شهروند ۱۲۳۷  پنجشنبه ۹ جولای  ۲۰۰۹

نوشتار هفته پیش،”ما نشستیم و…”چندین واکنش گوناگون برانگیخت. استاد ارجمندی، که گویا دکترای جامعه شناسی دارد، ضمن تکلیف به این که وقتی درد را گفتید “درمان کنید”، با آوردن شاهد و مثال از گلستان سعدی، به شرح چرایی موضوع و به قول زنده یاد جمال زاده “خلقیات ما ایرانیان” پرداخت.  دوست نازنینی نوشت: “جانا سخن از زبان ما میگویی” و دوست گرامی دیگری مطلب را به مصاحبه سال ۱۹۵۱ زنده یاد دکتر محمد مصدق با یک روزنامه نگار فرانسوی و پیش بینی های دقیق او در مورد رویدادهای بعدی ایران ربط داد.  دوستی دیگر که نویسنده ای نکته سنج و تواناست، اظهار نظر کرد: “ما خود بت می سازیم و سپس از جورش ناله و شکوه می کنیم”.  دوست نویسنده دیگری ایراد گرفت که چرا موضوع بحث به یک مقطع زمانی مشخص محدود و به قبل و پس از آن پرداخته نشده است. دوست عزیزی هم چنان که گویی نوشتار من کیفرخواست دادستان برای محکوم کردن شخص او بوده، به دفاع از خود پرداخت و نوشت که چون از آغاز با نظام ولایت فقیه مخالفت کرده، بنابراین “بیگناهی خود را اعلام می کند”!

این واکنش ها به دو دلیل مرا شگفت زده کرد. دلیل نخست شمار بالای آنها بود که می توانست نشانگر اهمیت موضوع باشد. دلیل دوم، که مهم تر است، این که هریک از این عزیزان به قول مولانا “از ظن خود شد یار من ـ از درون من نجست اسرار من”. در واقع هیچ کدام از این دوستان اشاره ای به آنچه که مقصود من از نگارش آن نوشتار بود نکرد. این نکته مرا به فکر واداشت و به این نتیجه گیری رساند که به احتمال بسیار قوی دلیل این امر نارسایی قلم من در بیان مقصود بوده است. پیامد این نتیجه گیری جز این نبودکه وظیفه دارم، ضمن پوزش خواهی، موضوع را بیشتر بشکافم و مقصود خود را واضح تر توضیح دهم:

هر جامعه ای، از کوچک  و عقب مانده ترین جامعه ها مانند فلان قبیله کوچک بدوی در اعماق جنگل های آفریقا یا آمازون یا صحراهای استرالیا گرفته تا بزرگ و پیشرفته ترین جوامع، حول محور یک نظام ارزشی شکل می گیرد و این نظام ارزشی در واقع ستون فقرات آن است. از روزگار باستان، این نظام های ارزشی عمدتاً به دو بخش خدامحور ـ زیر نفوذ اصول عقاید ادیان ـ و خردمحور، که به علت نفوذ اندیشه های فیلسوفان یونانی این کشور آن را نمایندگی می کرد، تقسیم می شدند. در سال ۳۵۰ میلادی، پس از آن که امپراتور روم آیین مسیح را پذیرفت و آن را دین رسمی قلمرو وسیع خود قرار داد، عملا نظام ارزشی خردمحور برخاسته از یونان رنگ باخت و وادار به عقب نشینی شد. ظهور اسلام و گسترش سریع امپراتوری وسیع آن  ـ که از چین تا دروازه های اروپا را به تصرف درآورد ـ این رنگ باختگی و عقب نشینی را بیشتر و بیشتر کرد و موجب شد که نظام ارزشی خدامحور برای مدتی بیش از هزار سال دست بالا را پیدا کند.

  

از اغاز قرن شانزدهم میلادی جنبشی به نام رنسانس یا باززایی در اروپا شکل گرفت که هدف آن زنده کردن اصول نظام ارزشی خردمحور بود و این جنبش در سیر تکاملی خود در طول پنج قرن، به دستاوردهای گرانقدری چون آزادی، مردمسالاری و منشور جهانی حقوق بشر دست یافت.


تفاوت اصولی بین نظام های خدامحور و خردمحور ـ یا انسان محور ـ در نوع نگاهشان به انسان است.  در نظام خدا محور، انسان “بنده”ای است که مهم ترین وظیفه اش در طول زندگی عبودیت و اطاعت برای کسب آمرزش است. در چنین رابطه ای بین خدا و انسان، طبعا جایی برای حقوق وجود ندارد و آنچه که هست وظیفه و تکلیف یکسویه است.  قوانین نظام خدامحور از پیش تعیین شده و آسمانی و غیر قابل تغییر هستند.  در نظام خردمحور به عکس، محور همه چیز انسان و به وجود آورنده اش خواست و اراده اوست.  قوانین را خودش می نویسد و هرگاه خواست تغییر می دهد و مشروعیتش را نیز به جای آسمان از برآیند اراده همگانی می گیرد.

