شهروند ۱۲۳۸  پنجشنبه ۱۶ جولای  ۲۰۰۹

به دنبال فراخوان امضای طویل ترین طومار تاریخ علیه ریاست جمهوری تحمیلی محمود احمدی نژاد دیروز، ۱۲ جولای ۲۰۰۹، به همراه همسرم به میدان مل لستمن تورنتو رفتم. از دور جماعتی در حدود شاید صد نفر با پرچم های شیر و خورشید ایران خودنمایی می کردند. و در فاصله ای نه چندان دورتر چند جوان امضای مردم را بر پارچه سبز رنگ هدایت می کردند. با خوشحالی از اینکه با امضای طومار سبز، سهمی هر چند کوچک در این جنبش عظیم می توانم ایفا کنم، به سوی دوستانی که طومار را امضا می کردند، به راه افتادم. برای  همراهی با دیگر هم میهنان تصمیم گرفتیم که از میان جماعت شعاردهنده عبور کنیم و ما هم چند شعار بدهیم. آنها در حال تکرار شعار “مرگ بر دیکتاتور” و “نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم” بودند. حس خوبی به من دست داده بود از اینکه هنوز هم مردم هستند و دل نگران آنچه در سرزمین مادری شان می گذرد. هنوز از میان جمعیت عبور نکرده بودم که آنها شروع به شعار جدیدی کردند: “مرگ بر موسوی”(!) باورم نمی شد. مبهوت و سرگردان سری با دقت چرخاندم که شماها دیگر که هستید؟ و تازه متوجه عکسهایی از کارل مارکس شدم که برخی در دست گرفته بودند. نمی دانم چرا ناگهان به یاد داستان اصحاف کهف افتادم. گیج شده بودم. با هیچ منطقی نمی توانستم  شعار “مرگ بر موسوی” و “مرگ بر دیکتاتور” را در کنار هم بشنوم. آیا شوخی می کردند؟ نمی دانم. ولی برای من یک شوخی بود، یک شوخی تلخ و باور نکردنی. چگونه می توان  عکس “ندا”ی عزیز را در دست داشت و شعار قاتل ندا را سر داد. این جماعت به قدری هیجان زده و احساساتی شده بودند که من به راستی ترسیدم از آنها بپرسم شما دیگر کی هستید؟ آیا از کره ماه به تازگی آمده اید؟ ترجیح دادم به سرعت به سمت دوستانی که طومار سبز را امضا می کردند بروم. وقتی که داشتم به آنها نزدیک می شدم، یکی از کسانی که پرچم شیر و خورشید ایران را در دست داشت، به طرفم آمد و گفت:”ای مزدور جمهوری اسلامی(!) واقعاً گیج شده بودم. انتظار هر چیزی را داشتم جز این. در همان حال خانمی که صورت خود را پوشیده بود، داشت طومار سبز را امضا می کرد. یکی دیگر از پرچم به دستان فریاد زد که “تو چرا دیگر صورت خودت را پوشانده ای؟ تو چرا می ترسی؟ تو که خودت عامل جمهوری اسلامی هستی؟” راستش بامزه بود، و تلخ … شنیدن این حرفها.

از طریق مردمی که در اطراف طومار سبز حلقه زده بودند مطلع شدم که لحظاتی قبل چند نفر از پرچم به دستان با شعار “مرگ بر جمهوری اسلامی” به امضاکنندگان طومار سبز حمله کرده اند و طومار را پاره کرده اند. بیش از آنکه از دست آنها عصبانی شوم، احساسی از تاسف، و اندوهی عمیق وجودم را فرا گرفت. آخر تا چه حد ممکن است یک گروه از مردم که مسلماً در صداقت بسیاری از آنان تردیدی نیست دچار این چنین انجماد مغزی ای شوند؟

ـ متأسفانه ما شعار دمکراسی می دهیم ولی حتی تمرین آن را هم بلد نیستیم. من به شخصه در انتخابات ریاست جمهوری ایران شرکت نکردم، ولی آرای اکثریت مردم به میرحسین موسوی من را ملزم می کند که نه به خاطر میرحسین موسوی، بلکه به خاطر دفاع از دمکراسی که ادعای آن را داریم از انتخاب او دفاع کنم. او رئیس جمهور واقعی مردم ایران است، حتی اگر من او را خیلی دوست نداشته باشم، که به دلایلی ندارم، ولی تا آنجا که در توان دارم برای او که منتخب ملت ایران است تلاش می کنم، اگر مدعی دمکراسی هستم. اگر موسوی را دوست نداریم، می توانیم حداقل به آرای مردممان احترام بگذاریم، در کنار آنها بایستیم، و از رایشان دفاع کنیم. باور کنید آن سی میلیونی که به موسوی رای دادند، مزدور جمهوری اسلامی نبودند؛ من هم که می خواستم طومار سبز را امضا کنم، مزدور جمهوری اسلامی نیستم.

