بخش اول

یکی از ناهنجاری های اجتماعی – فرهنگی کنونی ما شیوع “نفرت از فرهنگ ایران” است. صحبت از نقد بر فرهنگ نیست، بلکه سیاه دیدن آن است. از آغاز آشنایی ما با تمدن جدید و مشاهده رشد غرب و عقب ماندن ما نقد از فرهنگمان آغاز شد، و اصلاحگران هر یک به شکلی کوشیدند ایرادات فرهنگ ما را بر آفتاب کشند. از ملکم خان و آخوندزاده و جمال زاده و دهخدا و نسیم شمال تا هدایت و کسروی و چوبک. هر چند گاه نقدشان به افراط و بی مروتی رسید چون هدایت در”حاجی آقا”. اما کمتر کسی از آنان فرهنگ ایران را سراپا زشت می دیدند. حتی هدایت تلخ و بدبین در حالی که جامعه را اوباش و اراذل می خواند، اما در وصف خیام و نوروز و پایداری ایرانیان در برابر مهاجمان هم می نوشت.

گردهمایی جاهل ها در خانه رمضان یخی یکی از جاهل های مشهور دهه سی

اما پس از انقلاب این نقدها به افراط کشیده شدند، و هر چه حکومت سرکوب تر شد موج این نفرت به فرهنگ ایران نیز بالاتر گرفت. تارنماها پر شد از مطالب شوخی و جدی در مورد زشتی فرهنگ ایران.  می گویم فرهنگ نه سیاست، زیرا در دومی دولت محکوم می شود، و در اولی باور به فساد بنیانی یک فرهنگ است. لذا کمتر ماهی می گذرد که نکته ای از کتاب یک مسافر غربی به ایران در چند سده گذشته، در بیان زشتی فرهنگ ایران، در تارنماها و ایمیل ها و فیس بوک ها نباشد. نقل قول هایی که نشان می دهد ایرانیان ملتی طماع، ریاکار، متملق، ترسو و مهمتر دروغگو هستند. و امبری سیاح مجارستانی در زمان فتحعلیشاه  قاجار در درویش دروغین نشان می دهد یک انگلیسی بیش از بیست ایرانی جسارت دارد. (۱) از قول مورخین ایرانی بیان می شود که این مردم متملق و برده حاکمان خود هستند، نه چون یونانیان صاحب عزت نفس و آزادمنش. حتی نقل قول از داریوش هخامنشی که خدایا مملکت مرا از دروغ و خشکسالی حفظ کن، دلیلی می شود بر این که این ملت از دیرباز تاریخ دروغگو بوده اند، و امثال آقایان کردان و احمدی نژاد و جنتی نمایندگان واقعی این خصلت فرهنگی ایران هستند.

آقای مسعود نقره کار از مبارزان با سابقه این دیار، همه مبارزات ایران، از دوران مشروطه تا به حال، را تحت تاثیر وسیع لات ها و اوباش می داند و با تفکیک نکردن لات ها از لوطی ها می گوید بسیاری از “یلان و گردان” مشروطه خواهان هم از زمره ی همین الوات و اوباش بودند- که یعنی ستارخان و باقرخان.(۲) .گفتنی است که در مجالس خصوصی این خودزنی ها بسی بیش از اینها است. نکته جالب تر آن که با وجودی که این مطلب بسیار ضعیف و غیر تحقیقی بود و نقد بسیار خوب و روشنگر آقای رضا فانی یزدی کم مایگی آن را نشان داد(۳) اما خوانندگان از مطلب آقای نقره کار به مراتب بیشتر از نقد آقای فانی استقبال کردند. همین نشان می دهد که دل عامه کجا است. استقبال کنندگان از نوشته آقای نقره کار برآنند “فرهنگ غالب ما فرهنگ الوات و لشوش است” و هم اینان که بر مسند قدرتند نمایانگر فرهنگ خودمان هستند. پس خلایق  هر چه لایق.

در این بستر است که کتاب بسیار کم مایه ای تحت عنوان ” امتناع تفکر در فرهنگ دینی”(۴) به عنوان یک کار فلسفی ـ تاریخی مطرح می شود. کاری که حتی مراعات اصول اولیه تحقیق در آن صورت نگرفته است (۵) و نویسنده بدون توجه به زمان اتفاقات آزادانه آسمان و ریسمان را به هم می بافد تا ثابت کند که ملت ایران از بدو پیدایش نادانانی بوده اند از تفکر گریزان، که مثل گله به دنبال چوپان روان می شدند و می شوند و تا ابد همچنین خواهند بود. از جمله می نویسد:

از فردوسی همین ما را بس که هر ایرانی می داند: توانا بود هر که دانا بود، اما نمی‌خواهد بفهمد که چگونه این سخندان بزرگ با همین سخنان بنیادی‌اش “کوس رسوایی تاریخی ما را زده است.” و بلافاصله هم منظور از “رسوایی تاریخی” را این گونه شرح می دهد: “ذلیل و بی‌سیرت شدن سیاسی، تمدنی و اجتماعی‌مان در رویداد اسلام.”

