شهروند ۱۲۳۷  پنجشنبه ۹ جولای  ۲۰۰۹

میهن ما  در موقعیتی است که به حکم  اخلاق و عقلانیت  هر ایرانی  در هر گوشه ای از این گیتی پهناور می بایست جدا از تفاوتهای سیاسی  در کمال تعاون و همکاری به  یاری و انعکاس فریاد های حق طلبانه هموطنان خود  شتابد.  با هم بودن در چنین شرایطی  نه به معنی اجتناب  از  باورها و نظرگاه های سیاسی و اجتماعی خود  و نه به معنی  تبلیغ و صد باره ازآن گفتن و بیرق خود برافراشتن است.  با هم بودن علیرغم تفاوت ها، تلاشی در خدمت انعکاس هرچه بیشتر  فریاد آزادی خواهانه انسان هایی است که در اوج تنهایی و در یخبندان جهانی  اخلاق و انسانیت، ضمن پاسخگویی به مسئولیت  تاریخی نسل خود، سنگینی بار مسئولیت ها و اشتباهات خانمانسوز نسلهای پیشین بر دوش خود دارد . نسلی که بر خلاف گذشتگان، به صرف رهایی از قید هر خرافه ( نگاه شتاب زده و ایدیولوژیک)، آزاد اندیش و روحیه ای مشارکت جوی دارد. قایم به ذات خویش و در کورانی آبدیده گردیده است که پیشینیان او را چون اختری سوزاند و خاکستر کرد.  خودآموخته ای مستقل! که به دوراز هر گونه ادعا، تکبر و خودفریبی می کوشد داده ها  به سنجش  کشیده راه آینده  میهن خویش را بازشناسد، در مسیر آزمون و خطا به واسطه ناباوری به خط کشی های به ظاهر سیاسی موجود، متواضعانه دست یاری سوی همه هموطنان آزاد اندیش خود دراز کرده با صلابتی کم نظیر در فعالیت های اجتماعی حضوری پر رنگ دارد . در هر هنگامه ای حضور صمیمی او را می توان حس کرد. از خودگذشتگی ها و نمایش شگفت آور این نسل در به چالش کشیدن نیروهای حاکم تمامیت خواه، چشم جهانیان به خود خیره کرده است

 

در تورنتو ، ما با دوستان و نزدیکان فکری آنان آشنا شدیم، دانشجویان جوانی که اگرچه به لحاظ فیزیکی  در کنار ما هستند، اما فکر، روح و روانشان  با دوستان خود در کوچه ها وخیابان های ایران است در خیابان هایی که با هم یک صدا فریاد “نه به دیکتاتور”  سر می دهند، انسان های آزاده ای که تا چند هفته پیش  در کوران تنهایی و انزوایی که از سوی پوزیسیون و نیز “اپوزیسیون” (بویژه در خارج از کشور) به آن ها تحمیل شد مورد زننده ترین توهین ها و تحقیرهای ناروا  قرار می گرفتند چون می خواستند نقش تاریخی خود مقابل جهانیان به نمایش گذارند، چون در انتخابات شرکت کرده بودند! اینک اما استواریشان، موضوع هر گردهم آیی و رفتارشان تیتر اول هر رسانه خبری است. آن چه این نسل را از پیشینیان خود متمایز می کند، آزاده اندیشی و استقلال فکرشان است. در آشنایی با این عزیزان و نظاره  فداکاری، تساهل و بردباری شان، یاد و خاطره  فداکاری ها و از خود گذشتگیهای روزهای نخست انقلاب  در انسان زنده می شود هرچند تفاوت میزان آگاهی و تساهل خط فاصل و معیار تمایز  این دو نسل  از هم دیگر است. اینان بارقه امید به آینده را با جدیت و صداقت خود در دل همه ما شعله ور ساختند از این روی شوق و شعف  دوباره با هم  بودن ها ما را  به تحرک واداشت و چنین شد که ما خارجه نشینان برای هر چه بیشتر برجسته کردن خواسته های برحق آن ها و نیز انعکاس هر چه بهتر جنبش آزاده خواهی  با اشتیاقی وصف ناپذیر در انتظار اشارت (فرا خوان)  آن ها بودیم. در این فضای تهییجی، چنین می نمود که همه قصد یاری دارند. اما متاسفانه در عمل هرکسی ازظن خود شد یار من !

