خاطرات زندان

طعم مرگ و مارمولک در زندان مخفی اهواز/ بخش هشتم  

بازجوی تهرانی بعدا به من گفت که انتظار چنین رفتاری را از من داشت. نمی دانستم راست می گفت و از روحیه ام شناخت قبلی داشت، یا دروغ می بافت ومی خواست بر ناتوانی اش در اعتراف گیری از من سرپوش بگذارد. با توجه به تجربه های قبلی ام در برخورد با بازجوها در زندان های سابق و نیز تجربه های سایر زندانیان سیاسی می دانستم که “بازجویی اول” نقش اساسی در بازجویی های بعدی دارد و اگر زندانی در نخستین بازجویی تسلیم تهدیدها و فشارهای بازجو  بشود قافیه را تا آخر خواهد باخت و مرتب باید عقب نشینی کند. یا به زبان نظامی، شکستن خاکریز اول باعث شکستن خاکریزهای بعدی خواهد شد. اما اگر زندانی در برابر خواسته های بازجویان – که قصدی جز محکوم کردن زندانی را ندارند – ایستادگی کند و تسلیم خواسته های غیر قانونی و زورگویانه شان نشود، در بازجویی های بعدی دست بالا را خواهد داشت و آن مصرع شعر عامیانه اهوازی حک شده بر دیوار انفرادی شامل حالش نخواهد شد: لاتحچی ترا تبچی ( زبان مگشا که پشیمان خواهی شد).

بازجوی تهرانی در آن شب تهدید کرد که اگر با ما همکاری نکنی شما را در همان مکان تظاهرات یعنی محله دایره (شلینگ آباد) اعدام خواهیم کرد.

 وی وقتی دید زیر بار تهدیدهایش نمی روم و به کارهای ناکرده اعتراف نمی کنم گفت:

“همین امشب و به هر قیمتی شده باید اعتراف کنی. من حتا اگر بدانم جورج بوش (رییس جمهور وقت آمریکا) همین امشب برای نجات شما به ایران حمله کند و استان خوزستان را به آتش بکشد، از شما اعتراف خواهم گرفت”.

 من توی دلم به حرف های دستیار پیشین سعید امامی می خندیدم. لذا به او گفتم:” من نه از جورج بوش خوشم می آید و نه حسابی برای کمک او باز کرده ام. شما هم افکار مرا می شناسید، من کار غیر قانونی نکرده ام”.

باز جویی تا ساعت یک نیمه شب طول کشید. فشار روحی فراوانی به من وارد شد. تُن صدا، تهدیدها وحالت های بازجوی تهرانی نشان می داد که طرف در کار خود، “ختم” روزگار است.  بازجو حرفه ای بود و پرسش های دقیقی را مطرح می کرد و در مجموع بازجویی سختی بود. از این که جا نزده بودم احساس شادمانی کردم.

 هنگام دستگیری در تهران و پس از سوار شدن در خودرو پیکان (یا پژو دقیقا یادم نیست) ماموران، یکی دو تن از آنان برای آوردن دواهایم به خانه برگشتند. وقتی همسرم، مقصد را پرسیده بود گفته بودند که او را به زندان اوین می بریم و اگر تا چهل و هشت ساعت از ایشان خبری نشد، می توانی به دادگاه انقلاب مراجعه کنی و سراغ او را بگیری. این داروها برای من کارساز بود زیرا در آن هنگام، سرمای سختی خورده بودم و آنژین صدای مرا بریده بود. من در آن روزها با رسانه های مختلف فارسی، عربی و بین المللی مصاحبه می کردم. گاهی به علت آنژین شدید، صدایم به سختی در می آمد. حتا دو سه بار از داروهای سنتی برای باز شدن گلویم استفاده کردم، مثل مخلوطی از آب گرم و عسل و آبلیمو. من نمی خواستم از پا در بیایم، چون می خواستم صدای مظلومیت مردم عرب در ایران را به جهانیان برسانم.

