شهروند ۱۲۲۸  پنجشنبه  ۷ می  ۲۰۰۹

 هیچ لزومی ندارد که با ایرانیانی که هیچ نقطه اشتراکی با آنها ندارم، نزدیک بشوم! مصاحبتشان مرا دچار هراس می کند. صحبت ها رقیق، ارزان و دل شکن اند. روز یکشنبه به یک مهمانی ایرانی دعوت شدم. خانم “و”، همسرش و خانم “آ” ساعتها در مورد توالت و یبوست صحبت کردند. نه اینکه اینها مسایل مهمی نیستند! تخلیه روده به آدم آرامش می دهد، اما آنها با لذت ویژه ای در این مورد با هم مباحثه می کردند. در این مباحثات متوجه شدم که بعضی ها به یک نوع لذت پنهان از بیان آنچه که مربوط به راهروهای لابیرنتی تن می شود، دچار می شوند. لذتی که به یک کاتارسیس درونی می انجامد! من در سکوت به آنها نگاه می کردم و از خود می پرسیدم: چرا صحبت کردن درباره گازهای بدن، مدفوع و قدرت بلع سوراخ توالت، اینقدر آدمها را هیجانزده می کند؟ چرا آنها را در هر کجای دنیا که باشند، به خنده و تفریح می کشاند؟ من اما آیا خندیدم؟ لبخندهای من تصنعی بودند انگار… که خودم را برای خودم غریبه کردند! من این مکانیسم را در خودم نمی فهمیدم که چطور خودم را با اجبار می خندانم. آیا می توانم خودم را با اجبار بگریانم وقتی که گریستن در تئاتر زندگی می تواند ترا سریع تر به سرانجامی برساند؟

صبح جمعه “لوری” از سر کار شتابزده از من پرسید: خبر را شنیده ای که دیشب در مجموعه ساختمان شما در  Lakeside Dr.  چه اتفاقی افتاده؟

گفتم: نه!

گفت: دیشب چند مرد به زنی تجاوز کرده اند. آن زن حالا در بیمارستان است!

هیچ توضیح دیگری نداشت که به من بدهد. وقتی از کنارم رفت، دلم تپید. حادثه چه ساده رخ می دهد و چه ساده فراموش می شود. اما آیا حادثه برای کسی که بر او رخ داده است می تواند فراموش بشود؟ وقتی که به خانه برگشتم از محوطه Lake Side Dr.  هراس داشتم!

صبحگاه با خوابی عجیب بیدار شدم. خواب دیدم یک مار بسیار بزرگ، بسیار دراز، بسیار کلفت و پر هیبت و عظیم الجثه به رنگ سبز ماشی خالدار (در دزفول به این مارها گل باقلایی می گفتند) ماری که من فقط در فیلم ها دیده بودم، یک مار لجوج و کینه جو، به خانه بزرگ دزفولمان آمده بود. مار بسیار سریع و فرز و چابک به دنبال برادر بزرگم دور خانه وحشیانه می خزید. گاهی هم برادرم او را دنبال می کرد و مار از او  می گریخت! برادرم می خواست بکشدش، مار هم می خواست او را نیش بزند. شاید هم به خودش… درسته… غلفتی… دهان مار آنقدر بزرگ بود که می توانست یک آدم درسته را یکهو ببلعد! ما همه با وحشت به این جنگ و گریز نگاه می کردیم. گویی ۱۶ـ۱۵ ساله بودم و در آمیخته ای از شرایط آن دوره و زمان حال زندگی می کردم. پاهایم به شدت تکان می خوردند و خودم می لرزیدم. حتی نمی توانستم آب دهانم را قورت بدهم. ناگهان مار در حیاط بالا پشت حوض مستقیم ایستاد. دهانش را باز کرد. می خواست با هیبت و عظمت سر بزرگش، قدرتش را به رخ برادرم بکشد. برادر هم همینطور لجوجانه به چشمهای مار زل زده بود. نمی دانم آیا می ترسید یا لجاجت به او شهامت ایستادگی داده بود. من ناگهان روی لبه حوض، روی کاشی های سفید، کارد آشپزخانه (نمی دانم کارد آشپزخانه ام در آیواسیتی یا کارد آشپزخانه مامانم) را دیدم سریع و چابک آن را برداشتم و دادم دست برادرم. آنقدر حرکتها سریع رخ داد که مار سریع الانتقال نتوانست وقایع را ببیند. برادرم ناگهان با یک ضربه سر مار را از تنش جدا کرد. من در تمام طول این رخداد به “کارد” فکر می کردم. لبه کارد گرچه تیز بود، اما فکر می کردم که این کارد کوچک هرگز نمی تواند چنین گردن پرهیبتی را قطع کند. وقتی سر مار از تنش جدا شد، ناگهان سکوت در خانه حاکم شد. همه ما ناباورانه به این حادثه نگاه می کردیم. حس شرم، شکست خوردگی و تحقیرشدگی “مار” را فرا گرفت. ناگهان سر قطع شده اش حرکت کرد. سریع و شرمگین خودش را به لانه گنجشک ها روی دیوار رسانید. من انگار همراه با سر مار می توانستم فضای داخل سوراخ  گنجشک ها را ببینم. در حقیقت سوراخ گنجشک بسیار کوچک بود، اما نمی دانم چطور سر مار در آن جا گرفت؟ وقتی که سر مار بدون سوراخ رفت، با درد و عذابی شکنجه آور پوست کند! گویی صدای پوست انداختنش را که با رنج و عذاب فراوانی توام بود، می شنیدم. درد کشیدن هایش را هم می دیدم. پوست سر مار مثلِ لاکِ لاک پشت ضخیم بود و سر ماهی بزرگی را برایم تداعی می کرد. پوست مثل یک جسم ضخیم مرده جدا شد. آنچه از آن بر جا ماند یک قطعه صورتی گوشتی بود!