 

 درنشریه شهروند شماره ۱۲۳۵ جون  ۲۰۰۹، اطلاعیه ای  با این مضمون به چشم میخورد که  ایرانیان را  به گفت و گو و تبادل نظر پیرامون این حرکت اعتراضی دعوت می کرد، دعوت به منظور پیشبرد این اهداف والا  به نظرم اقدام تحسین برانگیز و ایده جالبی آمد، ما ایرانیان نشان داده ایم که عموما در لحظات بحرانی به نحو شایسته ای  از امکانات خود بهره می بریم فقط کافی است بخواهیم، تا توانستن را به هرطریقی عملی کنیم.  بهر جهت با این ذهنیت روز موعود (یکشنبه ۲۸ جون) به آن جلسه رفتم. اکثر حضار در آن جلسه را هم نسلی های خود یافتم چهره های آشنایی که سالها ندیده بودم، فضای آن روز گرفته بود و  فضای ماتم بود تا گفت و گو . البته این نیز گفته باشم که ماتم از مشخصه های فرهنگی نسل من محسوب میشود. نسل من و نسل پیش از آن بیشتر جانب سنت داشت تا نگاهی مدرن، جدا از تصورات صرفا ذهنی که ازخود داشتیم ( سکولار و مدرن بودن)  شاید یکی از دلایل شباهت رفتاری  ما با مذهبیون را بتوان ناشی از نگاه مشترکی دانست که آبشخور آن آمیخته ای از باورهای سنتی و مذهبی است. یادمان باشد  آقای شاه با همه ناتوانایی هایش صرفا از سر کم دانی عبارت مارکسیسم مذهبی بکار نبرد .

 بهر جهت، فضای آن جلسه این گونه می نمود که تعداد قابل توجهی از حاضران برای  عرض حال و بیان سرگذشت  خود آمده بودند. سال ها بود فضای گفت و گو برایشان فراهم  نبوده است. تشنگی برای گفتن را می شد در چشمان همه دید.  اما متاسفانه جای خالی  حرف نو و تازه بسیار محسوس بود. تنها گذشته و راه کارهای تاریخ سپری شده  در تکراری ناموزون خود را می نمود.  آن جا میعادگاه فریاد میراث های فکری دوران جوانی و آرزوهای بر باد رفته بود  و شاید بتوان گفت آخرین فرصت برای نسلی بود که مانند  سرباز نمونه ژاپنی در اوج غرور و وظیقه شناسی سال ها پس از پایان جنگ، پست  خود  ترک نکرده و تا  آخرین لحظه چریک باقی ماند! هرچند پیش شرط  “اندیشه” چریکی  را تنها به  چریک بودن محدود نتوان کرد، آن جا که منطق  با مطاع احساس و کینه ورزی  طاق زده شود  ورود به سرزمین پر” افتخار” چریک زیستن هموار خواهد شد (مثال زنده آقای آرامش دوستدار). از این روی محور “گفت و گو”ها غالبا  تبلیغ خشونت، انتقام  و قصاص به سیاق یک “سکولار”، انقلاب و سرنگونی خواهد بود. یعنی تکرار مجدد گذشته های رویایی.  انگار در این ۳۰ سال برای برادر- رفیق “گفت و گو” گر اتفاقی رخ نداده است و در نهایت حسن نیت، صداقت و امانت داری جعبه باورهای خود دست نخورده به پاسداری نشسته بوده است!

