بخش دوم

پیش گفتار

در نوشته پیش نوشتم که بسیاری از خشم به حکومت به وازدگی از فرهنگ رسیده اند، و هرچه در این مرز و بوم می بینند سیاهی است. از این روی بر آن شدم که در کنار ترشی جانکاه گفته های آنان، انگبینی از دیده های شخصی خود بیاورم، به امید آن که نشان داده شود که فرهنگ ایران را نه سرکه و نه انگبین، که سرکه انگبینی است گوارا، و به سبب همین  گوارایی اش، هزاران سال است که در این چهار راه حوادث بر پای ایستاده است.

کارگاه کوچک نجاری اش بر سر یک سه راهی در کنار بازارچه ای  بود که نشان می داد، پیش از آن که خیابان های جدید و وسیع در همدان بکشند، یک معبر اصلی در بخش قدیمی شهر بوده. هر زمان فرصتی می شد به دیدارش می رفتم، و بیشتر زمان به سکوت می گذشت، و نظاره که چگونه کار می کند. جاسیگاری می ساخت یا شیرینی خوری و اشیای مفید و در عین حال تزئینی دیگر.  هنرش بارز کردن نقش چوب بود و زیبایی نهان آن را عیان کردن، بی آنکه نیازی به رنگ آمیزی و طراحی باشد. روزی پرسیدم استاد این کُنده ی درخت نزدیک دو سال است که در آن گوشه افتاده، در حالی که دیده ام گاه چوب کافی برای کار نداری.گفت درست است، اما هنوز به من نگفته چه چیزی می خواهد بشود. یاد میکل آنژ افتادم که در پاسخ آن که، طرح این مجسمه ها را چگونه می کشی؟ گفت من نمی کشم. آن مجسمه درون آن سنگ است، و من با تراشیدن اضافات، مجسمه  پنهان در قطعه سنگ را، مثلا موسی، بیرون می آورم.

روز دیگری مسحور یک کارش شده بودم، که گویی صدها خطوط در آن طراحی و رنگ آمیزی شده بودند. خواستم که اجازه بدهد کارش را به اهل هنر و سرمایه داران بشناسانم، تا با اقبال بدون شک آنان،کارگاه و تولید گسترده شود.  هم نام او جهانگیر شود و هم گرهی از مشکلات مالیش باز شود. لبخندی زد و سکوتی، و دقایقی بعد به پستو رفت و با مشتی کاغذ برگشت. دیدم کارش تا کاخ سفید رفته، و چندین سرمایه دار هنرشناس آمریکایی و اروپایی سالها پیش همین پیشنهاد مرا داده بودند. پرسیدم این بی توجهی چرا؟ گفت این خلوت خوشم را با هیچ شهرت و ثروتی عوض نمی کنم.

عکس تزئینی است

روزی که سرمست بود و من هم بر سر شوق، چند شعر مولای رومی را، که معنایش را درست نمی فهمیدم، برایش خواندم تا توضیح دهد. معنا را به اشارات به روایات و آیات قرآنی که  در پس آن بود، شروع کرد. سپس به سراغ ریشه ی این  مفاهیم در تفکر هندی و عرفان اسلامی رفت و کلامش را شیرین تر کرد با آوردن شاهدان آن، در شعر شاعران پیش و پس از مولوی. سرمست بود و از شاخه ای به شاخه ای می پرید، و از  گلبنی به  گلبنی پر می کشید و تا لب فرو نبست، متوجه نشدم که نزدیک به دو ساعت است که مرا در گلزار خوشبوی خیالش و کلامش با خود برده است. آن روز فهمیدم چرا همگان او را “مولا” می خوانند. از کاسب های زیر بازارچه، تا رهگذرانی که به ادب در دکانش  به سلامی می آمدند.