***

برای تولد کاوه، من و او خانه را تمیز کردیم، پرده ها را شستیم، پنجره ها را هم… جشن کوچکی برایش گرفتم. بسیار کوچک و … و بعد شروع کردم به نوشتن نمایشنامه ام. پس از آن نشستم پای ترجمه ی آن. خوشبختانه ترجمه خوبی شد. چون وقتی کاوه آن را خواند اشکال چندانی از آن نگرفت. کاوه آموزگار من است… همیشه آموزگار من بوده است. از لحظه تولدش تا حالا… آیا خودش می داند که از کودکی انسان بودن را به من آموخته است؟

به یاد رابطه “آنت” و پسرش در کتاب “جان شیفته” رومن رولان افتادم و به خودم گفتم: “کاوه جان حالا تویی که مرا می زایی!”… نه بگذار به عقب برگردم. از زمانی که تو را زاییده ام، این تو بوده ای که هر روز مرا زایانده ای!

در کلاس نمایشنامه نویسی پیشرفته، قطعه نمایشی روایتی ام را دادم دست یکی از همکلاسانم که بخواندش. آن را خواند. دانشجویان خوششان آمد. نویسنده کنیایی را دیدم که چهره اش درخشید و هیجان زده شد. منهم از این همه  تعریف هیجان زده شدم. سفیدپوستان آمریکایی احساساتشان را نشان نمی دهند، اما سیاهپوستان متفاوتند. دلیلش رنگ پوست که نیست، پس چیست؟

در کلاس Writing Lab   کن Ken  به طرفم آمد و با خوشرویی گفت: “کارل تصمیم گرفته که من از حالا به طور اختصاصی با تو کار کنم. او در بالای یکی از نوشته هایم که گفته بود: “برای اینکه یک نویسنده خوب شوی باید کارهایت را همیشه با آثار نویسندگان بزرگ مقایسه بکنی” نوشته بود، بر نکته  بسیار مهمی انگشت گذاشته ای! عالی و قدرتمند است!

در قسمتی که از خاطرات ۱۳ سالگی ام صحبت کرده بودم وقتی که اولین قصه ام در مجله فردوسی منتشر شده بود، نوشته بود:

دو تا سئوال از تو دارم:

۱ـ برای کدام نویسنده ارزش بسیار قائلی؟

۲ـ چه موضوعاتی را در نوشته هایت به کار می بری؟

به او گفتم که با شعر و داستانهای حماسی فردوسی بزرگ شده ام. پرسید: آیا امکان دارد که یکی از داستانهای شاهنامه را برایم بگویی؟

گفتم: بله…

و در  ذهنم ناگهان داستان ضحاک پراشیده شد و طغیان کاوه آهنگر علیه ستمگری هایش … کاوه که نام پسرم از اوست… کارول بعد از یک صفحه تعریف و تمجید، نوشته بود که دوست دارد درباره فلسفه اندیشگی، زبان و موضوع نوشته هایم بیشتر بداند. تعریف و تمجید مرا به عقب نشینی وادار می کند. انگار با تلنگر است که بیشتر تلاش می کنم البته باید با این حسم بجنگم!

چرا تعریف و تمجید نشنوم؟ چرا دوست دارم همه اش به چالش کشیده بشوم؟ نه … باید بپذیرم که استحقاق تعریف و تمجید را دارم! اما مهمترین مسئله برای من این است که خیلی حرفها برای گفتن دارم و باید بنویسمشان!