته نشینی از گونه ای طمأنینه و احساس امنیت در رفتار و حالت گفتار در چهره های ما، ما را از بقیه ی هموطنان درون مرزی متمایز می کند!…”

من هم با شما هم عقیده ام که تائید یا تکذیب چنین نتیجه گیری هایی کار من و شما نیست و این گونه تحلیل ها تا بر مبنای اصول علمی و در نظرگیری پارامترهای متعدد در روانشناسی و رفتار شناسی جامعه نبوده باشد و از سوی متخصصان امر صورت نگرفته باشد از پایه و اساس منطقی و محکمه پسندی برخوردار نیست. تازه در یک اظهارنظر غیرمسئولانه و غیرعلمی اضافه می کنم که ایرانی ای که خیال کند با چند سال دوری از منبع و مرجع یک فرهنگ چند هزار ساله، این گونه از این رو به آن رو می شود، یا یک قلم تأثیر دو هزار و پانصد سال دورشو کورشو که هزار و چهارصد سال آن فرهنگ عزا و روضه خوانی و عجز و لابه قاطی داشته است را دست کم گرفته است یا، چه می دانم، منابع پرس و جویش چیزی شان می شده است…

عرایضم را بیش از این کش نمی دهم. از زنده یاد عمران صلاحی پرسیده بودند چرا کوتاه می نویسی؟ جواب داده بود؛ که درازش نکنند… بنده هم نصیحت ایشان را آویزه ی گوش می کنم اما نه قبل از این که اشاره ای به قطعه ای از شعر احمد شاملو در تأثیر و رسوب همین حضور نامبارک چند هزار ساله در موسیقی سنتی مان به این متن اضافه کنم؛

“… بر کدام جنازه زار می زند این ساز  /  بر کدام مرده پنهان می گرید

در کدام تاریخ می موید این سوز و زه؟!

این مدیحه گوی تباهی

بگذار برخیزد مردم بی لبخند

بگذار برخیزد….”**

۳ـ داشتم جدول حل می کردم. در قسمت توضیح آمده بود، نگهبان گل! فکر کردم، چیزی به خاطرم نرسید. جدول که مقداریش حل شد، خودش درآمد؛ خار. دیدم عجب، هیچوقت اینطور به خار نگاه نکرده بودم. جور دیگر باید دید.***

مصداق این چند روز اخیر است که عده ای از همکلاسی ها و هم دانشکده ای های دوران دانشجویی همت کرده اند و صفحه ی فیس بوکی تدارک دیده اند و در همین چند روز، بقیه را نمی دانم ولی به زندگی و روزمرگی ام حال و هوا و معنی تازه ای داده اند. حالا ربطش با خار و گل چیست، به آن هم می رسیم. این ذهن چموش من (از بچگی همینطور بودم) با شنیدن و دیدن و کلاً مواجهه با هر چیزی حتماً باید اطراف آن چیز برای خود و به مدل خودش بگردد، دور و برش بچرخد، از بالا نگاه کند، بلندش کند بگیرد بالا، از پایین نگاه اش کند، آنقدر که بالاخره و حتما چیزی غیر از آنچه در نظر و نظرهای اول به نظر می آید درش پیدا کند. چند روز پیش، اول که چشمم و صفحه ی مانیتور کامپیوترم به جمال اسم و چهره ی عزیزان همکلاسی و هم دانشکده ای های قدیمی ام روشن شد، با دیدن عکس ها و خواندن حرف ها و خاطره ها عرش را سیر کردم و سفینه ای بود که بردم ـ برُدام ـ به تونل زمان و گذاشتم ـ گذاشت ام ـ وسط حیاط یا تریا یا سالن اجتماعات دانشکده… بردم به کلاس های درس، شوخی هامان، بدجنسی های معصومانه مان با استاد و با یکدیگر، جیم شدن هامان از کلاس و دانشکده، تقلب های سر امتحان، بی خیالی و سبکبالی و شور و عشق های جوانی مان … گردش های دانشجویی اطراف شهر، رفتن دسته جمعی با اتوبوس و قطار به شهرستانها و هتل را روی سرمان گذاشتن هامان… دخترم نزدیک سی سالش است و همسر و خانه و زندگی خودش را دارد. دیروز که آمده بود دیدن مان، در گاراژ را که باز کرد، مرا مثل همیشه پشت در گاراژ خندان و با آغوش باز ندیده بود، فکر کرده بود لابد خانه نیستم. غرق صفحه ی مانیتور بودم که کسی از پشت به شانه ام زد. می دانستم کیست، صدای در گاراژ را شنیده بودم، ولی وقتی برگشتم و نگاه کردم، دست و پاچه و در یک آن دنبال دلیل و توجیهی گشتم که نه برای دخترم، برای مادر یا خواهر بزرگم سرهم کنم! تونل زمان، چند ثانیه دیر به واقعیت و زمان حال پرت ام کرده بود.

هان! قرار بود ربط همه ی اینها را با گل و خار توضیح دهم. شنیده بودم (و همیشه آن را منفی و مغرضانه و به قول اینجایی ها mean می یافتم) چه خوب است که دوستان ما هم با ما پیر می شوند! هیچوقت اما توجه نکرده بودم که هم آنها هستند که همیشه جوان ات نگه می دارند.

جور دیگر باید دید…

زیرنویس ها:

*دکتر صدرالدین الهی، نویسنده، محقق و استاد دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی همیشه می گفت؛ انتقاد را بگذارید ـ حتی بیاندازید ـ روی زمین و بروید… صاحب اش برش خواهد داشت.

** چه بسا زنده یاد شاملو که سرود؛”تبسم را بر لب ها جراحی می کنند” منظورش نه سی و چهار سال گذشته، که هزار و چهارصد سال گذشته بود.

*** سهراب سپهری