شهروند ۱۲۲۸  پنجشنبه  ۷ می  ۲۰۰۹

مقدمه

به بهانه ی چند گفتوگوی نفسگیر و انتشار مطلبی در رد نظامهای ایدئولوژیک به قلم شهباز نخعی در نشریه شهروند، ابتدا پاسخ بسیار فشرده ای برای نویسنده ی محترم و نشریه ی شهروند فرستادم و پس از یکی دو روز به  خود هی زدم که با آنکه نوشتن و گفتن در این باره از حیطه ی تخصص و دانش من خارج است، حیفم آمد که از انتشار نظراتم پرهیز کنم. آنچه در پی خواهد آمد ارزش این را دارد که دستکم، میدان را برای اهل اندیشه و قلم باز کند تا این موضوع، با سایش نظرات مخالف، صیقل یابد. این را هم بیافزایم که من همیشه یکی از خوانندگان شهروند و نوشته های سازنده و شجاعانه شهباز نخعی بوده و هستم و به هیچ عنوان قصد ندارم که به قلم و دانش ایشان خدشه ای وارد شود، آرزو میکنم که دل و دست و قلمش همیشه گرم و پویا بماند.

بحث بر سر آرمان خواهی، مرام یا ایدئولوژی و نظام آرمانی یا نظام ایدئولوژیک، بویژه پس از فروپاشی نظام های سوسیالیستی در اروپای شرقی دامن زده میشود و با وجود فضای سرخوردگی و افسردگی به دنبال این زلزله ی سیاسی در میان عاشقان عدالت خواهی بویژه جوانان، که طبیعی هم بود، نیرنگ تبلیغاتی نظام های سرمایه داری هم  به شدت در کار دلسرد کردن پویندگان آرمان انساندوستانه ی سوسیالیسم است. بویژه در این دوران که نظام سرمایه داری با بحران جهانی اخیر، بیش از پیش ناکارائی خود را افشا میکند و هراسان است از گسترش ایده های مترقی اقتصاد با برنامه، از بین بردن شکاف بین فقر و ثروت در سراسر جهان، پاکیزه کردن محیط زیست و تامین صلح جهانی و اجرای حقوق بشر.

  

ایدئولوژی و نظام ایدئولوژیک


شاید بهتر باشد که درباره ی هر کدام جداگانه به بررسی بپردازیم. دوستانی که نفی ایدئولوژی را تبلیغ میکنند، باید دستکم این را بپذیرند که انسان همین که فکر میکند، پس ایدئولوژی دارد! انسان افزون بر فکر کردن درباره برنامه های روزمره و نزدیکش دارای دورنمای فکری نیز هست، برای رسیدن به هدف های شغلی، خانوادگی، شخصی و اجتماعی اش طراحی میکند، طرحش را پلان بندی میکند، از توانائی خود و دوستان دور و نزدیک قدرتی فراهم میکند تا با آن موانع سر راهش را برای رسیدن به هدف مرتفع کند.

تا آنجا که پروسه ی شکل گیری این نیرو از قوه یا تئوری به فعل و عمل در محدوده هدفهای نزدیک و کوچک اوست، او بنای ایدئولوژی خود را پی ریخته است،  ساختمان کوچک او در زمین و فضای نظامی که او را محاط کرده است بنا میشود. او با مجموعه ای از قوانین حقوقی، مذهبی، اخلاق، سیاست، فلسفه، دانش و هنر اصطکاک پیدا میکند. او ناگزیر از دیدن این منظره از تمام دریچه های ساختمان فردیت خود است و ناچار از داشتن یک جهان بینی که دورنمای آرمانی او را به مقیاس بزرگتر طراحی میکند، آنچنان که تضمین آمال و آرزوهای فردی و گروهی خود را در گرو دگرگونی، نوسازی و سامان دهی یا برعکس، حفظ و پاسداری آن نظام می بیند.

انسان، بخواهد یا نخواهد به شکلی از مرام، آرمان یا ایدئولوژی سیاسی یا مذهبی، کم یا بیش وابسته شده است، و با هزار بند پنهان و آشکار هم!  او بداند یا نداند سرباز جبهه ایست که از پیش برایش آماده شده و در آن زائیده  شده است و مجهز به یک سلاح ایدئولوژی! و این در سرشت جامعه ی انسانی است.