یکشنبه غمگینی بود! اگر می توانستم به حال خود و زمانه خود می گریستم. چند بار دستم را بلند کردم تا بپرسم ما را چه می شود؟ چرا این نسل چنین جادو و مسخ شده است و همواره در یک مقطع زمانی درجا می زند؟ میخواستم بگویم چرا نباید از این جوانان بیاموزیم که با علم به این که در این جمع در اقلیت اند متهورانه  برای گفت و گو کنار ما نشسته اند. با وجود آن که چند بار دستم و صدایم را برای وقت گرفتن بلند کردم اما ظاهرا سابقه ذهنی  برگزار کننده جلسه “گفت و گو”  از نگاه  و طرز فکر من، ایشان را به اندازه کافی مجاب نکرد که برای گفت و گو  با مخالف فکری خود مرا ببیند و بشنود، ترجیح داد همان سخنان همیشگی باز تکرار شود تا سنتهای انقلابی، شجاعانه پاس داشته باشد و همه خرسند و پیروز راهی خانه شوند. مرا ندید  تا این حرف ها در غالب  نوشتاری به مخاطبینی که می خواهند تنوع در فکر را ببینند و بشنوند،  برسد . سکوت، دشوار و وحشت آور است وقتی  اکثریتی از یک نسل را سالیان طولانی ثابت  و تغییر نیافته می بینی، نسلی که نتوانسته یا نخواسته در خود تغییری ایجاد کرده متحول شود. نسلی که  به شنیدن  تنها یک نغمه حزن انگیز (مرثیه عاشورایی مانند)  از دوران شباب گوش خود عادت  داده باشد  صداهای گوناگون دیگر  می آزاردش.  ادعای  تملک و در انحصار  داشتن اپوزیسیون  نتیجه  تکرار خرافه ای است که خشونت همواره پشتوانه آن بوده است؛ با “تملک” اپوزیسیون وارد مرحله خود حقیقت پنداری می شود و  دیگران را کذب، راست و خس و خاشاک می خواند، و وقتی  آن جوان پر شور و جستجوگر با باور او به مخالفت نشست یک روز مزدورش خواند و دیگر روز مغزش را شستشو داده شده  تلقی کرد! او در استمرار و بازتکرار خود  گوهری ارزنده  از کف باخت، گوهر شنیدن و شانس آشنایی  با تعریف هایی دیگر از حقیقت را، اما همان طورکه آوردم متاسفانه  این نگاه در ذهن خود تبدیل به  حقیقتی مطلق گشته، اگرچه آن را به زبان نمی آورد و در جمع آشکارا از نسبت خود با حقیقت  نمی گوید، اما در عمل و دربرخورد با مخالف فکری  آن را عملی کرده به حذف  روی می آورد. حذف مخالف برای اثبات حقیقت هایی است که خش و خاشاک کلام مخالف به چالشش تواند کشید و او از این چالش گریزان است.



درآن جلسه اگر چه  اکثریت را هم نسلی های من تشکیل می دادند اما سایه روشن هایی از نیروی جوان چالشگر هم حضور داشت که برای گفت و گو و تبادل نظر آمده بود. اما  نگاه سیاسی حاکم  بر جلسه که نمی توان آن را ناشی از کم تجربگی دعوت کنندگان و ناظمان این جلسه شمرد و نیز با توجه به چینش ها و چگونگی گزینش panel و پرسشگران، به سختی می شد هدف  این جلسه  گفت و گو خواند  (امیدوارم  دریافتم اشتباه باشد)،   از سوی دیگر هر کدام ما مثل یک خانواده اما جدا از هم نزدیک ۳۰ سال با هم در این شهر زندگی می کنیم و نگاه سیاسی یک دیگر بهتر شناسیم بر مبنای شناخت خود از این دوستان است که می گویم چون  شرط لازم (خواستن) حضور نداشت که توانستن ( گفت و گو) عملی گردد.  دعوت آنان به گفت و گو برایم  تازگی داشت  چون تا جایی که من می دانم این دوستان کماکان در فضای سیاسی سال ۱۳۵۷ سیر می کنند لاجرم تصور این که انگیزه این تجمع و گرد هم آیی  گفت و گو باشد دشوار است. مگر آن که  به خود قبولاند با وجود دشواری هایی  که سد راه  نهادینه شدن فرهنگ گفت و گو در انسان ها  است  یک  استثنا تاریخی  رخ داده  باشد  این دوستان یک شبه ره صد ساله طی کرده، به گفت و گو و تبادل نظر روی آورده  ترک باورهای خشک پیشینه کرده باشند! اما پذیرش تغییر  با توجه به برخوردهای احساسی و عاطفی شان در مسایل اجتماعی برایم دشوار می نمود. با یکی از دوستان که اصرار به شرکت در این گردهم آیی داشت از داستان حضور شاگردان آیت الله مصباح یزدی در یک کنفرانس در شهر واترلو و چگونگی برخورد اینان و تنی چند از دیگر اساتید ایرانی گفتم، قضیه از این قرار بود که بنا به گزارش رادیو زمانه در اواخر ماه  می سال ۲۰۰۷ قرار بود شاگردان مصباح یزدی  به دعوت “کلیسای منونیت های صلح طلب” آمریکا و کانادا، در کنفرانسی در دانشگاه  واترلو شرکت کنند  در همان گزارش آمده بود که عده ای استاد دانشگاه با این گفت و گو به مخالفت پرداخته  به مقامات آن دانشگاه معترض شده  و دولت کانادا را برای صدور ویزا مورد انتقاد قرار داده اند. در نگاه اول شاید با توجه  به موقعیتی که شخص مصباح یزدی در افکار عمومی ما ایرانیان دارد این گونه رفتار به نظر منطقی جلوه کند،  اما خوب که بیاندیشی درخواهی یافت  ایستادن دربرابر مصباح یزدی در شرایط  آزاد خارج ازکشور تعیین کننده میزان شهامت و یا باورمندی ما به آزادی نیست، بلکه ایستادن  مقابل نیاز احساسی درون (انتقام گیری)، و عقلانی کردن رفتار خود امری تعیین کننده است، به باور من ایستادگی مقابل احساسات خود و نیازهای کاذب، نسبت ما با حقیقت آزادی بازگو می کند . آزاده بودن در نقد است نه نفی . اما متاسفانه دوستان ما ترجیح دادند به نفی بپردازند تا نقد. این رفتار بیانگر ایستادگی مقابل مصباح یزدی و یا دیگر متحجرین نیست بلکه تایید و  استمرار  رفتار ناهنجاری است که انسان های دمکرات و آزاده  همیشه قربانیان آن بوده و می باشند. ما خود به جنایتی که هر روز نسبت به ما اعمال می شود مهر تایید زده ایم. در همان گزارش رادیو زمانه آورده شده بودکه :

