شهروند ۱۲۳۸  پنجشنبه ۱۶ جولای  ۲۰۰۹

۴ اکتبر ۱۹۸۸ آیوا سیتی
  

نویسندگان اروپای شرقی از مجارستان، چکسلواکی، بلغارستان و یوگسلاوی در یک مینی کورس شرکت داشتند وهمگی علیه ادبیات سوسیال ـ رئالیستی جبهه گرفتند و آنرا طرد کردند. رومانتیسم سوسیالیستی برای آنها مفهومی پوچ و مسخره و بی معنا داشت. مایکل دانشجوی کانادایی پرسید: چرا هنوز برای کشور های جهان سوم سوسیالیسم یک آرزوست؟

نتیجه بحث های مختلف پیرامون این پرسش این بود که به دلیل ساخت فئودالی کشورهای جهان سوم و گذار بطئی این کشورها به  دوران بورژوازی هنوز مردم چشم امیدشان به سوسیالیسم است. اما سوسیالیسم در تاریخ تجربه شده و مفهوم رومانتیک، قهرمانی و انقلابی خودش را از دست داده است.

اصلا هر چیزی قبل از اینکه به مرحله عمل در بیاید، رویایی و آرمانی است، اما وقتی به دستش آوردی و تجربه اش کردی کهنه می شود. زندگی همین است. به قول برشت هر چیز نوئی یکروز کهنه می شود. هر فلسفه نوئی مثل خروس قندی است که بچه را با آن گول می زنند، در آغاز شیرین و خوش آیند است. بچه تا آن خروس قندی را ندارد با تمام وجودش می خواهدش و برای به دست آوردنش تلاش می کند. اما وقتی به دستش آورد، تمام نیاز و هوسش می خوابد. زندگی همین است! هر فلسفه و انقلابی خروس قندی است. بشر برای فریب خودش فلسفه می آفریند، تا میل به نابودی خودش به دست خودش را کاهش دهد.

تمام نویسندگان اروپای شرقی بدون استثنا سوسیالیسم را طرد کردند و سیاسی نویسی را تقبیح کردند. گفتند که درباره فردیت و مسائل فردی و خصوصی انسانها می نویسند. به یاد حرفهای م-ارسی افتادم در آخرین دیداری که با او در فرانسه داشتم و او همینطور که در مورد داستایوسکی صحبت می کرد، همین عقیده را ابراز کرد.

بعد از تمام شدن جلسه ناگهان نوعی خلا و افسردگی وجودم را فرا گرفت. چقدر نویسندگان اروپای شرقی سرد، پوچی گرا و منفعل اند! به خود گفتم: با اینهمه انفعال چه کسی می خواهد با سیاست های حاکم بر کشورشان بجنگد؟ مردم باید با اراده، تاریخ و سرنوشت ملت خودشان را تغییر دهند! و بعد ناگهان این پرسش همیشگی از ذهنم گذشت که آیا حقیقتا مردم تاریخ مملکتشان را میسازند؟ یا گروه های کوچک قدرت؟ آن تئوریسین ها و برنامه ریزان پشت پرده؟

نمایشنامه Hamlet Machine  نوشته هاینر میولر را که می خواندم این تنفر شدید از سیاست استالینی را در هر واژه اش حس می کردم. این عصیانگری بیقرار پوچی گرا.. این خشم…استهزاء…تمسخر…میولر می گوید در سیستم کمونیستی آدمها همه ماشینند، متحجر و بی اندیشه اند. این نمایشنامه عکس العملی است به ابراز خفقان در کشورهای بلوک شرق!

غروب،  باران با نم نم آرامی بارید و از سرمای روز کاست. در کلاس نمایشنامه نویسی “شلی برک”، یکی از دانشجویان نمایشنامه اش را که برداشتی از داستان سفید برفی بود خواند. اما هیچ چیز را در جوهر داستان تغییر نداده بود. هنوز نامادری همانگونه ظالم و تنفرانگیز بود و سفید برفی به همان زیبایی و لطافت و شکنندگی و خلوص. در نقد و بررسی این نمایشنامه گفتم که چقدر خوب میشد اگر نمایشنامه نویس قرارداد ها را می شکست و نامادری و سفید برفی را از دو قطب کاملا متضاد و مفرط و با فاصله بیرون می کشید. شلی بعد از روخوانی و تحلیل این نمایشنامه گفت که یک   Fairytaleبنویسیدکه آنتاگونیستی باشد. و من ناگهان قصه نارنج و ترنج به ذهنم رسید. قصه ای که باید در قالب مسائل امروز دنیا بیانش می کردم. قطعه ام را که خواندم اثر ویژه ای در چهره ها ندیدم. من نمایشنامه ای پروتاگونیستی نوشته بودم! با اینحال شلی تشویقم کرد و گفت از قسمتی که قطره خون ماهی در آب چکید و همه جا قرمز شد خوشم آمد! می دانستم که تشویقم می کند که ناراحت نشوم!