با این پیش فرض،  ایدئولوژی انسان آگاه از پوسته خودمحوری به در می آید و با توجه به دوران اجتماعی و طبقه ای که از آن برخاسته، به ایدئولوژی فراگیر، فرا میروید و شکل جهان شمول تری می یابد.

انسان موجودی خردمند و اندیشه ورز است، مهندس و هنرمند است، پیوسته جهان را میسازد و دگرگون میکند و باز میسازد  و اینهمه از روی برنامه و نقشه ایست که در چهارچوب ایدئولوژی اوست.

از آنجا که ما تا این لحظه در جوامع طبقاتی زیسته ایم، آرمان های ما نیز در بسته بندی طبقاتی مان ارائه میشود. طرح و پلانی که برای جامعه ی ایده آل، نظام ایده آل پی میریزیم بسته به آن میشود که چه سهمی از دستاوردهای اجتماعی نصیبمان میشود. منافع طبقاتی ما هسته ی اصلی ایدئولوژی مان را میسازد. از این رو ایدئولوژی ها یا جانب طبقات ستمکش و فرودست را میگیرند و یا از طبقات استثمارگر و فرادست جانبداری میکنند. یک سو اردوی کار است یک سو لشگر سرمایه. نبرد اندیشه و آرمان برای ساختمان نظام ایده آل آینده سالها و بلکه قرنهاست در همه ی جهان درگیر است. این نبرد سرخ از زیر قلم نویسنده تا لوله ی تفنگ و در همه ی عرصه های زندگی در کار است.

طبیعی است که عناصری از هر قشر و طبقه به دلائل شناختی، سودجویی یا گمراهی، از جبهه ی روبرو سر در می آورند. از یکسو آن یک از طبقات فرادست و استثمارگر کمر به دفاع از محرومان می بندد و به اینسو می آید و از سر همه ی تنعمات مادی خود میگذرد و بر عکس، این یک از این سو و از خواستگاه طبقاتی خود، لشگر رنجبران  به جبهه ی  ارباب  زر و زور و تزویر میگریزد و تن به مزدوری میدهد.

آن یک، اگر منافع شخصی اش را فدای منافع همگان میکند، این یک، بر عکس منافع عام را در پای منافع شخصی اش سر میبرد!

البته گروهی نیز فرصت طلبانه مرزنشینی اختیار میکنند و بنا به اقتضای روز پیوسته در حال کوچ از یک موضع طبقاتی به دیگری هستند.

زرادخانه های  تبلیغاتی طبقات فرادست برای خنثی سازی و خلع سلاح حریف سیاسی خود، انواع سفسطه و نیرنگهای ایدئولوژیک با بسته بندی های فریبنده به بازار اندیشه میفرستند، در جبهه ی ایدئولوژی طبقات زحمتکش رخنه میکنند و آرمان خواهی آنها را به انواع ایدئولوژی های مخرب یا تخدیرکننده می آلایند. از یکسو جامعه و بویژه جوانان را به سکس و مواد مخدر و هرزگی مشغول میکنند و از سویی دیگر مذهب، خرافات، پوچ گرایی و صوفی مسلکی و لاقیدی نسبت به سیاست و حیات عینی جامعه را در تمام رسانه های خود به خورد مردم میدهند. ایدئولوژی گریزی نیز متاسفانه یکی از همین کالاهای فکری است که مد روز در میان روشنفکران با پیشینه ی مبارزه و چپ گرایی شده است.

رمان زیبا و شاعرانه ی “صد سال تنهایی” گابریل گارسیا مارکز نویسنده ای با پس زمینه ی چپ، از سوی محافل تبلیغاتی غرب برنده ی جایزه ی نوبل میشود، به همه ی زبانها ترجمه میشود و بارها تجدید چاپ میشود، نه به خاطر سبک شاعرانه و تخیل آزاد آن بلکه به خاطر نفی ایدئولوژی و پوچ شمردن مبارزه برای آزادی و عدالت اجتماعی. در این کتاب مرز مبارزه در راه آزادی با جنون قدرت طلبی مبارزان مخدوش  شده است، شیفتگی برای کسب”قدرت” جایگزین ایدئولوژی عدالت خواهانه شده است، مبارزان راه عدالت اجتماعی به مردانی تشنه ی قدرت و خونریزی بدل شده اند!

