عسل بدیعی، بازیگر ۳۵ ساله سینمای ایران به دلیل مرگ مغزی درگذشت. همکار شهروند مریم زوینی در سوگ دوست قدیمی اش نشسته است. مطلب این بار او نه سینمایی بلکه سوگنامه ای ست برای دوست نازنین اش.

دو انتخاب بیشتر ندارم؛ یا ایمیل بزنم، معذرت بخواهم و توضیح بدهم که این دو روز گذشته، افکار از هم پاشیده ام و بغض گلویم، مجالی برای فیلم دیدن و نوشتن برایم نگذاشته اند. بگویم که خبر از دست دادن دوستی را شنیدن، انسان را فلج می کند… و یا می توانم از تو بنویسم. نه از توی هنرمند که همه فکر می کنند می شناسند، نه از تو برای ستونی سینمایی. که دو روز است همه زندگی ات را همه رسانه ها در دو خط نوشته اند. که به دنیا آمد، به دانشگاه رفت. ستاره شد. مادر شد. درگذشت … آیا می شود زندگی را در چند خط خلاصه کرد؟ آیا می شود زندگی را در چند خط خواند؟

می توانم از تو بنویسم در اوایل بیست سالگی. از قبل از فیلم و سینما. از چیزهای کوچکی که نمی دانند و نمی نویسند. از دوستی بی غش مان. جزیی از روزمرگی های هم شدنمان. از روزهای انتخاب واحد و گشتن به دنبال کلاس های غیرحضوری. از روزهای پونک و ایران زمین و ساندویچ  توچال. از عشق هردویمان به نادر ابراهیمی و تو که دوست داشتی در نوشته ها و کارت ها برایت بنویسم “عسل بانو”. اینکه مهربان بودی. چشمانت واقعا طعم عسل داشت و روحت شاعر بود. بنویسم از خاطرات و خاطرات و خاطرات. با هم جوانی کردیم، با هم بزرگ شدیم، قرار نگذاشته بودیم اما که رفیق نیمه راه باشیم حتی اگر دیگر نزدیک نبودیم ..

عسل بدیعی

چه عجیبه زندگی … که تو با فیلمی درباره اهدای قلبی به همه معرفی شدی و مسیر زندگی ات عوض شد و امروز با رفتنت، با اهدای قلب و وجودت، مسیر زندگی دیگرانی را تغییر می دهی و وادارمان می کنی که دوباره  “بودن یا نبودن” ات را به تماشا بنشینیم و خیره شویم به پرده ای که رویش نقش مرگ را بازی میکنی بی آنکه باور کنیم در واقعیت و نه در سینما ـ زودتر از آنکه حق است، به سراغت آمد.

نشسته ام و به عکس هایمان خیره شده ام، ولی خشم و بغضی که گلویم را گرفته، نمی گذارد که اشک هایم بیایند. نه .. اشک هایم را فرو می دهم تا این چند روز بگذرد. این چند روز بگذرد و هموطنانمان از حدس و گمانه زنی هایشان خسته شوند ـ که هنوز زندگی، سراسیمه به وجودت آویخته بود که ملت با چند هزار سال فرهنگ مان زمزمه های در گوشی شان را شروع کردند و دماغشان را برای هر چیزی که بوی داستان بدهد، تیز کردند. این چند روز بگذرد تا زمزمه ها روی لب ها و یادت درون ما و جانت درون خاک آرام بگیرد و بعد بگذارم که اشک ها بیایند. دانه دانه یا سیل آسا .. چه فرقی می کند؟

پیغام های تسلیت خانواده و حتی همسایه های قدیمی به منی که چندین سال جز در دنیای مجازی از دنیایت خبر نداشتم، دردی غمناک ولی خوشایند به همراه دارد. خوشایند از آن جهت که با هم بودنمان فراموششان نشده. که ما را به یاد دارند. ما را در آن سالها که بخشی از زندگی هر روز یکدیگر بودیم. ما را که جوانی می کردیم بی آنکه فکر آینده روی سرمان سایه بیاندازد. همه می دانند که سالهاست همدیگر را ندیده بودیم، تسلیت شان ولی به احترام خاطراتی است که شاهد رقم خوردنشان بودند.  خاطراتی که همیشه بزرگ ترین بخش زندگی مان باقی خواهند ماند حتی اگر هر کدام یک گوشه از دنیا بوده ایم.

نمی دانم تولدی دوباره بعد از مرگ واقعیت دارد یا نه. ولی دوست دارم باور کنم که همه چیز آن سوی خاک تمام نمی شود، که آن همه زندگی نمی تواند در ثانیه ای پایان گیرد.

دوست دارم باور کنم که جایی ـ شاید همین نزدیکی، منتظرمان میمانی عسل بانو …

http://www.youtube.com/watch?v=lbXwPQ6HWlo