***

دکتر فرهاد ریاحی رئیس دانشگاه بوعلی بود. از خاندان خوش نام تیمسار ریاحی، که به قول خودش در دامان خانم سیمین دانشور، که گویی خاله اش بود، و بر سر زانوی جلال آل احمد بزرگ شده بود.  فیزیکدان معتبری که در هجرت هم استاد فیزیک دانشگاه هاروارد شد. نه تنها از فرهنگ و ادب فارسی توشه بسیار داشت، بلکه فرانسه را چنان می دانست که از اساتید فرانسوی ای که با دانشگاه بوعلی کار می کردند، بارها شنیده بودم که فرهاد فرانسه را بهتر از ما می داند، و نوشته های ما را ویرایش می کند. دکتر ریاحی را پیش از رفتنم به دانشگاه بوعلی می شناختم، لذا گهگاهی که خسته خاطر بود، لبی باهم تر می کردیم. و در این نشستها بود که او به دنبال دلبستگی من به مولا، شیفته دیدارش شد. عازم سفر به بلوچستان بودم، که چند سالی از سفر به آن دیار منع شده بودم، و تنها نفوذ و قدرت این ندیم علیاحضرت بود که سد ممانعت ساواک را شکست و من چنان به شوق رفتن بودم که فرصت همراهی با دکتر را نداشتم. آدرس مولا را به او دادم، با نشانه هایی از آشنایی،که می دانستم وی به سختی کسی را به خلوتش راه می دهد.

چند ماه بعد که از سفر برگشتم و فرصت نشستی و درددلی دست داد، سخن که به مولاکشیده شد، به تلخی از او یاد کرد، و به سرزنش که تو هم هر بی مایه ای را عارفی، و هر خسی را گلبنی می نمایی. ماجرا را پرسیدم.گفت هرگز دیدار ممکن نشد. هر بار که پیامی فرستادم، به ادب زمانی را برای آمدنش معین کرد و نیامد. تا روزی ماشینی با راننده برایش فرستادم،که به بهانه مشغولی عذر خواست، اما وعده کرد که بعد از کار می آید، و نیامد. برافروخته گفت، اگر به پاس خاطرت نبود گوشمالیش می دادم، تا حداقل ادب را یاد بگیرد. نیامد به درک، اما آن بازی ها چه بود.گفتم دکتر چه کس می خواست چه کس را ببیند؟گفت من طالب دیدار بودم. گفتم از کی قرار شده که مطلوب به دیار طالب برود. گفت اما می توانست بگوید نمی آیم، و این همه بازی نمی کرد. گفتم، جایی که استاندار و فرماندهان نظامی و امنیتی استان جسارت رد شما را ندارند، از یک نجار ساده می خواهید دعوت ندیم علیاحضرت را رد کند؟

***

بار دیگر استادم دکتر خسرو خسردی،که در جامعه شناسی روستایی از سرآمدان بود، و خسرو روزبه در ایام فرارش در خانه او مدتی پنهان شده بود، در اثر تعریف من از مولا شیفته ی دیدارش شد. او توده ای شریف و پاک نهادی بودکه رسم درویشی می دانست. خواست که به دیدارش ببرم،که غروبی چنین کردم. کوشیدم حجاب بیگانگی را بزدایم و مولا را بر آن دارم که او را پذیرا باشد، بویژه که می دیدم مولا با لطافت در او می نگرد. گفتم مولا دکتر هم چون شما نقش های پنهان را بارز می کند، شما نقش چوب را و او نقش دل روستائیان و محرومان را. تبسمی کرد و به سوی پستو رفت. از تاریکی که به در آمد رو به دکتر کرد و پرسید “دختر رز می خواهید؟” خسرو گیج از این سئوال به من نگریست. با لبخندی گفتم مولا می پرسند جامی می زنید. خندید و مشتاقانه پذیرفت، و ساعتی دیگر نشئه آرامی در رگ هایمان جاری بود. بدرود که گفتیم، خسرو پرسید تو که گفتی مولا مسلمان بسیار پای بندی است، و چون خود مولای بلخ دیندار و متشرع. امروز هم که روز هفتم محرم است. سرخوش دستی بر شانه اش زدم که از کجا یک توده ای، که مفتخر است سرش به سجده حق نمی رسد، به کسی که مناجات شبانه اش ترک نمی شود، مجاز است که بگوید دستور اسلام چیست.