ایدئولوژی مجموعه ی آرمانها و اهداف تدوین شده ی گروهی از همفکران برای ساختمان نظام اجتماعی دلخواه است. این ساختمان بدون قدرت مادی و معنوی، بدون سازماندهی و تشکیلات، بدون ایمان به تحقق آن طرحها هرگز اجرا نخواهد شد. قدرت، در همه ی زمینه های سازمانی، سیاسی، نظامی و فرهنگی بسیج میشود تا آن نظام عینیت یابد. قدرت، هدف نیست، هیچگاه هم برای هیچکس و هیچ گروه و طبقه ای و در هیچ کجا هدف نبوده است! قدرت هیچگاه در خود تمام نمیشود و چیزی نیست جز مدیریت معنوی و مادی برای رسیدن به تامین منافع فردی، گروهی و طبقاتی، در یک کلام از قوه به فعل درآوردن هدفهای مشخص. اینکه گفته شود تمام مبارزه ی احزاب کمونیست به خاطر کسب قدرت بوده و رهبرانشان را مشتی آدمهای جاه طلب  و دارای جنون قدرت طلبی بدانیم از ریشه مغرضانه است. با این استدلال، انگار آنان دیوانگانی بوده اند که به هدف رسیدن به قدرت و کشتار هزاران یا میلیونها آدم(لابد بیگناه) عمری پیه زندان و شکنجه و تبعید را به تن مالیده اند تا با رسیدن به قدرت، بگویند حالا نوبت ماست که بکشیم! هدف انگاشتن قدرت یعنی نفی مطالبات مادی و معنوی برای فرد، گروه یا حکومت. نفی طبقاتی بودن مالکیت.

 مسئله ی اصلی، نه رد، نفی یا مذموم دانستن قدرت است، بلکه مالکیت آن است. اگر در دستهای ستمگران، نتایج شومی به بار می آورد و در جهت ارضای آزمندی های افسارگسیخته ی آنان، جهان را آلوده میکند، جنگ و تجاوز و فقر و فساد میپراکند، بر عکس، کنترل آن  به شیوه هایی که در برنامه ی سازمانهای مترقی، دادگستر و برابری طلب درج و نشر شده است، میتواند بهشت زمینی را بر پا سازد.



درباره ی”جنایات”نظامهای ایدئولوژیک که منظور اشاره به نظامهای کمونیستی است،  خروارها کاغذ سیاه کرده اند. انگار همه ی جنگهای غارتگرانه در درازای تاریخ تا جنگهای استعماری چند قرن اخیر، جنگ جهانی اول و دوم، بمباران هیروشیما و ناکازاکی، جنگ کره و ویتنام، کشتار حدود دو میلیون مردم مبارز اندونزی به اتهام مظنون بودن به چپ در زمان سوهارتو و به دستور ایالات متحده آمریکا و کودتاهای بیشمار از آمریکای جنوبی تا خاورمیانه و آسیا و آفریقا که همگی  بر پایه منافع پلید نظام های استثمارگر بوده است(که لابد غیرایدئولژیک هم بوده اند!) ناگهان فراموش میشود!

 ایدئولوژی و نظام ایدئولوژی دارای مفهوم سیاسی و عینی و اینجهانی است، اصطلاح مدرنی است که در همین دو قرن اخیر و با رشد سرمایه داری به کار گرفته شده است، حال آنکه دین با آنکه نوعی ایدئولوژی محسوب میشود و با آنکه خالی از مفهوم اجتماعی و سیاسی هم نیست، اساساً ساختن این جهان و دنیای فانی را یا خوار میشمارد یا باور ندارد و همه ی آرزوها و آمال انسان را موکول به زندگی پس از مرگ و آخرت میکند، تحقق اجرای عدالت اجتماعی توسط انسان را غیر ممکن می پندارد و تنها  اراده  خدای دانا، توانا و عادل را باور دارد که در روز جزا به داوری نهائی خواهد پرداخت. ستمکاران و ظالمان  را به جهنم ابدی و مظلومان مومن را در بهشت جاوید جای خواهد داد.


 نظام عوام فریب ولایت مطلق فقیه  یک نظام سرمایه داری با روبنا و فرهنگ فئودالیستی است که بدون طی کردن راه رشد سرمایه داری و دارا شدن تدریجی فرهنگ مناسب آن به مدد فوران طلای سیاه به رشدی بس ناموزون رسیده است. یکی دانستن این نظام و نظام های مترقی و مدرن سوسیالیستی با وجود همه ی کاستی های آن زیر عنوان”نظام های ایدئولوژیک” وکوبیدن هر دو به یک اندازه، نیز از همان سفسطه هایی است که اگر از زرادخانه ی تبلیغاتی ارتجاع جهانی صادر نشده باشد، در خوش بینانه ترین حالت نشانه ی یک برداشت سرسری از ماهیت این دو نظام از ریشه متفاوت است. یکی رو به پیش دارد و متعلق به دوران پس از سرمایه داری است، در حالیکه دیگری رو به قهقرا دارد و یادگار نظامهای عشیره ای.

