۱ـ سال هاست که دو تابلو در اتاق نشیمن خانه مان مثل دو پنجره رو به آفتاب، نور به درون خانه می ریزند و از آنچه در سینه دارند در خلوت با یکدیگر راز و نیاز می کنند. یکی از تابلوها شعری از مولانا را قاب گرفته، دیگری ترانه ای از جان لنون خوانندۀ انگلیسی را.۱ شعر مولانا را به خواهش من، دوست عزیز و هنرمندم مرتضی عبداللهی به صورت مجموعه هنری زیبایی از کار درآورده که پیچ و تاب جمله ها و کرشمۀ کلمه ها در زمینه هارمونی زیبایی از رنگها که رگه هایی از اکلیل طلایی بین شان در رفت و آمد است، گاه نقض غرض می کند، چرا که سهمی بیش از آنچه می خواسته ام از هوش و حواس بیننده طلب می کند! شعر جان لنون را هم دوست دیگری، غیر ایرانی، برایم به انگلیسی به قول خودش کالیگرافی یا خوشنویسی کرده است. داستان راز و نیاز اما طبیعتاً در ذهن و خیال خود من است. مولانا را مجسم می کنم که حالا که به قول دوست عزیز دیگری؛ نه بیم از زمین دارد نه پروایی از آسمان، پیچیده گویی و رندی را کنار گذاشته و شمشیرش را از رو بسته است؛ “… ای قوم به حج رفته، کجا؟! برگردید! به دنبال معشوق آنجا رفته اید چه کنید؟! معشوق تان همین جا پیش خودتان است؛ همسایه و دیوار به دیوارتان… در بادیه به چه هوایی سرگشته شده اید؟! چشم ها را که باز کنید و صورت بی صورت معشوق را که ببینید، خواهید دانست که هم خواجه و هم خانه و هم کعبه، خود شمائید، خود شما! اگر نمی بینید، افسوس که بر گنج شما پرده شمائید!”

مجسم اش می کنم که باز گریزی به شعر دیگری می زند که؛ “… آنها که طلبکار و به دنبال خدائید، به خود آئید؛ حاجت به طلب نیست، خدا خود شمائید! چیزی که نکردید گم از بهر چه جوئید؟! یک بار دیگر و اینبار از این تن، بر این بام اندیشه (این سر) بر آیید و از آنجا نگاه کنید، پیدایش خواهید کرد و دیگر لازم نیست ده بار از آن راه به آن خانه بروید و آنجا دنبالش بگردید…”

و جان لنون که آن وقتها هم (که هنوز به خاطر ابراز امیدها و آرزوهایش کشته نشده بود۲) بی محابا و راستاحسینی از آرزوهایش می گفت، وقتی می بیند کشته تر که نخواهد شد، پس راستا حسینی تر می خواند؛

“… مجسم کن بهشت نیست! امتحان کن ببین چه آسان است. مجسم کن شلاق و آتش جهنم بالای سر و زیر پای ات نیست و به جای آن آبی بی کران آسمان بالای سرت است و اختری که هیچ بهشتی در راست زیبایی و زیبا راستی خوبتر از آن نیست۳؛ زمین، زیر پاهایت است مجسم کن دیگر مرزی نیست… مجسم کن دین هم نیست تا شوق و لذت زیستن و پا برزمین داشتن را به نسیۀ آن دنیا به چشمانت خوار دارد… آنوقت خواهی دید نه دلیل و انگیزه ای برای کشتن باقی خواهد بود نه چیزی والاتر از عمر زمینی ات که به خاطرش کشته شوی… ممکن است خیالباف ام بخوانی ولی تنها من نیستم؛ مانند من بسیارانند… ای کاش تو هم روزی به ما بپیوندی… مجسم کن همه خواهرند و همه برادر و نه کسی فرو دست است نه کسی فرادست… مجسم کن دنیا دنیای همه است. ممکن است خیالباف ام بخوانی ولی نه دوست من، من تنها نیستم. مانند من بسیارانند… ای کاش تو هم روزی به ما بپیوندی و دنیا دنیای همه ما باشد….