چهار روز پس از دستگیری ام، توانستم با همسرم در تهران تلفنی صحبت کنم. گویا وی با رسانه های فارسی خارج از کشور مصاحبه هایی انجام داده و نسبت به مشخص نبودن وضعیت و مکان بازداشتم اظهار نگرانی کرده بود. او روز پنجشنبه همراه خواهرزاده اش به دادگاه انقلاب اسلامی در خیابان معلم تهران می رود تا از آنان درباره مکان بازداشتم پرس و جو کند. همسرم که آشفته حال بود گفته بود تا محل بازداشت او را به من نگویید همین جا می مانم. منشی قاضی حداد – معاون دادسرای امنیت دادگاه انقلاب در آن هنگام – خبر انتقالم به زندان اهواز را به او می دهد. قاضی حداد نام مستعار این قاضی سفاک است و نام اصلی اش، حسن زارع دهنوی است.

 حدود ظهر بود که بازجوی تهرانی موبایلم را به سلولم آورد و اجازه داد تا با همسرم در تهران تماس بگیرم. این کار با حضور او و بازجوی اهوازی انجام گرفت. من برای نخستین بار اینان را بدون چشم بند دیدم. با همسرم طبق معمول به زبان عربی صحبت کردم. وی پس از احوالپرسی، در پاسخ به سئوالم درباره فضای خارج از زندان گفت که مساله دستگیری ام هم در داخل و هم در خارج از کشور بازتاب وسیعی یافته است و شخصیت ها و نهادهای مطبوعاتی و حقوق بشر در این زمینه موضعگیری کرده اند. این خبر، روحیه مرا تقویت کرد. احساس کردم که در مبارزه علیه ستم و بی عدالتی و استبداد تنها نیستم  و کسانی در بیرون به فکر من هستند و در عرصه داخلی و خارجی، موضوع گرفتاری و زندان مرا منعکس می کنند. این موضوع مرا در برابر تهدیدها و ترغیب های زندانبانان واکسینه کرد و بر عزم و پایداری ام افزود و وسوسه های تسلیم و نومیدی را به میزان فراوانی خنثی کرد. البته این صحبت ها، خشم بازجویان را برانگیخت و پس از آن  مرا از هر گونه تماس تلفنی و ملاقات با همسر و دخترم محروم کردند. همان جا به من گفتند که فردا جمعه، بازپرس برای بازپرسی به زندان می آید و نصیحت کردند که اتهام ها را بپذیرم تا هر چه زودتر از زندان رها شوم. بازجوی اهوازی تهدید کرد: “دست از عناد بردار و با ما همکاری کن. در غیر این صورت، شما را به سلول انفرادی کوچکی منتقل خواهیم کرد که بسیار تنگ و شبیه دخمه است، به طوری که نتوانی حرکت بکنی”. قدری ترسیدم ولی فکر کردم شاید بلوف باشد. او تاکید کرد که یکی از هم پرونده های شما بعد از پنج روز اعتراف کرده و قول همکاری داد ه و آزاد شده است. درباره این عنصر اطلاعاتی توضیح بیشتری خواهم داد.

 روز جمعه ۲۹/۴/۲۰۰۵ بازپرس “پورمند” به زندان آمد و در دفتر بازجویان – و نه در سلول – از من بازپرسی کرد. جوانی سبزه رو که حدود سی سال سن داشت. این را خود وی به من گفت. تعجب کردم که بر چه مبنا ایشان را در این سن و سال بازپرس کرده اند ومسئول مجازات و مرگ و زندگی انسان ها. در سال های بعد فهمیدم ارتقای درجه یافته و رئیس بخش عقیدتی – سیاسی دادگاه انقلاب استان خوزستان شده است. او بومی نبود و از نامش مشخص بود که از منطقه بوشهر و دشتستان است.

 بخش قبلی را در اینجا بخوانید

بخش نهم: اهواز داغ پنجاه درجه، قطع برق وکباب انسان در انفرادی    

* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.