شهروند ۱۲۲۹  – پنجشنبه ۱۴ می  ۲۰۰۹

۹ سپتامبر ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی

 

“فرانسیس” قطعه دیالوگ کوتاهش را در کلاس خواند. گویی چندان متوجه نشده بود که “شلی” از ما چه خواسته است، اما  قطعه ای جالب و تصویری بود. مردی بعد از تلاشهای بیشمار در زندگی اش در دانشگاه بالاخره فارغ التحصیل می شود. آن لحظه آنقدر برایش باورنکردنی بوده است که لباسهایش را یکی یکی از تنش درمی آورد، کاملا عریان می شود و می پرد توی استخر. تنها پوشش او کلاه فارغ التحصیلی اوست، این تصویر بیشتر برایم سینمایی بود تا تئاتری… تصویری کاملا خاص و ویژه برای عکاسی … بعد “استیو” نمایشنامه اش را در تئاتر B اجرا کرد. موسیقی و صورت نمایشنامه اش برایم گیرا بود.  نمایشنامه “قوی تر” استریندبرگ و همچنین “جزیره بزها” برایم تداعی شد. در نمایشنامه اش مثل بقیه روده درازی نکرده بود. موضوع را بیخودی کش نداده بود. موجز بود. یکی از شخصیت های نمایشنامه اش که با کلماتی کاملا نامفهوم و نارسا صحبت می کرد، مرا به یاد مردی انداخت در سال ۱۳۶۰ یا ۱۳۶۱ که به تئاتر شهر آمده بود. من در تئاتر شهر کار می کردم. آن مرد از من یک ورق کاغذ سفید خواست، به او دادم. او خطوطی را روی آن ترسیم کرد و به طور نامفهومی جملاتی را به من گفت که من فقط کلمه “مصدق” را توانستم تشخیص بدهم. مرد جوان ژنده پوشی بود. از نگاهش انتظار غریبی حس می شد. قدری درنگ کرد. در چشمهای من و همکارانم چیزی را با تمام وجودش جستجو می کرد. وقتی که ابهام را در چشمهای ما دید، کاغذ سفید را به دستم داد و نومیدانه رفت. این انتظار و خواهشِ با صلابت برای دریافت چه چیزی بود؟ چه چیزی را می خواست به ما بگوید؟ آن تامل در نگاهش چه معنایی داشت که هنوز هم با من است و مرا ترک نکرده است؟

شخصیت نمایشنامه “استیو” مرا ناگهان به یاد او انداخت، مردی که در مدت یک دقیقه و چند ثانیه اثر عمیقی بر من گذاشت و ناپدید شد. و بعد به یاد “پ” افتادم، وقتی که پرسش ها و کلمات بدون سیلابش را پنج شش بار تکرار می کرد و هر بار در چشمهایشان با آن علامت سئوال بزرگ از عدم درک مفهوم روبرو می شد. اندک اندک خسته و ملول می شد مژه هایش را چند بار بهم می زد و سکوت می کرد. و نمی دانم پس از آن به چه چیزی فکر می کرد. آیا همیشه “کلمه” ارتباط را رسا می کند؟

این تداعی معانی ها مرا به نسل جدید در ایران کشاند. نسل انقلاب یاد گرفته است که به راحتی و زیرکانه دروغ بگوید. نقاب های متنوع داشته باشد و مزور باشد. چرا این خاطره ها مرا به یاد نسل جوان انقلاب انداخته است؟ به “استیو” گفتم این نمایشنامه می تواند نوشته ی بسیار خوبی بشود. بسیار خوشحال شد. اما احساس کردم که انگار دارم با اعتماد به نفس زیادی حرکت می کنم آن هم با بیان نارسای زبان انگلیسی ام. “شلی” بسیار حساس است. نکند با پیشروی سریع ام در خودش بشکند؟ چون شب در ورک شاپ نمایشنامه نویسان دیدم بسیار شکسته و پژمرده شده است!

“ربه کا” یکی از بچه های کلاس، نمایشنامه اش   The Land of Little horsesرا اجرا کرد. موضوعش درباره این بود که یک مرد ایتالیایی برای کار به آمریکا می آید و برای رسیدن به اهدافش از یک دختر آمریکایی استفاده می کند.

پرسیدم: آیا می خواستی این موضوع را در نمایشنامه ات مطرح کنی که مردانی که از کشورهای دیگر به آمریکا می آیند با ازدواج با دختران آمریکایی ارتباطات عاطفی به نوعی مجاورت تبدیل شده است؟ من با صدای بلند و بدون پرده پوشی عقایدم را درباره نمایشنامه اش گفتم. برایم مهم نبود که آنها چه فکر می کنند. مهم این بود که ابراز عقیده می کردم و این ابراز به من اعتماد به نفس می داد و می توانستم روحیه ام و سرم را بالا نگه دارم. درباره اینکه نویسنده چه می خواهد بگوید و مسئله اساسی نمایشنامه چیست صحبت کردم. اما احساس کردم گویی نوعی تحلیل من براساس تضاد اصلی نمایشنامه، کشمکش، تم، عقیده اصلی و مسایل مشابه به این دیگر چندان مطرح نمی شوند. نوع تحلیل نمایشنامه و اجرا در آمریکا بسیار با ایران فرق می کند. ما از تئوریهای تحلیلی و ارسطویی حرکت می کنیم و اسلوب نقد و انتقاد ما با آنها متفاوت است. به نمایشنامه “ربه کا” انتقاد زیادی شد. اما انتقادات بسیار نرم و انسانی بود. “باب هدلی” از نمایشنامه ای صحبت کرد که به نام  “دانوب” نوشته “ماریا آیرین فورنس”   Maria Irene Fornes که در آن کارت پستال های فراوانی دور تا دور صحنه نصب می شود و هر کارتی یک داستان دارد. این ایده کلی مرا هیجان زده کرد و شورم را برای خواندن نمایشنامه های جدید بیشتر. سرشار از شادابی و انرژی شده بودم، آنقدر که وقتی که به خانه رسیدم تمام شادی ام را در اجزا خانه پاشیدم و کاوه هم از انرژی من گرم شد. کاش می توانستم همیشه روحیه ام را اینطور نگه دارم. اندوه آدم را بی عمل می کند. من نباید پسر عزیزم را با اندوهم بی عمل کنم!

