شماره ۱۲۲۳ ـ پنجشنبه  ۲ اپریل  ۲۰۰۹

۲۲ آگوست ـ آیواسیتی ۱۹۸۸

تنهایی حساسیت می آورد، حساسیت ریزبینی، ریزبینی پوچی و خلاء… و خلاء هیچ چیز نیست جز مرگ! وقتی که صبح چشمم را باز کردم، احساس کردم هنوز شب است. اما صبح بود! روشنایی مثل لمس عاشقانه ای روی پوستم می خزد و نرم نرم بیدارم می کند. هوا روشن نبود. مهی غلیظ نوارهای نازک خورشید را به سرعت می دزدید و در تنش حبس می کرد. گرچه همیشه از هوای ابری بیزار بوده ام، اما امروز بودن ابر در آسمان خوشحالم کرد. می دانستم باران خواهد بارید، با اینکه تمام راه را دویدم تا به سر کارم برسم، اما باز هم ده دقیقه دیر کردم. قدری شانس  آورده ام که شارلوت ادای روسا را در نمی آورد. در حقیقت من خودم آزادی خودم را در آنجا تحکیم کرده ام.

مردم روابطشان حسابگرایانه است. تو را وا می دارند که مرتبا احساس بدهکاری کنی! و من انگار در مقابل چنین مناسباتی در موقعیتی قرار می گیرم که سعی می کنم بیشتر بپردازم تا جایی برای منت گذاری باقی نماند. این ریتم بیمارگونه ارتباطی عذابم می دهد. دوستم اعظم در این سفر می گفت: تو چرا همه اش می بخشی؟ بگذار دیگران هم برای تو بپردازند. این اجازه را به دیگران بده…

آیا رفتارهای طلبکارانه “X” آنقدر منزجرم کرده که دیگر تاب یک اشاره کوچک منت گذارانه را ندارم! به این دلیل بیشتر از آنچه لازم است می بخشم تا جای ذره ای منت گذاری باقی نماند!

داشتن شخصیت محکم و پر از اعتماد، پیشینه می خواهد. پیشینه تربیتی، خانوادگی، مطالعاتی، طبقاتی، اقتصادی و حتی فردی و ژنتیکی… و من در این تناقضات به اعمالی فکر می کنم که مستعمل شدنشان از هراسناکی و اهمیت آن اعمال می کاهد.

دیشب نمایش کوتاهی دیدم درباره ی زنی تنها با رنج هایش، مقاومت هایش، تجربیاتش و جسارت هایش. “جین الکساندر” بازیگر نقش پرسوناژی بود که براساس یک شخصیت واقعی در آمریکا در سالهای ۱۸۷۷ تا ۱۹۰۵ نوشته شده بود. زن با شهامتی کم نظیر زندگی سخت و تنهایی هایش را تحمل و رهبری می کرد. روحیات متنوعش در هر اپیزودی از زندگیش عریان می شد. فحش می داد، فریاد می کشید، گریه می کرد، داد می زد، سوار بر اسب می شد و با قدرت در گردنه ها می راند. مردان را انتخاب می کرد، ترکشان می کرد و در برابر کوچکترین اهانتی به صورتشان تف می انداخت. وقتی که آدم تنهاست، سخت می شود. در برابر تلخی، تلخ می شود. در برابر خشونت، خشن می شود و در برابر مهربانی، نرم خو …

امروز تماما باران بارید بوی گل رز قرمز در هوا پخش بود. حتی در هوای دم کرده و خاک گرفته محل کارم… ساعت ۵ وقتی که محل کارم را ترک می کردم، هنوز باران می بارید. چتری با خودم نداشتم. فکر می کردم باران نم نم می بارد، اما هنوز چند قدم نرفته، شدت گرفت. به یاد دوران مدرسه ام افتادم که همیشه از باران بیزار بودم. وقتی که در کتابها نویسندگان از زیبایی باران می نوشتند، من متعجب می شدم. زیبایی باران برایم بسیار دور، دروغین و غیرآشنا بود. باران زیبا را تجربه نکرده بودم. باران همیشه برایم رنگی از عذاب داشت. از گل و لای… از گیر کردن کفش هایم در گل… از گلی شدن تمام لباس هایم… از خیابانهای باریک غیرمنظم که هیچکس برای عابر حقی قائل نمی شد، از پیاده روها با انباشتی از قفس های پرنده … میله های آهنی… دستفروش ها… (مردی که قرص کمر می فروخت و داروی مهر محبت) … از روپوش مدرسه ام که خیسی اش با نم باران حس چندش آور به من می داد و چادرم که ناگهان به چرخ دوچرخه ای گیر می کرد و دوچرخه ها را روی پیاده رو ولو می کرد و انباشت قفسه های پرنده ناگهان فرو می ریخت و چه مصیبتی رخ می داد!

در پیاده روها بلبشو می شد… صاحب مغازه داد می کشید، فریاد می کشید و فحش می داد… و نمی دانست که من دختر چه کسی در شهر هستم وگرنه زبانش را گاز می گرفت. و من با آن همه کتاب زیر بغلم و نقشه و ترسیم و غیره … و موهایم… آه اگر موهایم از زیر چادر پیدا بشوند مردم چه کلمات زشت و خشنی بر زبان خواهند آورد. و من ظاهرا خونسرد، اما آشفته و ناآرام به راهم ادامه می دادم. و بعد… در این کلافگی راه مدرسه، فکر بازگشت به خانه تمام وجودم را می لرزاند.. تنها دلخوشی ام در راه مدرسه “م” بود. سایه ای که دلم را به دیدنش خوش می کردم. سایه ای با قد بلند، موهای فرفری و پیراهن آبی که همیشه روی یک صندلی در کتابفروشی معرفت می نشست. و کتاب می خواند یا روزنامه می خواند. مجله فردوسی و بازار هنر و ادبیات را با دقت تمام می خواند. همین مرا دلخوش می کرد که مردی جوان در دزفول برای این دو مجله اهمیت قائل بود. من از آنچه که او می خواند و تماما غرق نوشته ها بود به آن کتابها علاقمند می شدم. برای آن مجلات مطلب می فرستادم تا پس از چاپ، او آنها را بخواند. آیا او دو قصه مرا که در شانزده سالگی ام در مجله فردوسی چاپ شده بود، خوانده بود؟ رابطه ی عاطفی ام با “م” در شهر دزفول اینگونه بود. رابطه ای که هیچ چیز نبود جز یک سایه ی محو و مبهم و یک حس… تنها رابطه ما کلمات نوشته شده در کتابها و مجله ها بود.. بدون ادای حتی یک صدا، یک کلمه… یک جمله… بدون نگاه کردن توی چشمهای همدیگر… او فقط یک سایه بود. مرد جوانی با پیراهن آبی و قد بلند و موهای فرفری… و بعد وقتی که ازدواج کرد، دیگر سایه، سایه نبود!