ـ آیا می دانید با این تحلیل که “موسوی از نظام است، پس خائن است”، ما باید اکثریت قهرمانان تاریخ سیاسی خود را در فهرست خائنین به ملت قرار بدهیم؟ امیرکبیر، هم داماد ناصرالدین شاه بود و هم صدراعظم او. بسیاری از بزرگان نهضت مشروطه جزو سران نظامی یا سیاسی نظام قاجار بودند. دکتر مصدق هم زمانی مصدق السلطنه بود و هم نخست وزیر منصوب شاه. آخر این چه منطقی است که به انسانها اجازه تغییر را ندهیم. دکتر سروش می توانست با خوش خدمتی به رژیم، دارای بالاترین مصادر دولتی باشد و بهترین حقوقها را دریافت کند. سعید حجاریان می توانست هم اکنون وزیر اطلاعات یا حتی رئیس جمهور منتخب مقامات باشد. اکبر گنجی می توانست یکی از ایدئولوگ های قدرتمند جمهوری اسلامی باشد و پول پارو کند و … من به شخصه به کسی که می توانسته است در مصدر قدرت باشد و آسوده خاطر از امتیازات دولتی و رانت های حکومتی سود جوید و درآمدهای میلیاردی کسب کند، ولی ترجیح داده است خود را از حلقه قدرت کنار بکشد، احترام می گذارم. شاید بسیاری از ایرانیانی که در خارج از کشور باشند، این حرف را دوست نداشته باشند، ولی سهمی که اصلاح طلبان حکومت ایران در آگاهی بخشی به مردم در مورد حقوق شهروندی، جنبش زنان و جنبش دمکراسی خواهی داشته اند بسیار عظیم تر از کسانی است که در خارج از کشور دنیایی سیاه و سفید برای خود ساخته اند که جز به سقوط جمهوری اسلامی و اعدام تمام دست اندرکاران آن کمتر رضایت نمی دهند. اگر امروز سهم عظیمی از جنبش مردمی را زنان برعهده گرفته اند، بخش عظیمی از آن به خاطر تلاش های سالیان امثال شیرین عبادی است. اگر امروز بخش مهمی از روحانیت به این جنبش پیوسته است، به خاطر سالها تلاشهای امثال منتظری و خاتمی و کدیور است. آخر من با چه منطق و استدلال و انصاف می توانم مصطفی میرسلیم، وزیر ارشاد زمان هاشمی را به هنگامی که کتابهای من فرصت انتشار نیافت، با عطاءالله مهاجرانی که در زمان وزارتش فرصت چاپ کتابهایی را که سالها برایش زحمت کشیده بودم، به دست آوردم، در یک ترازو بگذارم؟

مگر ما با همین منطق سیاه و سفید نبود که در سال ۵۷ انقلاب کردیم و تمام دست اندرکاران حکومت پهلوی را خائن نامیدیم و با مشاهده تصاویر اعدام شده ی آنها در روزنامه ها به جشن و هلهله پرداختیم؟ این همان منطق کوری است که آرش نراقی و ذبیح الله صفا و ناتل خانلری و فرح پهلوی را هم کف با اویسی و خسروداد و نصیری قرار می داد. باور کنید، سروش، شریعتمداری نیست؛ مخملباف، کلهر نیست؛ شیرین عبادی، فاطمه رجبی نیست، و موسوی هم، احمدی نژاد نیست.

شاید موسوی قهرمان آرمانی من نباشد که قطعا نیست، (و شاید بهتر که دیگر قهرمان از نوع کاریزماتیک آن نداشته باشیم). شاید در بسیاری از اندیشه ها و افکار با من همخوان نباشد که قطعا نیست. شاید او هم در بسیاری از مشکلات اوایل حکومت مقصر باشد، ولی باور کنید موسوی، احمدی نژاد نیست، آدم کش نیست، دزد هم نیست. بیاییم به او که توانست این جنبش عظیم را حداقل راه اندازی کند، احترام بگذاریم، رنگ سبزش را دوست داشته باشیم و با میلیونها ایرانی طرفدار او مهربان باشیم. حداقل به آرمان “ندای” عزیزی که عکسش را در دست گرفته ایم و برایش نوحه سر می دهیم احترام بگذاریم. او هم عضوی از همین جنبش سبز ملت ایران بود. اگر سبز هم نمی پوشیم، پارچه سبزش را پاره نکنیم.