خاطرات امیریه /بخش دوازدهم

در آن سال های دور ـ در محله ما، مردم برای محرم از روزها و هفته ها قبل آماده می شدند، چه مذهبی بودند چه نبودند.

خانواده هایی که عروسی و عقدکنانی در پیش داشتند با عجله جهاز  گیری می کردند و بساط عقد و عروسی را راه می انداختند، چون دو ماه محرم و صفر را برای  هر نوع مجلس جشن و سرور یا خریدن خانه و ملک و کفش و لباس نو و همچنین آرایش زنها مکروه می دانستند و از آن قسم گناهانی می دانستند که خیلی زود در همین دنیا تقاص اش پس داده می شود ـ بر این باور بودند که یا خانه سرت خراب می شود یا پیوندها به جدایی می انجامد.

عکس تزئینی است

ماه قبل از محرم نه تنها پر جنب و جوش ترین ماه های قمری در سال بود، بلکه آمار عروسی و بزن بکوبش هم بالا بود.

دو ماه عزاداری در پیش بود، زنها باید خود را آماده می کردند، بند و ابرو می کردند و به اصطلاح خودشان صورتشان را آب و جارو می کردند، موی سر و ابرو را حنا و خضاب می گذاشتند و چند تایی هم که طالب موی بلوند بودند، با آب اکسیژنه و زردچوبه و گل بابونه  رنگ موها را زرد و طلایی میکردند.

دیگ های بزرگ مسی را وسط حیاط خانه بار می گذاشتند و لباس های رنگ و وارنگ را در این دیگ که هیزم زیرش شعله می کشید می ریختند و با رنگ سیاهی که از عطاری می خریدند می جوشاندند و هر چند دقیقه یکبار با چوب بلندی آن دیگ جوشان را هم می زدند تا بهتر رنگ بگیرد. بوی بدی حیاط خانه را آغشته می کرد، چاره ای هم نبود، دو ماه سیاه پوشی در پیش بود و یکی دو تا لباس سیاه کفاف این مدت را نمی کرد. آنچه از دیگ بیرون می آمد سیاه بود ولی با چندین رنگ سیاه متفاوت، سیاه بور، سیاه کدر و مات، سیاه مایل به زرشکی یا قهوه ای و یشمی و پیراهنی که خودش سیاه می شد ولی نخ هایش چون از جنس دیگری بود، رنگ نمی گرفت و به شکل مسخره ای در می آمد.

پرچم های سیاه بالای در بعضی از خانه ها افراشته می شد. در هر کوچه ای یکی دو تا مجلس روضه خوانی بر پا می شد، هرکدام به مدت ده روز یا یک دهه- ماه محرم و صفر به شش دهه تقسیم می شد، هر دهه جغرافیای خاص خودش را داشت. دهه اول مخصوص خانه های بسیار مذهبی بود، همینطور دهه به دهه عزاداری معتدل میشد  تا دهه اخر صفر که مجلس روضه خوانی کاملن سنتی و جنبه گردهمایی فامیل و همسایه هارا پیدا می کرد، مثل روضه خوانی خانم شازده فرمانفرما در بن بست منتظم (کوچه نظامی ها)که چقدر تماشایی بود. دخترها و اقوام خانم شازده با لباسهایی که در ژورنال ها دیده می شد و سر و وضعی همتای هنرپیشه های هالیوودی ـ ناخن های پدیکور شده و رنگی و دمپایی های بندی و طلایی روی فرش ها می خرامیدند و چادر نازک توری سیاهی این همه زیبایی را پشت ویترینش به نمایش می گذاشت. تنها مجلسی که در فنجان های کوچک به مردم قهوه می دادند، خوراکی خوشمزه ای که آن سالها به غیر از ارمنی ها کمتر کسی با آن آشنا بود. روضه خوان ها تلاش زیادی برای اشک گرفتن نمی کردند، و به غیر از یکی دوتا از کلفت ها کسی هم گریه نمی کرد، بیشتر برای سلامتی خانم شازده و اقوامش دعا می کردند.

دومین دهه ماه صفر روضه خوانی در باغ وسیع و پرگل و درخت خدایار شروع میشد. بچه های کوچه همه به این روضه خوانی می آمدند، چون بازی در وسعت این باغ دلپذیر بود. من و حمیده دختر حسینقلی مستعان از مشتری های پروپا قرص این روضه خوانی بودیم. روضه خوان ها هم بسکه در دهه های قبل هوار کشیده بودند، نفسی براشان باقی نمانده بود و سر و ته مصیبت خوانی را هم می آوردند. اصولن کوچه خدایاری ها مذهبی نبودند ولی بارشان را کوچه سهام الملکی ها (یکی از سه انشعاب کوچه خدایار) به دوش می کشیدند.

