شهروند ۱۲۳۷  پنجشنبه ۹ جولای  ۲۰۰۹

شش سال پیش در یکی از کافه های پاریس پای صحبت مردی نشستم که از او نام نمی برم. او گفت که بیست و چهار سال است به ایران نرفته و ایران را درست بعد از انقلاب سال ۱۹۷۹، ترک کرده است.

او درباره خیلی چیزها صحبت کرد و صحبت هایش را چنین خاتمه داد:«وقتی کشورت را ترک کردی دیگر فرقی نمی کند کجا  زندگی کنی، اما من نمی خواهم در جایی بجز ایران بمیرم وگرنه زندگی ام معنایی نداشته است».

صحبت های او اثر عمیقی روی من گذاشت. درباره حرف هایش فکر کردم نه به این دلیل که مفهوم روشنفکرانه آن را دریابم، اما دلم می خواست معنای حرفش را با همه قلبم احساس کنم. من هم به این نتیجه رسیده ام که فقط باید در کشور خودم، ایران، بمیرم وگرنه زندگی ام بیهوده بوده است».

زمانی که پای سخنان آن مرد نشستم، چهار سال بود که از خانه ام بیرون آمده بودم.

بله، من ایران را خانه می نامم چون بدون توجه به اینکه من چند سال در فرانسه زندگی کرده ام، و برخلاف این نکته که بعد از این همه سال خودم را فرانسوی هم می دانم، اما لفظ “خانه” فقط یک معنا دارد: ایران.

گمان می کنم برای همه چنین است: خانه آنجایی است که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده باشی.

این اهمیت ندارد که من چقدر عاشق پاریس و زیبایی هایش هستم، تهران با همه زشتی هایش در چشمان من و تا ابد “عروس” شهرهای جهان است.

مسئله موقعیت جغرافیایی، بوی باران و همه چیزهایی است که می دانیم بی آنکه بدانیم چرا این چیزها را می دانیم.

موضوع کوه البرز است که محافظ شهر من است. آن کوه کجاست؟ چه کسی از من محافظت می کند؟

موضوع بوی تحمل ناپذیر هوای آلوده است، بویی که برایم آشناست.

موضوع این است که آبی آسمان همه جا یک رنگ نیست، همینطور نور خورشید که همه جا یکسان نیست.

موضوع خواستن این است که بتوانم زیر آبی آسمان خودم قدم بزنم، خواستن این که تابش خورشید خودم، پشتم را نوازش کند.

آن زمانی که به حرف های مرد گوش می دادم چهار سال از زمانی که از خانه آمده بودم می گذشت. امروز ده سال دیگر گذشته است. اگر بخواهم دقیق بگویم، ده سال و شش ماه و سه روز.

در تمام آن سال ها گمان می کردم که بدون اینکه بتوانم در کوهستانم قدم بزنم، چند دهه زندگی کنم. اما ۱۸ روز پیش، در روز ۱۲ ژوئن سال ۲۰۰۹ اتفاقی افتاد، اتفاقی که هرگز فکرش را نمی کردم در زندگی شاهدش باشم: ایرانیان به فضای بسیار کوچکی که از دموکراسی برایشان باقی مانده بود، فضایی که فقط قادر بودند به کاندیدایی که شورای نگهبان برایشان تعیین کرده بود هجوم ببرند و رای بدهند.

سئوالی که رسانه ها قبل از انتخابات می پرسیدند این بود:« آیا ایرانیان آماده دموکراسی هستند؟»

پاسخ بلند و واضح آمد:« بله، هستند!»

با حضور ۸۵ درصدی رای دهندگان، آنها به این رویا فرو رفتند که تغییر امکانپذیر است.

آنها باور کردند که :« بله، ما می توانیم».

لزومی ندارد که گفته شود که این اولین بار هم نیست که ایرانیان نشان دادند که تا چه اندازه عاشق آزادی هستند. به قرن بیستم نگاهی بیاندازید: آنها انقلاب مشروطه را در سال ۱۹۰۶ (برای اولین بار در آسیا) به راه انداختند، صنعت نفت را در سال ۱۹۵۱، ملی کردند(اولین کشور در خاورمیانه)، در سال ۱۹۷۹ انقلاب کردند و در سال ۱۹۹۹ جنبش دانشجویی آغاز شد. و حالا فریاد کر کننده دموکراسی آغاز شده است.

در حدود بیست سال پیش، زمانی که هنر را در دانشگاه تهران آغاز کردم، موضوع سیاست آنقدر ترسناک بود که ما حتی جرات فکر کردن به آن را نداشتیم. حرف زدن درباره سیاست؟ تصورش را هم نکن!

تظاهرات علیه رئیس جمهور در خیابان، ورای حقیقت!

انتقاد از رهبر؟ آخرالزمان!

فریاد “مرگ بر خامنه ای” سر دادن؟ مرگ!

مرگ، شکنجه و زندان بخشی از زندگی هر جوان ایرانی است. آنها مثل ما نیستند، دوستان من و من در زمانی که همسن آنان بودیم؛ آنها نمی ترسند. آنها مثل آن زمان ما نیستند.

آنها دستانشان را بالا می برند و فریاد می زنند:«نترسیم، نترسیم، ما همه با هم هستیم!»

آنها فهمیده اند که هیچ کس حقشان را به آنها نمی دهد و خودشان باید حقشان را بگیرند.

آنها برخلاف نسل قبل از خودشان ـ نسل من که آرزویش ترک کردن ایران بود ـ رویای واقعی شان رفتن از ایران نیست بلکه مبارزه برای آن است، آزاد کردن آن است عشق ورزیدن و دوباره ساختن آن است.

آنها دستان همدیگر را می گیرند و فریاد می زنند:«می جنگیم! می میریم! ذلت نمی پذیریم!»


آنها با وجود اینکه می دانند شرکت در تظاهرات مواجه شدن با مرگ است، از خانه بیرون می روند.

امروز در جایی خواندم که “انقلاب مخملی” تبدیل به “کودتای مخملی” شده است، که رگه هایی از طنز در آن بود. اما بگذارید چیزی را بگویم: این نسل، با امیدهایش، رویاهایش، خشم و شورش، برای همیشه روند تاریخ را تغییر داد. دیگر هیچ چیز مثل گذشته نخواهد ماند.

از این به بعد، هیچ کس ایرانیان را با رئیس جمهور منتخبش نمی سنجد.

از این به بعد، ایرانیان ترسی ندارند. آنها اعتماد به نفس خود را بازیافته اند.

آنها با وجود همه خطرات فریاد می زنند نه!

و من می دانم که این تازه آغاز راه است.

 از این به بعد، من همواره خواهم گفت:«زمانی که سرزمینت را ترک کردی فرقی ندارد که کجا زندگی می کنی. اما من تنها برای مردن به ایران نمی روم. من یک روز برای زندگی کردن به ایران می روم وگرنه زندگی ام بی معنا خواهد بود».


 

منبع: نیویورک تایمز ۴ جولای

ترجمه: میزان پرس