سرمایه گذاری روی اشاعه و تبلیغ دین(هر دینی) و دامن زدن به خرافات برای کنترل قدرت در دست حکومتهای ارتجاعی از دیرباز بهترین وسیله بوده است. معابد و مساجد و کلیساهای پر زرق و برق ساخته میشود، تبلیغات مذهبی و خرافی همچنین حمله به آرمانهای مترقی سوسیالیسم در همه ی رسانه ها به فراوانی ساری و جاری است، در حالیکه نیروهای پیشرو در تمام جهان زیر انواع فشار و سرکوب و سانسور قرار دارند.

سوسیالیستها انساندوست ترین، آزادی خواه ترین، آشتی جوترین و فداکارترین مردم روی زمین اند. آنها در راه آرمان بشر دوستانه ی خود از ایثار جان و مال دریغ ندارند. آنها در جنگی نابرابر و تدافعی با دشمنی محیل و تا دندان مسلح، تنها از یاری توده های کار و زحمت برخوردارند و اگر اینجا و آنجا به حاکمیت رسیده اند و در دوران حکومت های نوپای خود مرتکب لغزش هایی هم شده باشند (که شده اند) از طرفی به دلیل کم تجربگی در راهی به کلی ناشناخته و سنگلاخی بوده است و از طرف دیگر، در محاصره همه جانبه ی کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی و در معرض حملات نظامی اقتصادی سیاسی و تبلیغاتی آنها بوده است. آنها سیستمی را که هیچگاه در تاریخ اجرا نشده است(یا اگر شده در مقاطعی کوتاه و در ساختاری پیش از سرمایه داری و با رشد ابتدایی وسایل تولید و مناسبات تولیدی دیگری بوده است) تجربه گر بوده اند. ما با مطالعه ی تاریخ عدالتخواهی از اسپارتاکوس و مزدک تاکنون، همیشه شاهد کشتار آنها به دست حکومتهای ستمگر بوده ایم. خشونت و جنگ همیشه به آنها تحمیل شده است. نظامهای کمونیستی دوران ما نیز هیچگاه مبتکر و آغاز گر هیچ جنگی نبوده اند. آنها تنها به دفاع و پاسداری از دستاوردهای مردمی و دادگرانه ی سوسیالیستی پرداخته اند.

شیوه های حکومت داری به یادگار مانده از دورانهای ماقبل سوسیالیسم که در فرهنگ حکومتهای نورس و جوان انقلابی رخنه کرده است، نباید ما را به این نتیجه ی نادرست برساند که این شیوه ها را ذاتی مرام و اساسنامه ی کمونیستها بدانیم، آنچنان که در بوق وکرنای تبلیغاتی رژیمهای امپریالیستی و ارتجاعی دمیده میشود. امروزه مخالفت با قانون اعدام و رعایت حقوق بشر، از جانب همه کمونیستها تبلیغ میشود. (و در واقع تنها در حکومتهای سوسیالیستی و از بین بردن شکاف فقر و ثروت است که حقوق بشر واقعی میتواند معنی پیدا کند و اجرا شود) آزادی و دمکراسی، آنطورکه سیستمهای غربی بخصوص آمریکا مدعی آنند، تنها در گروی اجرای عدالت اجتماعی و اقتصادی است و بس! بدون عدالت اجتماعی دم از آزادی و دمکراسی زدن یاوه ای بیش نیست.