برنامه IWP (نویسندگان بین المللی) به من ثابت کرده که آمریکائیان با دعوت کردن از نویسندگان کشورهای دیگر، بویژه نویسندگان کشورهای جهان سوم، هدفشان تحکیم قدرت خودشان است. آسیائی ها به دلیل اندام های کوچک خود و فرم بدنشان حسی از حقارت را در آمریکائیان نسبت به آنان بر می انگیزانند. هر چند بسیاری از آنان مثل فرشک تیز و برنده هستند، مثل فرفره به سرعت می چرخند و مثل فلفل می سوزانند. آفریقایی ها حس تفاوت و کم خودبینی را با قدرت بدنشان می پوشانند. آنها با قدهای بلند و بدن های محکم و ورزیده فضا را به تسخیر خود در می آورند و با از بالا نگریستن به آدمها موجودیت خود را در هر مکانی اعلام می کنند.

Fenec (فنک) از کشور مجارستان همیشه مست است. تصور می کردم او هم همچون اغلب نویسندگان اروپای شرقی نیهیلیست باشد، اما با کمال تعجب دیدم که چقدر در زندگی مفهوم و معنا می جوید…که  چقدر زبانش زیبا،  شاعرانه و پر قدرت است و چه نگاه ظریف و نکته سنجانه ای دارد. وقتی که از او درمورد پناهندگان و مهاجرین مجارستانی پرسیدند، گفت: ” البته که آنها دوست دارند که به مملکت خود برگردند. اما اکثر پناهندگان اهل رومانی هستند. رومانی را نمی شود با مجارستان اشتباه گرفت. حکومت رومانی یک حکومت به غایت فاشیستی است. آدمها حتا نمی توانند به زبان اصلی خود صحبت کنند. وقتی که در خیابان راه می روی و به زبان خودت آهسته صحبت می کنی، ناگهان پلیس مخفی یقه ات را می گیرد که چرا علیه قاعده و نظام حکومتی رفتار کرده ای.” او در جواب پرسش یکی از نویسندگان گفت: “من سوسیالیست هستم. اما با قاطعیت می گویم که هیچ کشور کمونیستی در جهان موجود نیست. این یک ترم اشتباه است و نباید آنرا به کار برد. کمونیسم یک مسئله جهانی است!” نظریاتش در مورد آمریکا بسیار زیرکانه بود. گفت:”آمریکا سرزمینی است که می شود مثل یک پرنده آزاد در آن پرواز کرد، آنقدر آزاد که می توانی به راحتی مورد شلیک قرار بگیری!”

نویسنده اهل اندونزی یکی از شعرهایش را به زبان اندونزی خواند، که در حقیقت یک دعا نامه-زیارت نامه خوانی بود. و مرا به یاد زیارتگاه ها انداخت. نوع شعرخوانی اش بسیار شبیه به “اکا” بود. نویسنده کره ای هم تا توانست از افتخاراتش به عنوان یک پروفسور زن تعریف کرد که الینیا برایم تداعی شد. برای او فقط مدرک و مقام معنی داشت. گویی زمانی منزلت حقیقی پیدا می کرد که در کنار استادان دانشگاه می ایستاد و عکس می انداخت! خودش را مثل یک چسب نچسب با زور به استادان می چسباند تا موجودیت پیدا کند! صبح از من پرسیده بود آیا تو هم استادی؟ با خنده گفتم: نه شاگردم! و بعد در کمال تعجب دیدم که راهش را کج کرد و رفت! من همینطور که به راه رفتنش با خنده نگاه می کردم، فکر کردم چه معیار های ساده لوحانه و احمقانه ای دارد! آموختن بی نهایت است! آموختن وسیع و پر دامنه است! آموختن، یادگیری حتا از یک کودک است، از یک گداست، از یک بی خانمان است در خیابان….از برگی است که ناگهان از شاخه ای جدا میشود…از نگاه یک سگ ولگرد است یا یک سگ خانگی….از همه چیز است…همه چیز…همه چیز…اگر چشمهایمان را برای دیدن باز کنیم…

نویسنده تایلندی گفت نویسندگی را از نوشتن یک نامه عاشقانه برای دوستش آغاز کرده است. برای دختری که هرگز ندیده است. و این الفبای آغازین استفاده از “تخیل” بوده است. او با بکارگیری اندیشه، تخیل و زبان زیبایی های دختر را توصیف کرده است. در حالیکه دختر ممکن بوده است که زیبا نبوده باشد. نویسندگان اهل کشورهای جهان سوم تقسیم بندی زمانی را برای صحبت کردن تماما از یاد می بردند. بسیار طولانی، خسته کننده، رومانتیک و سوزناک و با به کارگیری قواعد کهنه و سنتی صحبت می کردند. هیچ اندیشه ای عالی را دنبال نمی کردند! و من به تمامی بیحوصله می شدم.

بعد از پایان جلسه با محمد مقانی صحبت کردم. درباره اثرات انقلاب اسلامی ایران بر مردم الجزایر! گفت: انقلاب ایران هیچ اثری بر مردم کشورش نگذاشته است. گفت: “ما در آغاز طرفدار انقلاب بودیم اما بعد رویگردان شدیم.” احساس کردم پاسخش پاسخی سرسری و بی مطالعه بود.

امسال اکثر نویسندگان بسیار سرد و بی تفاوت و در مواردی خشک و بی روحند! از سردی آنها به شدت سردم می شود. وقاص بطرفم آمد و گفت: دوست داری برویم بیرون چیزی بخوریم؟

گفتم: بسیار سردم است. بهتر است به خانه بروم.

و قدم زنان در خیابان های سرد آیواسیتی به خانه آمدم!