 اما در بخش دیگری از کتابش از این هم فراتر می رود و می گوید:

“سراسر این دریای اکنون پشت رو شده از تهوع تاریخی(فرهنگ ایرانی) را می‌توان به یک نگاه درنوردید و برای نمونه حتا یک زورق پویا و جویا در آن نیافت: نه از هنر، نه از شعر، نه از فکر و نه از پژوهش. هر فرد یا گروهی با منش خنیاگرانه‌اش در پی این بوده و هست که با جنب و جوش‌های نهان و آشکار سیاسی در فرهنگ روحوضی ما همساز و هم‌آواز شود… و این همه را برای آن که موکد گفته باشم، در جامعه ی دهاتی سرشت و شهری‌نمای بیمار ما روی می‌دهد، در این جامعه لبریز از بغض و حقارت سیاسی و آکنده از خرفتی و میانمایگی فرهنگی، جامعه‌ای که با هر حرکت تشنج ‌آمیزش بندی از بندهایش می‌گسلد، در حمق دینی خود فروتر می‌رود و چاه سقوط آینده را برای نسل‌های بعدی همچنان فراختر، ژرفتر و لغزنده‌تر می سازد.”

حس نفرت و تحقیر نسبت به فرهنگ ایران در آقای آرامش دوستدار  به قدری قوی است که مدعی است در فرهنگ ایرانی حتی شعر و هنر با ارزشی هم وجود ندارد. نکته در آن نیست که چرا یک نفر چنین می اندیشد، بلکه جالب آنجا است که همین ایشان به خاطر صدها ناسزای غیرعلمی و بی اساسشان نسبت به تاریخ و فرهنگ ایران چنان مریدان سرسختی دارند، که اگر کسی بگوید ایشان اشتباه کرده اند هر چه فحش سیاسی است نثارش می کنند. کار این تحسین و  دلبستگی چنان است که اگر با ارائه مدرک معلوم شود که ایشان در مورد معینی خطا کرده رگ گردن این مریدان به جای آوردن دلیل قوی می شود که این ایرادگیر عامل جمهوری اسلامی است و مزدور به طمع بیرون آمده. از جمله وقتی ایشان طی نامه سرگشاده ای به هابرماس به سختی بر او تاخت که چرا تا به حال اعلامیه ای علیه ایران را امضا نکرده است، (۶) و اکبر گنجی نوشت که ایشان به همراه سیصد روشنفکر مسئول دیگر نامه اعتراضی را که خود گنجی تهیه کرده بود امضا کرده است (۷) چه خروش ها که برخاست! و یا وقتی یکی در پاسخ این ادعای آقای دوستدار که زبان فارسی زبانی ناقص و غیرعلمی است که با آن نمی توان مباحث فلسفی و علمی را بیان کرد نوشت، اگر چنین است شما که تحصیل تان در آلمان بوده، و بیشتر عمرتان را هم در آنجا زندگی کرده اید، چرا یک مقاله فلسفی و علمی در نشریات آلمانی زبان چاپ نکرده اید؟(۸) و مریدانش به جای پاسخ به این ایراد، هر چه فحش و ناسزاها که می توانستند نثار منتقد کردند. و این خود نشان می دهد که این افراد تا چه حد از تحقیر و توهینی که ایشان بر فرهنگ ایران می کند، لذت می برند.

 این همه خودزنی و نفرت از فرهنگ خودمان از کجا است؟  نفرت از خودی که من در کمتر ملتی دیده یا شنیده ام. تا پیش از انقلاب فرهنگ غالب متاثر از مکتب مارکسیست بود که در آن خلق مقدس  بود.  در حالی که در جامعه سنتی اینان عوام الناس به شمار می آمدند و نادان. لذا آنان که از حکومت و اوضاع ناخرسند بودند، در مقابل صدرنشینان زورگوی فاسد خلق بی گناه و پاک را در ذهن داشتند، و ایران محبوب آنان ایران مردم بود. راضیان از حکومت نیز سرمست افتخارات ایران باستان بودند، و چه بسا مدعی “هنر نزد ایرانیان است و بس” بعد هم که هر ایرادی بود تقصیر  بیگانگان  استعمارگر بود. والا  ایرانی که در ذات خود ندارد عیبی.

با پیروزی انقلاب توده ها قدرت یافتند. انقلابی کاملا مردمی و مستقل که دست رد به سینه هر بیگانه ای می زد. دیگر از ستم حکومت به معصومیت خیالی توده ها نمی شد گریخت. همه زشتی ها و بدی ها از خود  ما بود، نه به قول دایی جان ناپلئون کار انگلیسی ها. حال زبان حال دلزدگان از حکومت و ستمدیدگان شد “من از بیگانگان هرگز ننالم/که با من هرچه کرد آن آشنا کرد” دیگر جایی برای فرافکنی نبود، لذا نفرت از حکومت و طرفدارانش، به نفرت از هویت و فرهنگ کشیده شد که اگر از کوزه همان تراود که در اوست، پس درون این کوزه همه گندآب بوده و ما نمی دانستیم.