۲ـ شهر “بزانسون” فرانسه، ساعت ۵/۶ صبح، آقای پدرام۴ مشغول مسواک کردن دندان هایش است. بعد از آن ریش اش را خواهد تراشید، برای خود و پسر دوازده ساله اش صبحانه درست خواهد کرد و با هم سر میز آشپزخانه خواهند خورد، پسرش را به مدرسه خواهد رساند و خودش به سرکار خواهد رفت. این برنامه هر روزشان است اواخر اما نگاه کردن به برنامه های تلویزیون های لوس انجلس که از طریق اینترنت پخش می شود نیز به این برنامۀ صبحگاهی افزوده شده است. برای این کار، آقای پدرام لپ تاپ اش را با خودش از این اتاق به آن اتاق می برد و برنامه ها را دنبال می کند. امروز برنامۀ جدیدی در یکی از کانال ها نظر او را جلب کرده است؛ مجری برنامه، فرخ نام، یکی از خواننده های موسیقی پاپ ایرانی است که در این برنامه آهنگ های پاپ ایرانی پخش می کند و ما بین آهنگ ها، هموطنانی که در خارج از ایران گمشده ای دارند را بر روی خط تلفن می آورد و از بینندگان تقاضا می کند که اگر نشان و سرنخی از این عزیزان دارند با شماره اعلام شده در پایین صفحه تلویزیون تماس بگیرند و پیام بگذارند.۵ بیننده ای که روی خط صحبت می کند اسمی آشنا بر زبان می آورد. آقای پدرام قلم و کاغذ برمی دارد و شماره تلفن اعلام شده را یادداشت می کند. یادداشت را که توضیحی ـ به زبان فرانسه ـ همراهش کرده است در مسیر مدرسه به پسرش می دهد؛

ـ اسم آموزگارتون برنارد کریستوفر نیست؟!

ـ آره!

ـ ازش بپرس زن اش ایرانیه و اسمش “مهرا”ست؟! اگر بود، یادداشت را بهش بده.

… پدرم هر چند سال یک بار برای دیدن ما به اینجا، آمریکا، می آید. اینبار برای این که حوصله اش در خانه سر نرود برایش دیش (آنتن) گیرنده برنامه های تلویزیونی ایرانی گرفته و وصل کرده ام. از کار برگشته ام و هنوز نرسیده! از اتاق نشیمن صدایم می کند؟!

ـ اون دوستت را که گم کرده بودی اسمش چی بود؟! مهرا؟!

ـ بله، چطور؟!

ـ یه برنامه ایه، یه آقایی اجرا می کنه، مردم تلفن می کنن اسم و رسم کسی را که گم کرده اند میگن، بیا تو هم یه زنگ بزن…

مهرا را از دوران دبیرستان می شناختم. من و عده ای از همکلاسی هایم گروه موسیقی تشکیل داده بودیم و مناسبت ها و جشن هایی که در دبیرستان ما و دبیرستان دخترانه هم اسم دبیرستان ما برگزار می شد قسمت موسیقی اش با ما بود و مهرا از طرف دبیرستان دخترانه معرفی شده بود تا خواننده گروه باشد. دوستی من و او از همان روزهای اول آشنایی به بیرون از محدوده دبیرستان کشیده شد. این دوستی می توانست مانند اکثر دوستی های دو جنس مخالف در آن سن و سال، گونه ای کلیشه ای باشد اما در مورد مهرا و من اینطور نبود و همیشه همانطور ماند؛ دختر خاله و پسرخاله ای بودیم که همیشه ما را با هم می دیدند… توی سر و کله هم می زدیم و یار و غمخوار و محرم اسرار همدیگر بودیم. آنقدر که وقتی بعدها مهرا عاشق برنارد (یکی از همکارهای فرانسوی سرکارش) شد، شنونده داستان های عشق و عاشقی شان و گاه سنگ صبور شکوه های عاشقانه اش من بودم. شب عروسی شان هم مهرا فقط عروس و من فقط مهمان نبودیم؛ او با همان لباس عروسی و من با همان حال و هوای همیشگی پشت ارگ، با هم آهنگ هایی را که ده ها بار اجرا کرده بودیم اجرا می کردیم. اتفاق های سال های ۵۷ به قدری پشت سر هم و سریع بود که نفهمیدیم کدام مان زودتر یا دیرتر از دیگری یکی به فرانسه و یکی به آمریکا کوچ کردیم و چه شد که همدیگر را گم کردیم. از آن زمان حالا بیست سال می گذشت….

