این هفته فیلم چی ببینیم؟


کودکان .. کودکان و پاکی و بیگناهی شان .. کودکان و نگاه ساده شان به زندگی .. کودکان و لذتی که از کشف دنیای اطرافشان می برند. بچگی کردن، ابتدایی ترین حق هر انسانی است  و هیچ چیز دردناک تر از دیدن کودکی نیست که کودکی اش از او ربوده شده.

اولین لحظات فیلم Abel ، این تصور را برایمان به وجود می آورد که شاهد دقایقی زیبا از زندگی کودکی نه ساله هستیم. پسر بچه ای که با دقت به پینه دوز کوچکی خیره شده و حرکاتش را با نگاه دنبال می کند و ما فکر می کنیم که او محو کشف دنیای اطرافش است. ده دقیقه نمی گذرد که متوجه می شویم چقدر تصورمان از حقیقت فاصله داشته. ابل پسر کوچکی است که دو سال است در مرکزی روانی بستری است. این را وقتی متوجه می شویم که او چمدان به دست همراه پرستاری راه می افتد تا مادرش را ببیند. از حرف هایی که بین مادر و پزشک رد و بدل می شود می فهمیم که پزشک راضی نیست ابل به خانه برگردد و فکر می کند بهتر است به آسایشگاه کودکان در مکزیکو سیتی برود. مادرش ولی می خواهد خودش از پسرش نگهداری کند. بالاخره سسیلیا موفق می شود دکتر را راضی کند که دو هفته به او فرصت بدهد و اگر نتیجه ای حاصل نشد، بعد او را به آسایشگاه بفرستند. به خانه برمی گردند. منطقه ای فقیر نشین و بیرون از شهر و این را از جاده خاکی و پر چاله چوله اش می توان فهمید .

پوستر فیلم

ابل، خواهری پانزده ساله و برادری پنج ساله دارد و فیلم که پیش می رود متوجه می شویم که دو سال پیش که پدرشان خانه را به قصد کار در آمریکا ترک کرده و آن ها را رها کرده، ابل دچار اختلالات روانی شده و دو سال است که صحبت نکرده. شب ها نمی خوابد. جلوی تلویزیون می نشیند و فیلم های بزرگانه تماشا می کند و عادت دردناکی دارد که دل آدم را ریش می کند ؛ مدادی در دست می گیرد و بی آن که متوجه باشد ، کف دستش را دایره می کشد، می کشد و می کشد آنقدر که کف دست کوچکش سوراخ و خونی می شود و مادر به سختی می تواند مداد را از دستش بیرون بکشد . فردای روزی که ابل به خانه برمی گردد، مادرش او را همراه خود به مدرسه می برد تا درجلسه ای در کلاس برادر کوچکش شرکت کنند . آن جا ابل بی صدا می نشیند و به میزهای دیگر نگاه می کند. تمام شاگردان با پدر و مادرشان نشسته اند. بعدتر در حیاط مدرسه پدری را می بیند که به پسر کوچکش درباره مورچه ها می گوید و ابل حرکت دست پدر را تقلید می کند. روز بعد ابل دور زمین خانه راه می رود و صندوقچه ای پیدا می کند که عکس ها و وسائل پدرش در آن است. شب او را می بینیم که انگشتر پدرش را دستش کرده، به اتاق خواهر و برادرش می رود که خوابیده اند و پتو رویشان می کشد و مرتبشان می کند. بعد به اتاق مادرش می رود، از درون کمد پیژامه پدرش را برمی دارد و میپ وشد و بعد به تخت می رود و کنار مادرش می خوابد. فردا صبح سر میز صبحانه، مادر و خواهرش با هم بحث می کنند و دعوایشان شده که یک دفعه ابل دستش را روی میز می کوبد و با صدای بلند داد می زند: ” سلین! بسه! ” و بعد نگاهی به مشق های او می اندازد، دفترش را پاره می کند و می گوید ریاضی اش را اشتباه حل کرده و دوباره تمرین کند. بعد هم برادر کوچکش را صدا می زند و از مدرسه اش سؤال می کند و به این ترتیب، ابل بعد از دو سال دوباره صحبت می کند. فقط یک مشکلی هست: او فکر می کند که پدر خانواده است، مادرش را زن خود می داند و خواهر پانزده ساله و برادر کوچکش را فرزندان خود می شناسد. مادرش چیزی نمی گوید. آنقدر از این که ابل دوباره زبان باز کرده خوشحال است و آن را نشانه رو به بهبود رفتنش می داند که به دکتر چیزی نمی گوید و دخترش را وادار می کند که به بازی که ابل راه انداخته ادامه دهند. بازی بسیار جدی شروع شده و با سرعتی خطرناک پیش می رود.

از آن غم انگیزتر این است که حس می کنیم بقیه افراد خانواده چقدر به حضور مردی در خانه شان نیاز دارند و با این که پسر نه ساله شان بیمارگونه اختیار امور را در دست گرفته، آن ها به نوعی وابسته اش می شوند. سلین پانزده ساله با برادر کوچکش که تظاهر می کند پدرش است، در مورد مشکلاتش با دوست پسرش درد دل میکند و ابل آرامش می کند. برادر کوچکتر از داستان های مدرسه می گوید و سعی می کند باور کند که ابل به راستی پدرش است و سسیلیا با اینکه می داند این رفتار پسرش سالم نیست ولی از دیدن رابطه بچه هایش خوشحال است. تا این که یک روز صبح ابل می بیند مرد غریبه ای پشت میز صبحانه با بچه ها نشسته. ابل می پرسد که او کیست و مرد با خنده می گوید ” ابل ، پدرت را فراموش کرده ای؟ “ابل به بچه ها می گوید به اتاقشان بروند و از پدرش می پرسد که کی او را به خانه راه داده و همان لحظه مادرش می رسد و پدر را به عنوان برادر خودش معرفی می کند و از آن جا کم کم زندگی شان به سرازیری می افتد که آخرش چیزی نخواهد بود جز نابودی، مگر آن که جلویش را بگیرند و با این حال هنوز سسیلیا حاضر نیست ابل را به آسایشگاه بفرستد …

با این که خیلی ها در تعریف فیلم از آن به عنوان کمدی دراما نام می برند، من هیچ طنزی در این فیلم نمی بینم. رفتارهای ابل کوچک به جای خنده، قلبم را درد می آورد و صحنه هایی از فیلم آن قدر پرتنش و دردناک است که مجبور بودم چشمانم را با دست بپوشانم و قادر به تماشا کردن نبودم. از نظر من فیلم درامایی تلخ است که بسیار ارزش دیدن دارد .

http://www.youtube.com/watch?v=M5Xy88QUp4I

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.