شماره ۱۲۱۹ ـ پنجشنبه  ۵ مارچ  ۲۰۰۹

اگر می نویسم، نه جزو گروه و دسته ای هستم و نه زیر علم کسی سینه میزنم. تنها می نویسم خاطره ای از دخترکی، که از کودکی در زوایای ذهن کوچکم بزرگ شد، رشد کرد و در جوانی مظلومانه پرواز کرد. من خود شاهد زندگی و سرنوشتش بودم. می نویسم بی کم و کاست، بدون نقل قول. که من خود دیدم سوختن غنچه ای را در عنفوان شکوفایی.

  

آن ظهر تب دار خرداد ماه به سختی طی میشد. عقربه ها قصد حرکت نداشتند. باد خشک و غمبار خاک سرد گورها را مهمان چشم هایمان می کرد. اشکی نبود در کاسه چشم جوانترها ، که باورنداشتیم چه بر سرمان آمده. پشت بزرگترها خم بود. ناله های آرام و جگرسوزشان ما را به واقعیت قدمی نزدیک تر می کرد. لیکن باور ناباوری ها بس دشوار بود. عروس تنهایمان سوار بر مرکبی به سوی جایگاه ابدیش روانه می شد. توان راه رفتن نبود. بزرگترها مویه کنان به دنبالش اشک می ریختند. این اولین باری نبود که حادثه غم مرگ جوانی، خانواده ما را به هم می ریخت. بزرگتر ها داغ فراقی جانسوز را بر دل می کشیدند که  سالها پیش در چنین روزی با مرگ پدر مانیا حادث شده بود. مانیا ۴۲ ساله در همان روز مرگ پدرش در همان سن به خواب ابدی رفت و بازماندگان را در بهتی غمبار تنها گذاشت.


زمان را کمی به عقب می برم. حدودا پنج یا شش ساله بودم. به سنی که روابط خویشاوندی را می شناختم. عمه و عمو و بچه هایشان را تشخیص می دادم، لیکن یک قدم دورتر کمی سخت بود. دو، سه سالی از انقلاب می گذشت. فامیل به هم ریخته بود. آرام حرف میزدند. نگران و دلواپس. ولی کم کم پچ پچ ها به زمزمه تبدیل شد.”مانیا به زندان رفته است”، ” او را دستگیر کرده اند”.

خدای من زندان.

ـ پدر مانیا کیست؟

ـ فامیل است.

ـ چرا به زندان رفته ؟مگر کار بدی کرده؟

ـ نه. همه برای کار بد به زندان نمی روند.

این حرف افکار مرا به چالش می کشید. آن روزها کم کم با معنای زندانی سیاسی آشنا می شدم.


مانیای ۱۸ ساله به رسم مهمان نوازی دوست مجاهدش را در منزل پذیرایی می کرده که پاسداران به منزل آنان حمله ورشده ومانیا و دوستش را دستگیر می کنند.

ـ  پدرش کجاست؟ چرا او را از زندان آزاد نمی کند؟

ـ پدرش کشته شده.

ـ چرا؟ کجا؟

ـ عزیزم پدر مانیا امیر ارتش بود. اوایل انقلاب به دلیل عدم همکاری با انقلابیون مورد غضب قرار گرفت. یک روز صبح در یک تصادف ساختگی به شدت مجروح شد. زمانی که به بیمارستان شهربانی منتقل شد، کسی اجازه درمان او را نداشت تا جان سپرد.

ـ پدر او به شاه خیانت نکرد. این جرم است؟

ـ عزیزم برداشت انسانها متفاوت است، لیکن کار خوب همیشه خوب است.


پدر بغض داشت. شاید برایم درددل می کرد و شاید می خواست ذهن کاوشگر مرا با چهره کریه سیاست آشنا کند.من که تا کنون در داستانهای کودکانه خود امیرارسلان را سوار و قمر وزیر را مغبون می یافتم، امروز می دیدم که قهرمانان بی گناه و شجاع زندگی در دنیای واقعیت در دست دیوهای ددمنش اسیرند و به خاک و خون کشیده می شوند. خدای من دنیای واقعی، سرد و بی رحم بود. آیا مرزی بین ارزش و ضد ارزش وجود ندارد؟ آیا می توان به جرم وفاداری محکوم به مرگ شد؟ آری. آن زمان آغاز مرگ ارزش ها و جایگزینی ضد ارزش ها بود.


