گودرز گرمرودی

۱ـ نمی دانم در جریان جوک های اینترنتی۱ در ارتباط با آیت الله یا حجت الاسلام۲ جنتی هستید یا نه. ایشان نود سالی دارد و هنوز در شورای نگهبان جمهوری مرگ، شاغل است.

هموطنان هر از گاهی سری جدیدی جوک در ارتباط با سن زیاد این فسیل حوضوی وارد بازار اینترنت می کنند و لبخند که نه، زهرخندی بر لب های یکدیگر می نشانند. چه کند جماعت ایرانی که همیشه و هر بار طی قرون، جرثومه های مرگ و سرکوب به انحاء به جانش افتاده اند و شوخی شوخی او را کشته اند، او هم شوخی شوخی مرده۳ و این میان فقط دست به طنزپردازی اش شادتر شده است. این که برایتان تعریف می کنم اما جوک نیست، خاطره است. همراه با خانواده از تهران به گرگان می رفتیم و بین راه ماشین مان جوش آورده بود. پدر، ماشین را در منطقه سرسبزی کنار جاده نگه داشت و اعضای خانواده هر کدام به نیتی و اضطراری بین درخت ها و در چمن های سرسبز کنار جاده پخش و پلا شدند. کمی دورتر تعداد زیادی گوسفند در زمینی که چمن هایش قبلاً چریده شده بود مشغول بیرون کشیدن ریشه های چمن ها از خاک بودند در حالی که به فاصله نزدیکی از آنها در منطقه وسیعی چمن های بلند و سرسبزی با هر وزش نسیم این ور و آنور می رفتند. عجیب این که دیوار یا هیچگونه حصاری چمن ها را از گوسفندان جدا نمی کرد. انگیزۀ فضولی (مودبانه اش می شود شم خبرنگاری) امانم نداد و به طرف چوپان که مرد میانسالی بود و زیر درختی آن طرف تر لم داده بود و چرت می زد رفتم؛…”خدا قوت عمو! گوسفند هایت را تربیت کرده ای که نروند از چمن های سبز آنطرف بخورند؟!” پیدا بود قبلاً هم این سئوال را از چوپان کرده بودند چون با این که چرت اش پاره شده بود تند و قبراق و شمرده جواب داد؛ “اون چمن ها هم بد مزه اند هم بوی بد میدن، ما محلی ها بهشون می گیم گنده [بر وزن وزنه]، به هیچ دردی نمی خورن، برای همین آنقدر تر و تازه و سالم اند…”

 

همه سوار ماشین شده بودند و پدر داشت بوق می زد که برگردم. خداحافظی کردم و رویم را که برگرداندم از پشت سر، صدای چوپان را شنیدم که انگار با خودش حرف می زد؛…”آدما هم همین طورن جوون…”

۲ـ در مقاله ای در نشریه آرش۴ به نقل قولی از شاهزاده عباس میرزای قاجار که در دیدار با فرستاده ناپلئون از او پرسیده بود برخوردم که؛ “… ما چرا زبون و درمانده ایم؟! و شما چرا چیره دست و پیروز؟! آن نیرو کدام است که فرادستی ای این چنین نصیب شما کرده است؟! علت ترقیات شما و ضعف دائم ما چیست؟! شما فن پیروز شدن و به کار بستن همه توانائی های انسانی را می دانید در حالی که گویی ما محکوم به دست و پا زدن در جهالتی شرم آوریم و به زحمت به آینده می اندیشیم. پس آیا شرق از اروپا قابلیت سکونت کمتری دارد؟! کمتر حاصلخیز است؟! آفتابی که پیش از آن که به شما برسد ما را روشنایی می بخشد، در اینجا کمتر از آنجا خیرخواهی و سودمندی دارد؟! بیگانه! سخن بگو! چه باید کرد تا ایرانیان زندگی از سر گیرند؟!”

بارها از خودم همین سئوال را کرده ام؛ راستی چرا؟!