عروسی مهرا، من تمام مدت ارگ می نواختم و مهرا می خواند

به حرف پدر با شمارۀ تلفن برنامه تلویزیونی تماس گرفتم. بعد از مدتی نوبت به من رسید و بر روی خط تلفن، اسم و فامیل مهرا و مختصری از جاها و نشانه هایی که ممکن بود به حافظه بیننده های تلویزیون کمک کند ردیف کردم به اضافه نام و نام فامیل برنارد، تا اگر هنوز در فرانسه بوده باشند بتواند سر نخی دست کسی بدهد.

کارـ شغل ـ من بیرون و در هوای آزاد است؛ سر کارم مشغول بدو بدو هستم که تلفن دستی ام زنگ می زند، جواب میدهم؛

ـ Hello?!

ـ الو؟!

متوجه می شوم ایرانی است؛

ـ الو، بله، بفرمایید…

ـ شما شماره را گرفته اید!

سرم شلوغ است و صداهای اطراف هم نمی گذارد درست صدا را بشنوم. با بی حوصله گی می گویم؛

ـ ببخشید من سر کار هستم و زیاد وقت ندارم، شما؟!

… زنگ آخر مدرسه را زده اند و معلم دارد تخته را پاک می کند. یکی از شاگردها از پشت سر صدایش می کند؛

ـ Mr. Bernard!

به طرف صدا برمی گردد، شاگرد کلاس می خواهد بداند آیا همسر او ایرانی است؟! معلم جواب مثبت می دهد و در مقابل سئوالش که او ـ شاگرد ـ این را از کجا می داند، یادداشت تا شده ای به دست معلم می دهد و به دو از کلاس خارج می شود. معلم یادداشت را می خواند و لبخند می زند. همسرش یک هفته است برای دیدار مادرش به ایران سفر کرده است. به خانه می رود و در ساعت مناسب، با تلفن دستی اش شماره تلفن نوشته شده در یادداشت و با تلفن منزل، شماره تلفن همسرش را در ایران می گیرد. هر دو خط، یکی با دو سه ثانیه تاخیر، کسی گوشی را برمی دارد. برنارد گوشی و میکروفون تلفن ها را، عکس هم، نزدیک یکدیگر نگاه می دارد…

هر که شماره ام را گرفته وقت خوبی برای شوخی پیدا نکرده است… می خواهم تلفن را قطع کنم، اما از آن طرف مردی با صدای بلند چند کلمه فرانسوی را تکرار می کند و هر بار در میان کلمات اسمم را تشخیص می دهم!

گیج شده ام! مرد تند تند به زبان فرانسه چیزهایی می گوید… صدای جیغ زن، و حالا زن است که اسمم را فریاد می زند،

ـ گودرز! منم مهرا! منم مهرا!

صداهای اطراف نمی گذارد اسم دیگر را تشخیص بدهم، در یک لحظه اما چیزی در مغزم (مثل قطعات پازل که به یکدیگر نزدیک شده باشد) جرقه می زند: مهرا! و قبل از این که خودم را پیدا کنم و خیال و واقعیت را به هم گره بزنم مهراست که می خواند؛

Yellow River, yellow River, is in my mind and in my eyes.