دو خانه در این کوچه بود که سالی به دوازده ماه پرچم سیاه و گاهی سبز بالای در خانه شان افراشته بود. صاحب یکی از این خانه ها حاج آقا عبداللهی تاجر بازار بود؛ یک آذری بسیار مذهبی که فارسی را به سختی صحبت می کرد. خانمش هم با وجود جلسات متعدد مذهبی در خانه اش و رفت و آمد زن های امیریه، اصلن فارسی را یاد نگرفت.

این جلسات را خانم مالک، ناطق زبردست امیریه با همراهی عذرا خانم، قاری خوش صوت، اداره می کرد. عذرا خانم همه جا با خانم مالک همراه بود. هیچکدامشان شوهر و بچه نداشتند و باهم در یک خانه زندگی می کردند. او برای امرار معاش همیشه دستش بافتنی بود و برای  مردم بلوز و ژاکت های قشنگی می بافت و مزد می گرفت. یا می بافت یا قرآن می خواند.

خانم عبداللهی سواد نداشت ولی از نگاه کردن مکرر به خطوط قرآن و کتاب دعا و تماشای حرکت دست زنها روی خطوط و شنیدن صدای قاری، خواندن قرآن را به خوبی یاد گرفته بود و چند جزوی از قرآن را بی غلط می خواند، ولی سواد و حرف زدن فارسی را هرگز یاد نگرفت.

خانه دیگر، خانه یک تاجر بازار نهاوندی بود، به نام جعفر نهاوندی. او مردی بسیار مومن و مذهبی، لاغر و بلند قد بود که برای اینکه چشمش به صورت و اندام زن نامحرم نیافتد سر و شانه اش را به طرف زمین خم می کرد، وقتی در کوچه راه میرفت به نظر می رسید که بالا تنه اش جلوتر از پاهایش می رود. از خطه نهاوند بود و فارسی را به سختی صحبت می کرد. خانمش هم اصلن فارسی را بلد نبود. اصولن از آن خانواده هایی بودند که سر و گردن زن را غرق طلا و جواهر می کردند ولی از خانه بیرون نمی بردنشان .

آقای نهاوندی اکثر اوقات سال، شال پهن سیاهی دور گردنش بود. در روضه خوانی ها جلوی در خانه اش می ایستاد به تازه واردان تسلیت می گفت و مثل ابر بهار اشک می ریخت. به غیر از محرم و صفر که خودش را هلاک می کرد، همیشه در خانه اش برای وفات یکی از ائمه مراسم برپا بود به اضافه اینکه سوم و هفته و چهلم هم می گرفت. بقیه روزهای باقی مانده در تقویم را هم حرام نمی کرد، جمعه ها صبح دعای ندبه، عصر دعای سمات، چهارشنبه ها دعای کمیل، شب جمعه دعای توسل و ختم انعام …… همیشه خانه اش  در بست به مراسم مذهبی تعلق داشت.

خانم مالک ناطق و اداره کننده این جلسات در زنانه بود. دهه اول محرم با پر نفس ترین مداح ها از صبح  در خانه اش روضه خوانی بود. روز عاشورا دسته نهاوندی های مقیم مرکز، به نام هیئت علی اصغر از بازار به طرف کوچه سهام الملک راه می افتاد. آقای نهاوندی جلوی دسته با تعدادی پسر بچه کم سن و سال از جمله پسرهای خودش که بیرق های سیاه یا علی اصغر دستشان بود، وارد خانه می شدند، و از میان زن هایی که شیون می کشیدند سینه زنان عبور می کردند و نوحه می خواندند، نوحه ها اکثرن به زبان ترکی بود. پس از آن به طرف میدان مولوی می رفتند. آقای نهاوندی تمام راه را سینه می زد و اشک می ریخت. در محله اسمش را گذاشته بودند جعفر آقا عزادار، به گوشش هم رسیده بود.

یک روز بالای در خانه اش پرچم سبزی افراخت و تولد دختر پیغمبر را جشن گرفت. شال پهن سبزی دور گردنش و یک کیسه پر یک قرانی نو براق، در دستش بود. دم در خانه اش ایستاده بود و به واردان تبریک می گفت و به همه یک قرانی نو هدیه می داد تا برکت ته جیبشان بشود. به عابران می گفت که: ما جشن هم می گیریم هاااااااا، همیشه جعفر آقا عزادار نیستیم هااااااااا.

آن شب جعفر آقا سرش را از روی سینه بالا آورده بود و لبخند میزد، بسکه گریه می کرد عضلات لاغر صورتش شل شده و به طرف پایین کشیده شده بود، در این ترکیب صورت با آن لبخند، شکل عجیبی شده بود، شبیه نقاشی روی جلد کتاب، مردی که می خندد اثر ویکتور هوگو…

بخش یازدهم خاطرات امیریه را اینجا بخوانید