***

بیش از یک سالی از  آشنایی و دیدارهایمان می گذشت، و چند باری هم نشستمان به شوری کشیده بود، که روزی مولا پرسید اگر به مجلسی دعوتت کنم می آیی، حلقه ی کوچکی است از یاران همدل. با اشتیاق پذیرفتم و قرارمان شد به جمعه بعد ازظهر.  خانه ای بود ساده، در محله ای که عارف به زمان تبعیدش در همدان در آنجا سکنی کرده بود. در میان اتاق سفره ای پهن بود با تنقلات و شیرینی، و دقت که کردم دو جام بلورین پر از خون دختر رز.  چهار نفر  بر دور سفره نشسته بودند و چند مخده در پشت سر. مولا معرفی کرد: حاج حسن قناد، حسین آقا شاگردش و استاد محمد آهنگر و مرا هم معرفی کرد: آقای برقعی از اساتید دانشگاه بوعلی. سرخوش بودند. پس از معارفه مختصر، بحث  از سر گرفته شد. صحبت تفاوت نگاه سعدی بود و جلال الدین رومی به جهان، و دیدار احتمالی آن دو به زبان سعدی.  پس از ساعتی در خیال یاد پدر کردم،که روزی از او پرسیدم چرا در مجالس عرفانی تان از مولوی به ندرت می خوانید، و از حافظ گهگاهی، ولی از سعدی فراوان. گفت مولانا چنان عاشق و سرمست است که کسی را یاری رفتن به پای این مست  بی خود از خود، که سئوالی از راهی ندارد، نیست. ما مردم پای در بند و ناخالص و گناه آلوده کجا، و درک آن سرمستی ها کجا. اما حافظ و سعدی چون مایند، زمانی بر تارک اعلا نشینند و زمانی پیش پای خود نبینند.  ما که محقق و عالم نیستیم، مشتی مردم کاسب کاریم که مثل بیشتر مردم، زبان پر رمز و راز حافظ را نمی فهمیم و بیشتر سرمست زیبایی کلامش می شویم، اما سعدی ساده می گوید و با ما می گوید. بارها این شعرش را چنان با همه وجود حس کرده ام که بی اختیار با آن گریسته ام

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

بعدها که این جمع را بیشتر شناختم دیدم اگر مولا تسلط بی حدی بر مولوی دارد، حاج حسن قناد شیفته سعدی است. تقریبا تمام غزلیات او را حفظ است و از هر شعر دیگرش کافیست اشارتی شود تا مابقی را باز خواند. حسین یک لا ادری بود و شاید هم دهری، خودش خود را گاه چنین می خواند و گاه چنان. شیفته ی خیام بود و هر شاعری که این حال و هوا را داشت. صدای خوشی هم داشت که چون سرمست می شد مجلس را به شوق می آورد. روزی از او پرسیدم چرا هیچ گاه از اشعار هم شهری ات بابا طاهر نمی خوانی؟ خندید و گفت من حوصله این تقدیری را ندارم که گوید “شب تاریک و سنگستون و مو مست/ قدح از دست مو افتاد و نشکست”  این درست تر و عقلانی تر است یا “این کوزه گر دهر چنین جام لطیف/ می سازد و باز بر زمین می زندش”. آن نگهدارنده کجاست که بابا می گوید “نگهدارنده اش نیکو نگه داشت/ ولی صد قدح نفتاده بشکست”. این ها خیالات گوشه خانقاه و زاویه است، نه جهان واقعی که در آن قدرتمندان می تازند و ضعیفان خیال می بافند.