این تغییر نظام ارزشی در اروپا و غرب حدود پنج قرن به درازا کشید و سرانجام به سکولاریزم یعنی جدایی دین از حکومت انجامید.

در ایران، برغم کوشش های مکرر یکصدوچند سال اخیر، هنوز این کار به سرانجام نرسیده و تب و تاب تا مرز انفجاری که به تناوب جامعه را در کام خود می کشد، ناشی از همین روشن نبودن تکلیف جامعه در درجه اول با خودش است.

نظام ارزشی جامعه ایران بر پایه ارزش های زیر شکل گرفته است:  جان، مال، باور (دین) و ناموس.  ارزش نخست یعنی جان در هر دو نظام مشترک است.  در مورد ارزش دوم یعنی مال نیز، با تفاوت هایی، وضع به همین گونه است.  باور یا دین وجه تفاوت بین دو نظام ارزشی است. در نظام خدامحور دیانت عین سیاست و سیاست عین دیانت است در حالی که در نظام انسان محور دین یا باور امری کاملا خصوصی است که در عین حال که محترم شمرده می شود، باید از عرصه سیاست جدا نگهداشته شود.

پر تلاطم و تناقض ترین بخش نظام ارزشی ما آخرین آن یعنی ناموس است. پر تلاطم زیرا سبب ساز جنایاتی می شود که قتل های ناموسی و خودکشی و خودسوزی زنان و دختران تنها بخشی از آن است و پر تناقض چون که در تضاد آشکار با همه دستاوردهای حقوق انسانی است. هم نگاه مالکانه و مردسالارانه متحجر نسبت به زنان دارد که آنان را بخشی از مایملک خود می پندارد و هم تبعیض آمیز است، زیرا در برابر عمل مشابه حق مساوی برای زنان قایل نیست.

در برابر این به اصطلاح ارزش که در واقع باید آن را ضد ارزش نامید، جای خالی یک ارزش واقعی یعنی “حقوق فردی” به چشم می خورد. در نظام ارزشی انسان محور این حقوق در چهارچوب هایی مانند منشور جهانی حقوق بشر تعریف و فرمول بندی شده اند. در حفره ای که این جای خالی ایجاد می کند، ذهنیت ایرانی حقوق فردی یا حقوق بشر را بخش تفکیک ناپذیر نظام ارزشی خود و در ردیف ارزش های دیگر ـ جان، مال، دین و ناموس ـ تلقی نمی کند و در نتیجه در موارد تعدی و تجاوز به این حقوق واکنش مناسب نشان نداده، از حقوق خود دفاع نمی کند و متجاوز را به عقب نمی راند.

چنین رفتاری خود به خود استبدادزاست و از آنجا که قدرت متراکم در دست خودکامگان ـ که چیزی جز مجموع حقوق فردی افراد جامعه که به ناحق غصب شده نیست ـ به طور طبیعی میل به اعمال خود دارد، هر چندگاه یک بار که ظرفیت تحمل جامعه لبریز می شود، کار به تنش و خروش و شورش می کشد در حالی که اگر فرد برای حقوق انسانی خود ارزشی هم تراز با جان، مال، باور و ناموس قایل باشد، عملا راه شکل گیری قدرت استبدادی سد می شود.


مقصود من از تکرار پرسش: “و ما چه کردیم؟!” در نوشتار هفته پیش، برجسته کردن همین نکته بود که ما در تمام موارد ذکر شده ـ و بسیاری موارد دیگر ـ با بها ندادن به تجاوز به حقوق انسانی خود، عملا موجب شکل گیری استبدادی هستیم که امروز با لبریز شدن کاسه تحمل در برابرش بپا خاسته ایم و اگر نه بیشتر از سیدعلی خامنه ای، دست کم به اندازه او سزاوار سرزنش هستیم.


برای این که هر بار که از چاله به در می آییم، در چاه نیفتیم، راهی جز این نیست که در اجزاء و ترتیب ارزش های نظام ارزشی خود تجدید نظر کرده و برای حقوق فردی و انسانی خود جایگاهی مناسب یعنی پیش و بیش از دین و ناموس قایل شویم.



 ایمیل نویسنده:snak1@live.ca