امشب دو تا موی سفید توی سر کاوه پیدا شد. در سن ۱۵ سالگی؟! … دلم فشرده شد. آیا من باعث این سفیدی زودرس شده ام؟ آیا من ناخودآگاه و ظالمانه فشارهای زندگیم را به او منتقل می کنم؟ و او مجبور است که بار سنگین اندوه مرا به دوش بکشد؟ خطوط پیشانی کاوه دارند عمیق تر می شوند. گویی چاقویی به همان عمق قلبم را خط می اندازد. آنقدر شاخک های حسی کاوه تیز است که غم مرا از چند فرسخی بو می کشد… و من دلم می خواهد که بزنم توی سر خودم!

انگار خوشحال بود که به کلوپ بین المللی دانش آموزان رفته است. آیا حقیقتا به او خوش گذشته بود یا اینکه برای دلخوشی من می گفت که اوقات دلپذیری داشته است؟

گاهی حتی از خانه بیرون رفتن و نان خریدن، حتی دو سه کلمه فارسی صحبت کردن، حتی دعوا کردن، حتی به چهره های ایرانیان نگاه کردن مهم است. به آدم امید زندگی کردن می دهد.

صبح سر کار همه افسرده بودند! دیوید ماسک بزرگ دو رویی اش را بر چهره داشت و از رادیو موسیقی تکراری هر روزه پخش می شد. به دیدن “باب هدلی” رفتم. گفتم به نظرم می آید که با اثرم نرم رفتار می شود به خاطر اینکه دانشجویی خارجی هستم! دلم می خواهد با نوشته هایم بسیار تیز و برنده رفتار شود مثل بقیه دانشجویان.

گفت: نه، اینطور نیست! دیشب دیدی که چطور با نمایشنامه “ربه کا” رفتار کردند. در عین دوستی، بسیار برنده و قاطع رفتار کردند.

در Theatre Lab برنامه ای بود به نام No Shame  (بدون شرم) که بنیانگزار آن “تاد ریستو” یکی از همکلاسانم است. در این برنامه هم می توانند آزادانه آثار خود را در صحنه اجرا کنند. این برنامه شامل قطعاتی برای بازیگری، روخوانی قطعات نمایشی کوتاه و قطعات موزیکال است. من از یک قطعه طنز که مضمون آن “تنهایی” بود و شکلی کارتونی داشت بسیار خوشم آمد. سالن غرق خنده بود. و من اصلا نمی توانستم از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم. در این قطعه گفته شد که همه شکایت می کنند که تنها هستند. ۲ بیلیون مردم جهان تنها هستند. جوهر تنهایی یکی است، اما شکل تنهایی شان فرق می کند. همه دیالوگ ها شبیه به هم بودند. و با این جمله شروع می شد:  sometimes I feellonely  اما با اصوات گوناگون ادا می شد.

در آغاز با حالتی جدی شروع شد. بعد به طنز، از طنز به طنز تلخ و از طنز تلخ به هجو کشیده شد. همانطور که به نمایش نگاه می کردم، حس کردم دره ای بین من و دانشجویان فاصله است. احساس بیگانگی تمام وجودم را فرا گرفت. آیا آن کسی که این قطعه را نوشته بود، می توانست تصور کند که در این لحظه چقدر روح مرا متلاطم کرده است؟

بعد از کلاس به قسمت دانشجویان خارجی رفتم. “ترزا” در آنجا کار می کند. می دانستم درباره ایرانیها چگونه فکر می کند، می دانستم همه را دروغگو و کلک می داند و می دانستم که این طرز تفکر از شوهرش به او تلقین شده. رفتارش از روز عید گذشته که او را به منزلم برای ناهار دعوت کرده بودم تا امروز از زمین تا آسمان فرق می کرد. نوعی تحقیر در آن پنهان بود. چندشم شد! به طوری که ناگهان این فکر به مغزم خطور کرد که باید به مملکت خودم برگردم و حیثیت از دست رفته مردم ایران را دوباره به دست بیاورم. رفته بودم که وام بگیرم با آن همه بهره سنگین… اما حتی برای وام دادن هم منت گذاری می کرد و مرا تحت فشار قرار می داد. آخر این چه شاعری است که درکی انسانی از شرایط آدمهای نیازمند ندارد! شاعری اش بخورد توی سرش…