شهروند ۱۲۳۳ ـ  پنجشنبه ۱۱ جون  ۲۰۰۹

۱۲ سپتامبر ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی

در یک صف طولانی زنان حامله در اتاق انتظار نشسته بودند و منتظر “الف” بودند. حتی (خ ـ ب) زن ۷۰ ساله هم حامله بود. می خواست “الف” … تنها “الف” بچه ی او را به دنیا بیاورد. آنقدر “الف” سرش شلوغ بود و خسته که مجبور شد برای سلامتی در یک اتاق دراز بکشد و به هیچ تلفنی جواب ندهد و به حامله های منتظر پاسخ نگوید.

وقتی با او روبرو شدم دیدم آنقدر کوتاه و فشرده شده بود که قدش تا زانوی من می رسید. کفشی به پا نداشت، بلکه کفش پایش یک پوشش بافتنی دست باف چرک و کثیف و مندرس بود. یک دفعه قلبم مثل یک آیینه فرو ریخت!

این خواب چه می خواست به من بگوید؟ اینکه “الف” پزشک متخصصی است که وجود خودش را برای دیگران فدا می کند و فداکاری و بخشش بی رویه  نتیجه اش پابرهنگی است؟ آیا من آینده “الف” را در خواب دیده ام؟!

“الف” عزیزم؛ ما چه کودکی صادقانه ای را با هم گذراندیم با پچپچه های کودکانه مان زیر آسمان پرستاره شب های تابستان دزفول!…  همه ی پچپچه هامان درباره بخشش بود. بخشش برای بنا نهادن زندگی های خاموش یا زندگی های ویران شده… ما هر دو به بخشش ادامه دادیم و خود را فراموش کردیم…  ما یکی بودیم در دو جسم و با دو نگاه… و هر دو باختیم. حتی با نگاههای متفاوتمان به زندگی… مگر درک و بخشش “فضیلت” نبود که ما از کودکی آموخته بودیم.

آشفته از هجوم این افکار به کلاس رفتم. “جو” نمایشنامه اش را که در فستیوال نمایشنامه نویسان خوانده بود، دوباره نویسی کرده و حالا توسط بازیگران جدیدی بازی می شد. موضوع نمایشنامه اش موضوعی کهنه و بازاری بود. مردی برای دسترسی به ثروت همسرش، همسرش را با تزریق انسولین در حالت اغماء فرو می برد تا آزادانه معشوقه اش را  جایگزین او کند. پسر و دخترش توسط خدمتکارشان از ماجرا باخبر می شوند ولی قادر به انجام هیچکاری نیستند. پسر از سفرش به یونان صحبت می کند و می گوید که در سیر این سفر به تقسیم ناعادلانه ثروت در جهان واقف شده است. و اینکه کارگران کشورهای جهان سوم در شرایط عذاب آوری به سر می برند. هیچکس در خانه به حرفهای او توجهی نمی کنند، بلکه او را به باد تمسخر می گیرند و به حرفهایش می خندند.

دختر عاشق مجسمه خانه شان شده است و خدمتکار همیشه مطیع است! پدیدار شدن مادر در ذهن پدر، صحنه های شاعرانه دختر با تنهایی هایش و رابطه پدر و معشوقه گاه بسیار زیبا و با دیالوگ های تمیز و پخته نوشته شده بود. در جلسه نقد و انتقاد، همه نظر خود را در مورد نمایشنامه ارائه دادند. منهم گفتم که “من همیشه در گذشته… همچون زمان حال عقیده داشته ام و دارم که نمایشنامه نویس باید در نمایشنامه حرفی بزند با تازگی های مسایل امروز. باید عقیده ای را ابراز کند یا وضعیتی را نشان بدهد. نمایشنامه هایی که تاکنون در این کلاس شنیده ام بیشتر در مورد خانواده های طبقه متوسط است. یکی می خواهد با یکی دیگر ازدواج کند و یا عشقبازی کند و چیزهایی متداول در این میان رخ می دهد. البته این نمایشنامه درباره طبقه بورژوا بود، اما باز هم یک موضوع قدیمی با شیوه ای قدیمی مطرح شد. هیچ نوگرایی در پرسپکتیو نگاه و فرم و استیل نمایشنامه موجود نبود. اغلب اوقات چنین نمایشنامه هایی بعد از خروج از سالن تئاتر به سرعت فراموش می شوند. تئاتر باید ما را به کلنجار درونی وادار کند. باید وجودمان را تکان بدهد. باید ما را به فکر وابدارد و حس مبارزه را در ما تقویت کند.”