سال ها پیش در یک مقاله ی تحقیقی که یک جایش تأثیر روحیه و جهان بینی ی قالب در اجتماع را در باورها و عادات رفتاری و کاراکتر مردم آن اجتماع بررسی می کرد و نیز سعی داشت پیدا کند که آن روحیه ها و جهان بینی ها از ابتدا چطور و از چه راهی میان مردم آن اجتماع جا خوش کرده است به یک آزمایش و نتایج آن اشاره شده بود. عده ای دانشجوی یک دانشکده را که هیچکدامشان هیچگونه تجربه یا مطالعه ای در پرواز هواپیما ـ خلبانی ـ نداشتند، به بهانه سفر علمی سوار هواپیما کرده بودند و بین راه ـ در آسمان ـ وانمود کرده بودند که خلبان دچار حمله قلبی شده و هواپیما در شُرُف سقوط است! به محض اعلام این خبر عده ای از دانشجویان درصدد چاره جویی به کابین خلبان هجوم برده بودند در حالی که بقیه به انحاء تسلیم شرایط (بخوانیم سرنوشت یا تقدیر) شده و حداکثر در محلی که به نظرشان امن تر آمده بود در هواپیما پناه گرفته بودند. تحقیق به چه منظور و جزئیات یافته ها در این تجربه آزمایشی چه بود بماند یا بعداً به آن برخواهیم گشت، اما وقتی با دانشجویان (چه آنها که درصدد چاره جویی برآمده و چه آنها که بر نیامده بودند) مصاحبه کردند، در جواب های گروهی از آنها (گروه اول) که درصدد چاره جویی و تغییر وضع موجود برآمده بودند یک نکته مشخص و پررنگ تکرار شده بود؛ راه چاره در کابین خلبان است و کسی باید از آنجا کنترل هواپیما را به دست بگیرد. بقیه دانشجویان (گروه دوم) یا اصلاً به فکر چاره جویی نیافتاده و یا در توان خود ندیده بودند تا در این مورد دست به اقدامی بزنند، بعضی نیز با این که به فکرشان رسیده بود، منتظر مانده بودند تا سایرین دست به این کار بزنند.

حالا ربط اینها با سئوال شاهزاده قاجار چیست. من با اینکه تجربه و تخصصی در روانشناسی یا جامعه شناسی ندارم ولی یک جورهایی بعد از اندیشیدن به جواب سئوال شاهزاده، این آزمایش در ذهن ام تداعی شد و توجیه و طرز فکر گروه دوم دانشجویان را بسیار آشنا یافتم. دروغ چرا، آنجا که ـ بالاتر ـ شأن نزول و نتیجه یافته های آزمایش را زیر سبیلی در کردم، نخواسته بودم موضوع را عوض کرده باشم چرا که تحقیق در ارتباط با نحوۀ تربیت فرزندان و مضار محدود کردن و پر و بال ندادن و تحقیر آنان از سوی والدین در مراحل رشد کودک بود و تأثیر منفی و بازدارنده ی آن را در شکل گیری کاراکتر قوی و ایجاد اعتماد به نفس و باور داشتن به خویشتن را در زندگی آینده کودک مورد بررسی قرار می داد.

از آنجا که نگارنده قبلاً در مقوله های پیشین به فرایند دور شو کور شو از سویی و هزار و چهارصد سال فرهنگ سینه زنی و ذکر مصیبت و عزاداری از سوی دیگر و رسوب کم و بیش آن در هزارتوی اذهان ایرانیان در طی قرون اشاره های غیر مسئولانه و غیر علمی کرده ام، سرو ته این مورد را با اشاره به حکایتی (لطیفه ای) کوتاه در جواب شاهزاده، می آورم: مامور اداره راهنمایی و رانندگی از راننده خلافکار درخواست گواهینامه رانندگی می کند، راننده در جواب ـ با توپ پر ـ می گوید؛ آخه شازده! دادی که می خواهی؟!

۳ ـ این حکایت را همان اول هایش اگر دیدید آشناست و قبلاً شنیده اید لطفاً از بعد از آن را بخوانید؛

دو همراه از پیاده رویی رد می شدند، چشم شان به خری افتاد که رم کرده و آنقدر خودش را به در و دیوار کوبیده و لگدپرانی کرده که حالا خسته و مستأصل با دهان کف کرده کنار پیاده رو ولو شده بود و داشت با چشمان از حدقه درآمده عبور عابران پیاده را که با ترس و با رعایت فاصله از او رد می شدند، نگاه می کرد. دو همراه وقتی چنین دیدند یکی شان از نزدیکی های خر راهش را کج کرد و از خیابان به راهش ادامه داد ولی دیگری دست ها به کمر نه تنها راهش را عوض نکرد بلکه قدم بین دست و پای خر گذاشت و از بالای سرش گذشت. آن طرف تر وقتی دو همراه به هم رسیدند، دومی به اولی گفت؛ دیدی بی خود ترسیدی، خره لگد نزد! اولی جواب داد؛ درایت تو نبود، خره [تاکید بر روی خره] لگد نزد…