استاد محمد کمتر سخن می گفت، اما  سنگینی حضورش همیشه در جمع حس می شد. او که به سخن می آمد همه گوش می شدند. شیفته ابوریحان بیرونی بود. قدرش را وقتی شناختم که دوستی،که کتابش در مورد”بیرونی” جایزه برده بود، را با او آشنا کردم. پس از دیدار نظرش را جویا شدم. گفت اگر می توانستم، همه نسخه های کتابم را جمع می کردم و از نو می نوشتم. هم او گفت، استاد محمد، آثاری از “بیرونی” را در کتابخانه اش دارد که جایی ندیده ام، و افزود ما فراموش کرده ایم که پاسداران فرهنگ و تمدن ما همین ها بوده اند: فردوسی دهقان، فرید الدین عطار، حسام الدین چلپی کاسبکار، ابوالحسن خرقانی خرکدار، جنید بزاز، صلاح الدین  زرگر، بابای برکه ای که خواندن نمی دانست، اما مراد شیخ شهاب الدین اشراق بود، و “شمس” ی که آتش بر جان مولوی آشنا با تمام مکاتب و ادبیات عرفانی زمانش زد. شیفتگی استاد محمد به بیرونی چنان بود که با بضاعت اندکش، سالها پیش برای دستیابی به نسخه خطی یکی از کارهای بیرونی به عراق رفته بود، و از صاحبش، که نمی دانست چه گنجی را دارد، خریده بود، و افزود شناخت او از نجوم و ریاضیات آن زمانه بی بدیل است. ذهن او چنان منطقی و منظم است،که هر سخنی بلافاصله در دستگاه مختصات مربوطه اش وارد می شود.

آن چه مرا آزار می داد این لقب استاد بود که به خاطر حرفه ام بر زبان آنان جاری بود. چنان باری بود که تا آنکه پس از چند جلسه به خواهش و اصرار به  محمد آقای ساده تبدیل نشد، نیاسودم. از آن پس بود که دلق مرقع از تنم به درآمد و آسوده بر جای خود قرار گرفت.

***

آخرین بار که مولا را دیدم نزدیک به دو سالی  از انقلاب می گذشت. بیش از یک سال پیش از انقلاب با بورسیه ای راهی دانشگاه منچستر شده بودم، و آقای خمینی که به پاریس آمد و تنور انقلاب که گرم شد، من هم  میان درس و شرکت در انقلاب سرگردان شدم. فرصتی پیش آمده بود برای سفری چند روزه به همدان. همسایه های نجاری  مولا گفتند چند ماهی است که در دکان نمی آید. قاضی دادگاه انقلاب یکی از آشنایان دیرین شده بود. اهل ذوق بود و مودتی میان بود. از سفرم که آگاه شده بود پیشاپیش دعوت به دیدارکرده بود. نگران که در خانه اش نمانم، به محل کارش رفتم ـ اتاق انتظاری بزرگ و شلوغ ، و هر کس به تعریف ماجرایی و به دنبال هم دلی. منشی که مرا دید آرام در گوشه ای نشسته ام به نظاره، صدایم کرد. از کارم پرسید و نامم.گفتم آشنای حجت الاسلام هستم. خبر که برد خودش به استقبال بیرون آمد. هنوز حال و احوالی نکرده و چایی نیامده، هیجان زده آمد کنارم نشست و گفت بگذار داستان جالبی را برایت بگویم که می دانم بسیار دوست خواهی داشت. و بعد با شور و شوق شروع کرد که: هفته پیش پاسداران پیرمردی را در کنار دیوار خانه ییلاقی اش در بالای تپه های دره مراد بیگ دستگیر کرده بودند، که مست و سرخوش در طبیعت می چرخید. ظاهرا بیش از ساعتی در همان اتاق انتظار،که در آن بودی، منتظر مانده بود تا نزد منش آوردند. لازم به توضیح پاسدار نبود که جرمش چیست،که هنوز مست بود و سرخوش. پرسیدم پیرمرد مسکر خورده ای؟ گفت بله، باده نوشیده ام. گفتم شرم نمی کنی به عمل زشتت  اعتراف می کنی؟گفت چه زشتی؟ گفتم عرق خوری. گفت ما خون رزان خوریم و تو خون کسان”. تند بر او تاختم که هرچه خواهی بگو، اما معصیت کرده ای و موجب عقوبت. گفت کدام معصیت؟ گفتم فعل حرام شرابخواری.گفت چه کس حکم به حرام آن داده؟ آیه ای از قرآن خواندم و چند فتوا. مدتی آرام در من نگریست و بعد به آرامی سخن آغاز کرد. آیه ها خواند و حدیث ها و روایات و مستندات تاریخی از بزرگان دین و فقیهان نامدار در حرام نبودن شراب. چنان شیرین گفتار بود، و کلامش جا به جا به شیرینی شعر آمیخته،که مسحور شده بودم. جویبار آرام کلام رودخانه ای شده بود خروشان. نه قدرت مقابله با استدلالات او را داشتم، و نه جسارت قطع کلام شیرینش را. شاید ساعتی سخن گفته بود، اما من حس زمان را گم کرده بودم. سکوت که کرد، و من از سحر کلامش رها شدم، گفتم: هر که هستی این بار رهایت می کنم، اما اگر بار دیگر ترا دستگیر کنند، نخست حد شراب خوارگی را بر تو جاری کرده و شلاقت می زنم، سپس به حرف هایت گوش می دهم.