مانیا سالها در زندان بود ومن جسته گریخته خبرهایی از او می شنیدم. کسانی که به دیدارش می رفتند، از او به فامیل خبر می دادند. او پس از ده سال آزاد شد. مانیای نوجوان برای خودش خانمی شده بود در این سالها. قهرمان افسانه ای من آرام و متین، با لبخندی زیبا در جمع ها حاضر می شد. همه خوشحال از اینکه او اعدام نشده و جان سالم به در برده است. لیکن او بهترین سالهای عمرش را در زندان سپری کرده بود. به سختی از خاطراتش می گفت. در خفا، پنهانی و آرام. و آن زمان موج ترس را در چشمانش نظاره می کردم. شبی برای یکی از نزدیکان تعریف می کرد در زندان بارها و بارها آنان را تا محل اعدام برده اند، چشمانشان را بسته و شلیک کرده اند . سه یا چهار نفر را کشته و مابقی را به سلولهایشان باز می گردانده اند. “خدای من او سه الی چهار بار مرده و زنده شده است. چه باقی مانده از چنین انسانی”. سلول انفرادی، شکنجه، ناسزا و تهدید به دستگیری اعضای خانواده برنامه های روزانه او در زندان بود. من در خفا به سخنان او گوش می سپردم و در دل می لرزیدم از قساوت زندانبانانی که به جرم هیچ، چنین ناروا می کشند مهر و عطوفت را.


او درس خواند و کنکور داد. ولی به دلیل سابقه سیاسی اجازه تحصیل در دانشگاه دولتی را نداشت. پس از پایان تحصیلات در یک شرکت خصوصی کار خوبی گرفت. لازم به یادآوری نیست که زندانی سیاسی نمی تواند در مشاغل دولتی کار کند. او سرشار از عشق بود. مادر و خواهرانش را می پرستید. مانیا مرکز عشق فامیل شد، همانگونه که پدرش بود. او برای خود هیچ نمی خواست و همیشه در فکر سر و سامان دادن دیگران بود. در مراسم ها شرکت می کرد. در عروسی کنار عروس و داماد شادی می کرد. در عزا با غم صاحب شریک می شد. مانیا دلی به اندازه دریا داشت و همه از همجواری با او لذت می بردند.


چند سالی از این ماجراها می گذشت. آن روزهای سخت به فراموشی سپرده شد و ما غافل از اینکه آن مرارت ها چه بر سر زندانیان سیاسی آورده است، همه سرگرم کار خود بودیم. لیکن سالهای آرامش عمر کوتاهی داشت. یک زنگ تلفن تمام خاطرات گذشته را به یادها باز گرداند:

ـ مانیا دارد می میرد. برایش دعا کن

ـ کجاست؟

ـ بیمارستان.

سراسیمه به بیمارستان رسیدم. چشمانم سیاهی می رفت. شوخی نبود. کسی نبود که پشت در اتاق او نباشد. آیا حقیقت داشت؟ وارد اتاق شدم. از مانیای من تنها لبخندی آشنا دیده می شد. جسم نحیفش روی تخت بی حرکت افتاده بود.مانیا دچار سرطان از نوع حاد شده بود. لیکن امید و توانی برای مبارزه نداشت.چه نذر ونیازها، چه دعاها که خوانده شد. چه اشک ها و استغاثه ها به درگاه خدا. لیکن تقدیر او این بود که زودتر به پدر بپیوندد. او دلتنگ پدر بود. خسته بود و توانی نداشت برای ماندن. دخترک آغوش پر مهر پدر را می طلبید . پس رفت تا در کنارش بیارامد، به دور از دنیای ظلم و شکنجه و خفقان.


مانیای من و مانیاهای زیادی رفتند. آنان رفتند و یادشان در دل ما باقیست. آنان ماندنی هستند تا ما زنده ایم و پس از آن. چرا که مام وطن فرزندان شهیدش را هرگز به دست فراموشی نخواهد سپرد. آنان به راستی شهیدانند و خون پاکشان تا ابد لکه ننگیست بر دامان ناپاک زندانبانان و شکنجه گرانشان. آخرین به کدامین گناه.