شهروند ۱۲۳۶  پنجشنبه ۲ جولای  ۲۰۰۹

۲۸ سپتامبر ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
  

در جلسه ی نویسندگان بین المللی، تحت عنوان: “زندگیم به عنوان یک نویسنده” نویسندگانی از هند، کلمبیا، لهستان و گواتمالا شرکت داشتند. نویسنده هندی آنیل تریامباک آواچات AnilTryambakAwachat  درباره ی سیر تحولات زندگی شخصی و چگونگی نویسنده شدنش صحبت کرد. گفت در خانواده بسیار ثروتمندی به دنیا آمده است. پدرش پزشک بوده و خودش هم پزشک است و با همسرش که او هم یک پزشک است زندگی می کند. وقتی که برای مدتی خارج از کشورش زندگی می کرده است، به وضعیت نابسامان هند و شرایط دردناک اقتصادی مردم فقیر و بی چیز پی می برد. وقتی که به هند برمیگردد، زندگی آرام و مرفه خود را رها می کند و با همسرش در دهی شروع به کار می کند تا به مردم نیازمند کمک و رسیدگی کند. حاصل این تصمیم، تجربیات زیادی بوده است که به پیشنهاد یکی از دوستانش آنها را می نگارد و نویسندگی او از این نقطه شروع می شود.

نویسنده کلمبیایی  CelsoCamposRoman با گرمی و صمیمیت ویژه آمریکای لاتینی ها با طنز خاص اش از نقشه آمریکای شمالی و آمریکای لاتین شروع کرد. اندکی از تاریخ کشورش صحبت کرد. بعد از اثرات شرایط گوناگون اقتصادی، اجتماعی و سیاسی کشورش بر فرد، و بعد به موقعیت خانوادگی اش پرداخت و سپس به شکل گیری شخصیتش تحت تاثیر همه مطالبی که به اختصار بیان کرده بود. در پایان بر آثارش انگشت گذاشت.

نویسنده لهستانی GrzegorzMusial  با بیانی شاعرانه و واژه هایی بسیار آراسته و پرمحتوا صجبت کرد که بازتاب شخصیت درون عمیق و متفکر او بود. او در پایان به تنهایی بشر اشاره کرد و گفت: “نویسنده ابتدا دنیا را می بیند و بعد خود را در درون این دنیا. انسان در این دنیا باید تیز و هشیار باشد.” عشق به زیبایی خمیرمایه کلام او بود.

نویسنده گواتمالایی فلیپه والنزوئلا Felipe Valenzuela  درباره زندگی خصوصی اش صحبت کرد. گفت پدرش را ترک کرده است. مادرش زنی بسیار زحمتکش بوده که مرگ او بر او اثر گذاشته. او به تلاش خودش برای آموختن و فراگیری انگشت گذاشت. “فلیپه” جوانترین نویسنده است که از ۲۱ سالگی نویسندگی را شروع کرده است. هم اکنون ۲۵ سال دارد. ژورنالیست است و در هر زمینه ای می نویسد. او بسیار باهوش و شوخ و زبل است. مثل یک فرشک می ماند! شم سیاسی قوی و تیزی دارد که مرتب از زیر آن آگاهانه شانه خالی می کند. اما بدش نمی آید که گاه به گاه موضع نشان بدهد.

در خانه، نامه ای را که پدر کاوه برای کاوه فرستاده بود، خواندم. بسیار بسیار تکان دهنده بود که می دیدم کاوه رنج هایش را با من در میان نمی گذارد فقط به خاطر اینکه رنجی بر رنج هایم اضافه نکند. و من چقدر درباره او کوتاهی کرده ام و می کنم. تمام ظهر بغض توی گلویم بود. وقتی کاوه را دیدم بوسیدمش. نمی دانستم چه بگویم. چه می توانستم بگویم. چکار می توانستم بکنم. من تکه تکه شده ام. اما قلب و مغزم تماما تکه هایی هستند که متعلق به کاوه اند. تا ابد… تا وقتی که زنده ام. اما آیا می توانم آن خلاء خالی ابدی را در وجود کاوه پر کنم!

روز بعد با “وقاص” درباره کارهایم صحبت کردم. مونولوگ “یک پنی قرمز” را به او داده بودم که بخواند. پرسید” چرا پنی را قرمز انتخاب کرده ای؟ خب اینجا پنی را قرمز می بینند. گفتم: من بر رنگ قرمز آن تاکیدی نکرده ام. مسئله ای پشت رنگ نیست…

گفت: مار کبری سمی است و سیر تحول انسان به مار کبری چندان منطقی به نظر نمی رسد!

من نخواستم برایش توضیح بدهم که چه می خواهم بگویم! تبدیل انسان به مار کبری یک پروسه ی سخت درونی است. او نمی خواست، شاید هم نمی توانست در تجربه ی استحاله شرکت کند. مگر هر نویسنده ای می تواند به کُنه یک اثر پی ببرد؟ نویسندگان بیشماری نوشته هایی را که با جان و تمامی سلولهایشان نوشته اند، در جامعه مورد بی اعتنایی و انتقاد شدید قرار گرفته اند. آنوقت وقتی بعد از سالها نوشته شان را یکی کشف می کند می گویند: آه… من به این بُعد فکر نکرده بودم!

به وقاص که نگاه می کنم، به نظرم یک نویسنده ی متوسط می آید. یک آدم متوسط و یک منتقد متوسط. او نمی تواند ورای نوشته ها سفر کند. به نظر می رسد آدمی است که زندگی مرفه بدون دغدغه کم تجربه ای داشته است. بدون کنجکاوی های خارق العاده… کنجکاوی هایش در حدی بسیار عادی و متوسط اند. وکیلی است که با معیارهای مسلمانان طبقه متوسط دنیا را می بیند با تصوری از یک سوسیالیسم رقیق با رویه ی اخلاقی…

مرا به اتاقش دعوت کرد. کتابی روی میزش بود به نام “زندان نامه” به زبان اردو و کتابی دیگر به نام  “دشت صبا”.

چند شعر به نظم از این کتاب برایم خواند و گفت که شاعر این مجموعه تحت تاثیر حافظ و سعدی بوده است و درجه تحصیلی اش را در ادبیات ایران بویژه شعر حافظ و سعدی گرفته است. بعد یکی از کتابهای شعر خودش را  که با کیفیتی بسیار مرغوب به زبان انگلیسی به چاپ رسانده بود، به من هدیه داد.

ساعت سه بعدازظهر به دیدار Al Young  رفتم. شاعر سیاهپوستی که از سانفرانسیسکو آمده بود. بلیغ و پر معنا و پرمحتوا و زیبا و خودمانی و تئاتری صحبت می کرد. آنگونه با تمام اعضا بدنش با تماشاگر ارتباط برقرار می کرد که انگار دارد یک قطعه تئاتری را اجرا می کند. چگونگی مهاجرتش را از می سی سی پی به دیترویت میشیگان و سپس به سانفرانسیسکو تعریف می کرد و بعد شعری از خود را خواند.

از سالن که بیرون آمدم، باران می بارید، به شدت خودم را تنها حس می کردم. در خلاء راه رفتم. راه رفتم… راه رفتم…

تصور چرخاندن کلید در خانه و روبرو شدن با در و دیوار و مبل خالی قهوه ای رنگ عذابم می داد.

به فیلم پناه بردم. فیلم نفس گیری از لوئی مال دیدم با بازیگری ژان مورو… و فیلمی دیگر به نام The Lovers.  

آیا این همان فیلمی است که براساس رمان مارگریت دوراس ساخته شده است؟