” خانم….. در گفت و گو با هفته نامه “مک لینز” برگزاری کنفرانس را باهمکاری برخی از مسیحیان اروپا در ماجرای “هولوکاست” مقایسه کرده و گفتهاست: “رقص با گرگ ها و نام آن را دیالوگ برای صلح گذاشتن من نمی فهمم.”

 آن خانم  در ادامه عرایض خود توضیح نداد که آیا در منطق ایشان خداوند و یا طبیعت، انسان ها را به دو گروه تغییر ناپذیر(گرگها) و تغییر پذیر (گوسفندان) دسته بندی کرده است؟ آیا صرفا باید با دوستان و آشنایان خود و آن ها که با ما نزدیکی های فکری دارند به گفت و گو نشست؟! و با دیگرانی که هم فکر ما نیستند  سلاح گرم،  زبان گفت و گو است؟ و آنان را حذف باید کرد؟  اگر حقیقت گفت و گو این باشد که من فکر نکنم چنین باشد، پس نقد ما به رژیم جمهوری اسلامی چیست؟ پایه استدلالی رژیم جمهوری اسلامی در سرکوب مخالفان و نفی هرگونه آزادی های اجتماعی بر شالوده چنین منطقی استوار است! پس فرق ما با آن ها در چیست؟ آیا اساسا برای ما این امکان فراهم است که خط تمایز فرهنگی  خود با رژیم  را بتوانیم توضیح داده و ترسیم کنیم (به دور از شعارهای دهان پرکن)؟  خواندن آن گزارش گونه ای حس تاسف و ناامیدی  در من ایجاد کرد  ناچارا در بخش نظرات خواننده ها  باور خود  چنین نوشتم ” دوران قابل توجهی مقابل ما است همه چیز عکس عمل می کند ……… من در این مساله مانده ام که چند استاد دانشگاه کهدست بر قضا از دوستان بنده هستند بر مبنای کدام استدلال فلسفی و جامعهشناسی فتوای سلب آزادی بیان (حتی برای  مصباح یزدی و من فراتر می روم حتی احمدی نژاد) صادر می کنند ؟! سئوال من از دوستان این است که آیاتحول فکر و بیداری انسان اروپایی که ما کماکان ریزه خوار سفره آنان درحیطه فکر هستیم از مسیر تقابل به مثل و راه کار چشم در برابر چشم به وقوعمی پیوندد؟ چگونه می توان از عنوان دانشگاهی و آکادمیک بهره برد اما به شیوه یکاکتیویست سیاسی صرف (که فکر کنم سال هاست انسان سیاسی ایرانی با آن تسویهحساب خود  کرده است) اندیشید و آموخته ها به زیر پا کوبید؟! آیا دوستانبه فرمول بندی جدیدی در حیطه ی فکر دست یازیده اند که پنبه کلام تاریخیمن جان خود می دهم تا مخالف من حرف خود را بزند”، تواند زد؟! آیا جنایتپیشه بودن رژیم جمهوری اسلامی می تواند سندی بر نفی باورهای انسانی ما توسطخودمان باشد؟ دوران عجیبی است همه چیز وارونه می نماید حتی انسانیت ما وتلاشمان برای دستیابی بیشتر به آنچه خودمان آن را انسانیت می خوانیم . ……..جامعه ما که از دل بیش از ۲۵۰۰ سال خشونت، حذف و حکومت های استبدادیبیرون می آید ممکن نیست با تقابل به مثل و به عبارتی دیگر تکرار همان گذشته )خشونت) به آرامش و دمکراسی ره یابد. شرایط پیش روی با تمام زشتی ها وپلشتی هایش  ادامه طبیعی نگاه انسان ایرانی در پذیرش یا نفی تفاوت درعرصه فکر است، این فشرده کلام من بود من کسی رابه وحدت کلمه دعوت نکردمنگاه من مقابل وحدت کلمه