Is in my blood it’s the place I want. ۶

بغض ها می ترکد و گریه ها امان نمی دهد…

۳ ـ کلاس چهارم دبستان بودم. بعد از ظهر که از مدرسه برگشتم مادر و پدرم درباره رئیس جمهور آمریکا به نام کندی صحبت می کردند که امروز در شهری در آمریکا به قتل رسیده است. تمام بعدازظهر و تا پاسی از شب، رادیوی منزلمان بارها در قسمت خبری و در برنامه ای به مناسبت دیگر خبر را تکرار کرد؛ جان اف کندی رئیس جمهور آمریکا در شهر دالاس تگزاس مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به قتل رسید. از فردا صبح تا چند روز بعد تلویزیون سیاه و سفید منزلمان بارها و بارها صحنه ترور را به صورت معمولی، آهسته و تصویر به تصویر (فریم به فریم) نشان داد و من چگونه می توانستم بدانم که این حادثه، بیدرکجای۶ خانه و کاشانه ام و قسمتی از تاروپود آنچه در آینده بر من خواهد گذشت را رقم خواهد زد؟! ده سال از آن حادثه گذشته بود که برادر بزرگم کشور آمریکا را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد. برای تحصیل در دانشگاه های آمریکا و گرفتن ویزای این کشور اخذ پذیرش از دانشگاه مربوطه ضروری بود و موسسه هایی که عموماً محل شان در ضلع شمالی سفارت انگلیس در تهران بود امر تماس و تقاضای پذیرش از دانشگاه های خارج از کشور را به عهده داشتند. دوستی داشتم که پدرش مسئول یا کارمند یکی از این مؤسسات بود و طبیعتاً پدر و مادر و برادرم مرا مسئول تماس با موسسه مزبور و گرفتن پذیرش از یکی از دانشگاه های آمریکا کردند. به همراه آن دوست به محل کار پدرش رفتیم و او پرونده ای حاوی ده ها بروشور از دانشگاه ها و کالج های آمریکا را برای انتخاب محل تحصیل برادرم در آمریکا به عهده من گذاشت و به رتق و فتق امور بقیه مراجعان موسسه پرداخت. جوانی و کم تجربه گی بود، خجالت از دوست بود تا متوجه بی اطلاعی ام از کم و کیف و چند و چون کاری که به عهده ام گذاشته شده بود نشود، عجله بود، تنبلی بود یا تلفیقی از همه اینها که با نگاهی سطحی به جلد کتابچه ها، چشم و نگاهم به روی دو کلمه که بارها و بارها شنیده و خوانده بودم و بهتر از اسم هر شهر یا دانشگاهی در آمریکا تلفظ شان می کردم قفل شد؛ دالاس ـ تگزاس… و این نبود جز به این دلیل که …

برادرم به دالاس تگزاس آمد. برادر دیگرم، نیز کوچکترین برادرم بعد از او و وقتی خودم و همسرم تصمیم به مهاجرت به آمریکا گرفتیم، ما نیز طبیعتاً پایگاهی را که در این بیدرکجای دنیا انتظارمان را می کشید برگزیدیم. دختر کوچکم در همان بیمارستان و طبقه بالای همان اتاقی که رئیس جمهور آمریکا آخرین دقایق زندگی اش را گذراند، به دنیا آمد و دختر بزرگم در ساختمانی در چند متری محلی که آن گلوله سرنوشت ساز تومار زندگی جان اف کندی را درهم پیچید با جوانی آمریکایی اهل دالاس تگزاس ازدواج کرد.

صبح زود است. ظهر امروز پیکر مادر همسرم را در کنار پدر همسرم که در گورستانی در دالاس آرمیده به خاک خواهیم سپرد. آنها را هم صفیر گلوله ای که جان اف کندی را از پای درآورد، به دنبال دختر و خانواده دخترشان به این بیدرکجا کشانده بود.

زیرنویس ها:

۱ـ آهنگ Imagine  از گروه Beatles که شعر و آهنگ آن هر دو ساخته خود اوست.

۲ ـ جان لنون و همسرش هدف انتقادهای شدید رسانه های جمعی آمریکایی بوده و عنصر نامطلوب از سوی دولت آمریکا به شمار می آمدند. هنگامی که او هدف گلوله یکی از مخالفان عقاید و جهان بینی اش قرار گرفت و کشته شد، پرونده اخراج خودش و همسرش بر روی میز اداره مهاجرت آمریکا بود.

۳ ـ از اسماعیل خویی؛… من در آئین ها بسیار اندیشیده ام، باور کنید، و آسمان آئین هایی را که از زمین فراتر می روند، بسیار بسیار خالی یافته ام، و این است که از هر چه از زمین رو برتابد دیگر دیری است که رو برتافته ام،… تنها زمین است… در چنبر همارۀ چوگان چیست،…. از دلبرم زمین، هیچ اختری در راست زیبایی یا زیبا راستی خوبتر نیست.

۴ ـ بعضی از اسامی واقعی نیست.

۵ ـ برنامه به صورت بازپخش بر روی اینترنت.

۶ ـ آهنگی که محبوب هر دوی ما بود و مهرا آن را به زیبایی اجرا می کرد.

۷ ـ ترکیب و تعبیر از اسماعیل خویی.