حال اگر در دوران جنگ  سرد و شرایط  انقلابی زمان جنگهای اول و دوم جهانی، اعدامهایی صورت گرفته و اینجا و آنجا تخلف ها و تجاوزاتی نسبت به حقوق بشر انجام شده است، مربوط به آن دوران پر تنش بوده است که آنهم چو نیک بنگری، تحمیل شده از جانب حکومتهای سرمایه داری و استعماری آن دوران بوده است که میخواستند چوب لای چرخ این حکومتهای عدالت خواه بگذارند. فاشیسم آلمان هیتلری برای جلوگیری از رشد فزاینده ی سوسیالیسم جهانی از جانب جهان استعماری آن زمان به سردمداری انگلیس علم میشود. آتش جنگ افروخته میشود و تمامی نیرو و توان حکومت نوپای شوراها که می باید صرف ساختمان صلح و سوسیالیسم شود، در این آتش ضایع و فرسوده میشود و این فرسایش به شکلهای دیگر، تا فروپاشی آن و تا به امروز نیز ادامه می یابد. 

در شرایط جنگی، تعادل در همه ی عرصه های زندگی جامعه، از اندیشه و اخلاق فردی گرفته تا عمل اجتماعی از هم می پاشد و  در هم میریزد. توطئه و دسیسه و حیله و جاسوسی بالا میگیرد، سیاست، در زشت ترین نقابها چهره مینمایاند. فردپرستی و کیش شخصیت به ناچار به میدان می آید، میدان جنگ قهرمان میطلبد، فرد رهبر، جایگزین اندیشه و مرام میشود و انتقاد از او به مثابه مخالفت و دشمنی با مرام و ایدئولوژی تلقی میشود، اتهام زنی و بدگمانی در سر و تن جامعه ریشه های سرطانی خود را میگستراند و بدینسان “رفیق” یوسف استالین به عنوان سمبل توده های میلیونی ستمدیدگان جهان با پرچم ایدئولوژی سوسیالیسم، در برابر”رهبر” آدلف هیتلر، مظهر  نژادپرستی و شووینیسم که از میوه های اهریمنی سرمایه داری و استعمار جهانی است، با پرچم ایدئولژی فاشیسم، سینه به سینه میشود!

 این طور میتوان نتیجه گرفت که در تاریخ مبارزات سیاسی و در مقاطع حساس، بنا به حکم ضرورت، گاهی جذابیت یک چهره ی سیاسی به عنوان سمبل و قهرمان، به طور معجزه آسایی میتواند ایمان توده ها را موثرتر(و نه لزوماً بهتر) به  حرکت درآورد، از آنجا که بهره گیری از شیوه های پارلمانی و جمعی در شرایط حاد و جنگ، تصمیم های عاجل را دچار بوروکراسی میکند، اراده ی فردی میبرد و میدوزد. از یکطرف تصمیم های فردی برنده و قاطع عمل میکند و از طرف دیگر فرد نیز  مصون از خطا نیست!


بی آنکه منزه طلبانه به تاریخ نسبتاً کوتاه حکومتهای سوسیالیستی  بنگریم، همه ی این لغزش ها به چپ و راست اجتناب ناپذیر بوده است، با وجود این، باید هشیار بود که خرد جمعی در سایه ی بت فردیت، نپژمرد، دمکراتیسم فدای سانترالیسم نشود، جزم اندیشی (دگماتیسم) و عوام فریبی (دماگوژی) به مثابه خوره های مهلک ایدئولوژی، مجال رشد نیابند، مارکسیزم مذهب نشود! در یک کلام پس از گذار از دوران بحرانی و حاد، هر چه زودتر تعادل سانترالیسم و دمکراسی تحقق یابد.

 نیروهای مترقی و مردمی از آنجا که به سلاح علم مجهزاند، پیوسته با شیوه ی انتقاد و انتقاد از خود با این انحرافات مبارزه میکنند و این مبارزه یکبار برای همیشه هم نبوده و نیست و هر آن ممکن است به شکلی نو و از جایی خلاف انتظار، سر بزند و تهدید کننده بشود.

در نهایت رهبران سیاسی احزاب چپ در هر زمان و مکان، با آنکه نماینده آرمانی قشر و طبقه ی زحمتکش بوده اند، برای نجات همه ی بشریت و همه ی جهان فداکارانه اقدام کرده اند. آنها نمی خواسته اند برخلاف منافع و مصالح توده های رنجبر و مردم  عمل کنند، و اگر اشتباهات تاکتیکی هم مرتکب شده باشند نه از روی دشمنی با مردم و نه به انگیزه ی حب جاه  یا از سر مستی قدرت  بوده است. لغزشهای آنها را نباید به حساب نادرست بودن آرمان و ایدئولوژی آنها بگذاریم. شرایط تاریخی آنها را بسنجیم و داوری کنیم.

تورنتو، ۲۵ اپریل ۲۰۰۹