است. یکی از زیان های وحدت کلمه همین نگاهی است کهنمی تواند بپذیرد ضمن مخالفت با هر حکومتی می توان برای حقوق انسانیحکومت گران نیز احترام قایل بود. این یک اصل است نه یک تاکتیک یا یک مصلحتاندیشی که معمول سیاست پیشگان و اکتیویست هاست. سخن من این بود من از تعدادیاستاد دانشگاه خواستم توجیه عقلانی رفتار خود را به ما که چشم امید بهاندیشمندان خود دوخته ایم ارایه دهند آخر ما از اینان آموخته بودیم  آزادی بیان انسانها را نمی توان در قالب شرط و شروط ها پایمال کرد. قرار براینبود که  پایمال کردن حق انسان ها از جانب حکومت ها و افرادی چون مصباح یزدیصورت گیرد، نه تنی چند استاد دانشگاه! حرف من این بود که در این آشفتهبازار اگر قرار باشد مشکل راه حل باشد و راه حل مشکل، چگونه می توان از ایناستبداد در حال استمرارگریخت؟
بالاخره یک جایی در تاریخ این سرزمین باید فریاد برآورد و درمقابل این نگاه فرهنگی  )استبداد) که در پوشش های متفاوت سنتی و “مدرن” خود را همواره استمراربخشیده است آن نه بزرگ تاریخی را گفت .
 ……مرگ برای هیچ کس خوب نیست حتی برای همسایه. زندگی اما حق است (علیرغم آنچه می اندیشیم)، اما آیا دریافت، رعایت و احترام به این حقاز جانب انسان ها حاصل فهم و شعوری ذاتی و غریزی است یا اکتسابی وتجربی است؟ مسلما همه انسان ها به درستی زندگی را حق مسلم خود می دانند اما آیا همینحق را برای دیگران نیز قایل هستند؟ اگر چنین می بود، ما درباره چه به گفت و گونشسته ایم؟ چون فهم حق حیات دیگری آموختنی است باید آن را آموزاند این بودجوهر بحث من. اما مشکل ما ایرانی ها از این هم فراتر می رود و آن این که مااز نعمت وجود آموزگار یا آموزگارانی در ابتدا فهیم و سپس سخت کوش کهاحترام به این حق مسلم را به ما بیاموزاند بی بهره ایم، و آن استمرارو تکراری که پیشتر از آن گفتم این چنین تاریخ ما را تا به کنون پیموده است.

 

انتقاد من به رفتاری که خالی از هر منطقی بود  با سکوتی محض بی پاسخ ماند. از آن سکوت  (پرهیز از گفتگو) تا این فراخوان به “گفت و گو” دریای عظیم  نقد شجاعانه از گذشته خود فاصله  است، آیا  شهامت و آمادگی فکری برای برداشتن چنین گام بزرگی  در خود سراغ داریم؟ آیا در این شرایط سنی که  نیاز احساسی و وابستگی به پیوندها و تکیه گاه فکری فزونی می یابد، شهامت گسست از آن پیوندها و بریدن از یادواره های “فکری” خود داریم؟ آیا توانمندی لازم برای ترک گتوهای بسته عقیدتی _عشیرتی  در خود فراهم آورده ایم؟ آیا می توانیم  این نقدها و پرسیدن ها را ضروری دانسته باورهای متفاوت از باور خود را برتابیم؟

 این ها سئوالاتی است که نسل من به زودی باید مقابل افکار عمومی نسلی که در حال رقم زدن سرنوشت این رژیم  است پاسخ گو باشد.  این نسل اهل ملاحظه گری و چشم پوشی نیست! بترسیم از روزی که آینده ما حال کنونی این رژیم باشد!

 متاسفم اگر پایان نسل من چنین باشد!