گاهی که صدقه سر اینترنت، در فیسبوک با دوستان گپ می زنیم، هر بار که صحبت سفر به ایران و احتمال خطر احتمالی در آنجا برای عده ای از ما که این طرف ها در فعالیت ها و مبارزه های علیه رژیم کم و بیش حضور پر رنگ یا کم رنگ داشته ایم می شود، چند نفری پیدا می شوند که کامنت می گذارند؛ “نخیر، خبری نیست، شهر در امن و امان است، بنده خودم چند بار رفته ام و سُر و مر و گنده و بی دغدغه برگشته ام و کسی هم کاریم نداشته است…” هر بار برای این دوستان حکایت بالا را شاهد می آورم و اضافه می کنم که دوستان! این از درایت شما نیست؛ خر است، یک وقت دیدی لگد زد… از قضا همین حکایت را در صحبت با دوستی که خریدار در باغ سبز و قسم های حضرت عباس متولیان رژیم و مشتری پر و پا قرص تبلیغات چند تن از فعالان سیاسی شناخته شده و بعضاً قدیمی اپوزیسیون خارج (و داخل) کشور است شاهد می آوردم که؛ طلب و توقع معجزه از این امامزاده همان و “نفهمیدن این که از کجا خورده است” همان! دوست اما عملکرد و راهکار شاپور بختیار را برایم شاهد آورد که پس چگونه است خودت ـ یعنی من ـ گاه در مقام تأیید و حتی تحسین شاپور بختیار برآمده ای؟! مگر نه این که فضا و “چه باید کرد” امروز همان سئوال “اعتماد یا عدم اعتماد به سیستم” را پیش رو می گذارد که آن سالها نیز می گذاشت؟! من که مثل آقای باستانی پاریزی همیشه چنته ای پر از امثال و حکم حاضر و آماده دارم برایش صحنه “اتاق آینه”ی فیلم “اژدها وارد می شود”۵ را مثال آوردم و تحلیل و برآورد و مقایسه ی چند و چون دشمن آن روز با دشمن امروز۶ را به این صحنه تشبیه کردم؛ جنگ و بزن بزن تن به تن و رو در رویی درگرفته بود و “آدم خوب”ها با همدستی و اتحاد و درایت جنگی مشغول لت و پار کردن “آدم بد”ها بودند تا این که “آدم بد”ها جنگ را به “اتاق آینه” کشاندند، اتاقی که صدها آینه بزرگ و کوچک و کج و معوج در آن، چیزها را همه جا و هیچ جا نشان می داد! همه چیز همه جا بود اما حمله که می کردی سرت به جای دشمنت به آینه می خورد و می شکست! آن چه می دیدی آن نبود که بود و آن چه بود آنچه می دیدی نبود؛ مسخ شده و مالیخولیایی…

اگر فیلم را ندیده اید یا خاطرتان نیست؛ “آدم خوب”ها تنها با شکستن آینه ها بود که بر زشتی و پلیدی دشمن پیروز شدند… تنها با شکستن آینه ها…

پانویس ها:

۱ـ نه تنها بعضی کلمات و ترکیب های کلمات بلکه بعضی جوک ها و اصطلاحات هم (مصداق آن تبلیغ تلویزیونی که آنچه در لاس و گاس اتفاق می افتد در لاس و گاس می ماند) مخصوص خود دنیای مجازی کامپیوتر و اینترنت است و در همانجا می ماند و یا کمتر به بیرون درز می کند. از جمله جوک های مربوط به آقای جنتی.

۲ـ نمی دانم ایشان آیت الله اند یا حجت الاسلام. من با اغماض، به کروکودیل “Crocodile” و الیگیتور “Alligator” هر دو تمساح می گویم!

۳ـ به یاد ندارم که این تعبیر را کجا و به نقل قول از چه کسی از شاملو شنیدم.

۴ ـ نشریه آرش را پرویز قلیچ خانی در فرانسه منتشر می کند.

۵ ـ فیلمی از بروس لی که لابد معرف حضورتان هست.

۶ ـ یکی از زندانیان سیاسی هر دو رژیم، به طنز (و چه طنز تلخی) به یکی از این فرق ها اشاره می کرد؛ “باز شکنجه گر رژیم شاه مزدور بود و مثل اینها ـ شکنجه گرهای رژیم جمهوری مرگ ـ برای رفتن به بهشت و خوابیدن با حوری های آنجا نمی زد. اقلاً می توانستی روی این که ساعت دوازده شلاق اش را می اندازد می رود ناهار حساب بکنی…”