وقتی که عقیده ام را بیان کردم، فکر کردم نکند دارم با چنین صراحت گویی قدمهای بزرگ برمی دارم. آمریکایی ها اصلا با چنین شیوه ای کاری را نقد و بررسی نمی کنند!

بعد از کلاس “باب” گفت که در کلاس تحلیل نمایشنامه نام نویسی کنم!

به خانه که رسیدم به تماشای فیلمی نشستم به نام Angry Harvest که محصول یکی از کشورهای اروپای شرقی (لهستان) و آلمان بود. مرا به شدت تکان داد. فیلم درباره یک زن یهودی بود به نام “رزا” در دوران جنگ جهانی دوم که نازیها پدر، مادر، خواهر و بچه هایش را کشته بودند. رزا در جستجوی شوهر گمشده اش به یک مرد کشاورز بسیار خشن و پدرسالار پناه می آورد. مرد که مسیحی است، او را در زیرزمین خانه اش مخفی می کند. اما اندک اندک او را برای لذت جویی های جنسی خود مورد استفاده قرار می دهد و در عین حال او را با شیوه هایی خشن مورد آزار و شکنجه قرار می دهد. مرد برای رسیدن به یک ثروت هنگفت، تصمیم می گیرد که با زنی ثروتمند ازدواج کند. و از رزا می خواهد که هر چه زودتر خانه اش را ترک کند. رزا با التماس از او می خواهد که تا پایان جنگ او را در سلول کوچکش در زیرزمین پناه بدهد و او قول می دهد که ساکت بماند و هیچ حرکتی نکند که همسرش خبردار شود که او کسی را در زیرزمین مخفی کرده است. مرد التماس های زن را نادیده می گیرد. زن با بریدن رگ دستش خودکشی می کند. مرد رزا را مرده می یابد و او را در زیرزمین خانه اش دفن می کند. پس از چندی شوهرش پیدایش می شود و از مرد می پرسد که آیا از همسرم خبری داری؟

مرد می گوید: او در جستجوی شوهرش دو سه هفته پیش خانه مرا ترک کرد!

بعد ادامه می دهد: من همسر شما را بسیار دوست می داشتم!

رزا بعد از سالها زندانی بودن در سلول تاریک زیرزمین، یک بار زیر نور آفتاب ایستاده بود و خورشید گرمای مطبوعش را در تن و مو و چشم و پوست او پراشیده بود. نوازش خورشید یکی از لحظات درخشان فیلم بود. بعد از پایان جنگ، مرد نامه ای دریافت می کند از زنی که زمانی او را می شناخته است. زن چنین نوشته بود: ما در آمریکا هستیم. من با شوهر رزا ازدواج کرده ام. ما مدتها به دنبال رزا همه جا را گشتیم، اما رزا را پیدا نکردیم. فکر کردیم شاید رزا مرده باشد!

فیلم با درخشش خورشید در چشمهای مرد پایان یافت!

فیلم بعدی “گرگ در درگاه” Wolf at the door نام داشت فیلمی درباره پل گوگن. فیلم از نظر زیبایی های تصویری و تکنیکی، رنگ و استفاده از نور عالی و بی نظیر بود، اما از یک ایده اصلی تبعیت نمی کرد و خط مشخصی را دنبال نمی کرد. نقش آگوست استریندبرگ را ماکس فون سیدو بازی می کرد، حتی حضور استریندبرگ پرداخت چندانی نشده بود جز یک وجه مشترک درباره اثر خانواده و همسر در زندگی دو هنرمند…

امروز روز معمولی داشتم. قصه ضحاک را برای کلاس Writing Lab نوشتم. قصه ای از مایا آنجلو خواندم و بعد به IWP رفتم و ناگهان حسی غریب و ملتهب به من دست داد! دوان دوان به سر کار رفتم و از کارم استعفا دادم! برای استعفا مجبور بودم فرم احمقانه ای را پر کنم پر از خزعبلات و جملات احمقانه و مزخرف!

باید یک دنیا کتاب بخوانم و یک نمایشنامه ۳ دقیقه ای بنویسم. کاوه در اتاق دارد گیتار می نوازد. احساس می کنم هر نتی را که با انگشتانش می نوازد از قلبش برمی خیزد… همه چیز را کنار گذاشته ام و از پشت دیوار اتاقم دارم به صدای دلنواز موسیقی او گوش می دهم!