پرسیدم نامش چه بود؟ که در حقیقت دیگر می دانستم.گفت یادم نمی آید، ولی وقتی از دفترم بیرون رفت، دیدم بسیاری به احترامش از جای برخاستند. او را مولا صدا می کردند. خندیدم وگفتم ای دوست با مردان خدا چنین بی شفقتی چرا. گفت شراب خواره و مرد خدا. گفتم آیا بوعلی سینا ،که مزارش  در همین شهر است، مسلمانی مؤمن بود؟ گفت بله، مایه ی افتخار همه مسلمانان است.گفتم اما وی شبی را بی می و یار سر بر بالین نمی گذاشت. گفتم از سعدی و حافظ بر سر منابر می گویید، و فخر ایران و اسلامشان می خوانید، و باده خواری شان را  انکار نمی توانید. گفت تو هم که همان حرف های آن پیرمرد را می زنی، پس شریعت چه می شود؟گفتم آن با تو، اما قانون برای عموم است و خواص را شامل نکن. گفتم مگر به حکم شرع نظربازان را محکوم نمی کنی، و در همان حال  شعر زیبای  حافظ مورد علاقه ات را زمزمه نمی کنی که “دوستان عیب نظر بازی حافظ نکنید/که من او را ز محبان خدا می بینم”. بسیاری از گفتار و رفتار بزرگان دین و عرفان، انجامش برای دیگران کفر است وگناه.

شامگاه روز بعد به دیدار مولا رفتم. چه شب طربناکی بود، و باز به آسمان هایم برد. از داستان دستگیریش سخنی نگفت، همان گونه که از  ندیدن دکتر ریاحی هیچ گاه حرفی نزده بود. آن حلقه بر هم خورده بود. حاج حسن فوت کرده بود و استاد محمد دل و دماغی نداشت و حسین اسیر هیاهوی انقلاب شده بود.

 صبح که بیرون آمدم پاسداری را دیدم در دامنه تپه،که شب پیش سایه اش را از دور دیده بودم و توجهی نکرده بودم. به دیدار شیخ قاضی رفتم، عتاب آلوده. خندید و گفت: بله، از دیروز  پاسداری را به مراقبت گذاشته ام، تا مامور بی خبری مولا را دستگیر نکند. بالاخص زمانی که سرخوش پشت به دیوار باغش می نشیند، به نظاره شهر یا جمال طبیعت.