اینان چنان از هر چه که نشان تجدد داشت متنفر بودند که در آن سو جز زشتی نمی دیدند. زلفی و مزلف فحش شد، همان گونه که حالا عمامه به سر و ریشو شده است. کراوات زدن یعنی با کافران هم رنگ شدن و با آنان در قیامت محشورشدن. رادیو حرام بود چه رسد به تلویزیون که بعدها آمد. حتی دوچرخه که استفاده اش لازم بود را روی زینش پلاستیک می کشیدند تا در تماس با چرم ذبح اسلامی نشده نجس نشوند. اگر آن زمان سنتی ها غربیان را مقصر می دانستند، این زمان متجددین سنت و فرهنگ ایرانی را.

اما اگر از درون این گرد و خاک حاصل از ترکتازی های گذرا بیرون بیاییم، خواهیم دید که چه زیبایی ها در کنار این زشتی هاست و چگونه همین زیبایی ها سبب دوام این تمدن در بیش از سه هزار سال شده اند-  با نظام سیاسی ای کهن تر  از هند وچین، و تداوم یافته تر از مصر. آقای  نقره کار اگر با ردیف کردن نام لات ها و لشوش ذهن خواننده را مسحور کرده، نمی گوید که هر بزن بهادر قمه کشی لات نیست. انصاف صادق هدایت را ندارد که در کنار لات قداره کشی به نام  کاکا رستم، لوطی شریفی به نام داش آکل را هم ببیند. اگر پس از کودتای ۲۸ مرداد زورخانه های شعبان بی مخی رشد کرد و محلی برای گردهمایی جاهلان شد، سنت زورخانه ها بر آن بود که ورزشکاری بدون وضو پای در گود نگذارد، و الگوی هر زورخانه برویی پوریای ولی باشد. اگر از زورخانه شعبان بی مخ ها بیرون آمدند، در همان فضا هم تختی ها و پهلوان اکبرها پروریده شدند. اگر بخشی از این گردن کلفت ها شکنجه گر و لباس شخصی شدند، بسیاریشان در کسوت پاسدار و بسیجی برای حفظ وطن جنگیدند و شهید شدند.

نکته آخر همان قدر که بخش سنتی از زندگی واقعی بخش متجدد بیگانه بود، و فکر می کرد هر بی حجابی بی عفت است، و هر زلفی ای عرق خور، بخش متجدد هم از بخش سنتی بیگانه بود. حتی عشقش نسبت به آن رویایی بود، و در عمل با آن بیگانه. او نمی دانست که حافظ و سعدی و فردوسی را همینان به سده ها حفظ کردند ـ  همان قهوه خانه ها، و همان مجالس شبانه کاسبکاران خرده پا وکشاورزان، نه حلقه کوچک نخبگان .

از این روی بر آن شدم که طی چند نوشته مشاهدات و خاطرات شیرینم را از همان فرهنگ سنتی بازگو کنم، تا معلوم شود این فرهنگ نه همه سرکه  ی سینه سوزی است که این نویسندگان خودآزار بیان می کنند، بلکه در آن عسل نیز فراوان است. حاصلش سرکه انگبینی است،که آن قدر گوارا بوده که به هزاران سال دوام یافته است. و از آنجا که اینان همه از سرکه گفته اند، من آگاهانه تنها از انگبینش می گویم، منتهی بدون گزافه گویی و خیال پروری، بلکه راوی راستین دیده ها و مشاهدات شخصی.

پانوشت ها:

۱-“سیاحت  درویش در دروغین” آرمینوس وامبری  ترجمه فتحعلی خواجه نوریان. دانلود مجانی در اینترنت. وامبری سیاحی مجاری که همکار دربار عثمانی و پیشگام نظریه پان ترکیسم بود و برای وزارت خارجه انگلستان کار می کرد.

۲- “جاهل ها و لات ها: روحانیون – سلاطین” مسعود نقره کار در سه بخش.

۳- نقدی بر نوشته مسعود نقره کار….”رضا فانی یزدی، گویا.

۴- “امتناع تفکر در فرهنگ دینی”، آرامش دوستدار، medifile.

۵- “ایران و ایران ستیزی” محمد برقعی.

۶- نامه سرگشاده آرامش دوستدار به یورگن هابرماس”، گویا مهر ماه ۱۳۸۹.

۷- “سکوت یورگن هابرماس یا عدم اطلاع آرامش دوستدار” اکبرگنجی، مهر ماه ۱۳۸۹.

۸- نامه حمید دباشی، احمد صدری، محمود صدری به یورگن هابرماس، گویا، ماه مه ۱۳۸۹.