شهروند ۱۲۳۸  پنجشنبه ۱۶ جولای  ۲۰۰۹

نیمه های شب بود. از پله های بلند بی پایان “بالا” می رفتیم. “برادر بازجو” جلو می رفت و من کشان کشان دنبالش. در پاگردی ایستادم. دیگر توان رفتن بر پاهای خونین نداشتم. “برادر بازجو” هم ایستاد. او را که نمی دیدم. در روزهای بازجویی که حالا از یک ماه گذشته بود، یاد گرفته بودم از صدای دمپایی اش بفهمم کی می آید، چه زمانی می رود، چه موقعی می ایستد. حتی می فهمیدم خشمگین است و دارد می بردم “پایین” و یا سرحال است و می رویم “بالا”.

“پایین” اسم مستعار سلول دو در شکنجه بود که “زیر هشت بند ۲” کمیته مشترک قرار داشت و “بالا” نام اتاقی که “اعترافات داوطلبانه پائین” را می نوشتیم.

“برادربازجو” که صدای دمپایی اش می گفت: “ایستاد…” برای بار چندم تکرار کرد:

ـ دلم نمی خواد برگردیم پایین…. فهمیدی…

آن موقع عاشق آیت اله منتظری بود و راست یا دروغ می گفت دانشجوی علم و صنعت است. بعدا شد معاون وزارت اطلاعات و سفیر جمهوری اسلامی…

سرم را تکان دادم. خوب فهمیده بودم. خیلی خوب. بیشتر از یک ماه بود که داشتم می فهمیدم.

ـ راه بیفت قهرمان….

این را همیشه به مسخره می گفت. راه افتادیم. این “بالا” با همیشه فرق داشت. چقدر طولانی بود. سرانجام رسیدیم. حس می کردم سالن بزرگی است. “برادر بازجو” آستین لباسم را گرفت و مرا روی یک صندلی نشاند. نگهبان ها چوب دست ما می دادند و بازجوها آستین لباسمان را می گرفتند که با ما تماس پیدا نکنند و نجس نشوند. صدای دمپایی دور شد. از جایی زمزمه ای می شنیدم. سرم را کمی بالا آوردم. با ابرو، چشم بندم را تاجایی که می شد بالا زدم. سالن بزرگی بود. عینک که نداشتم. چشم بندهم که بود، بیشتر نمی دیدم. صدای دمپایی آمد. آستینم را گرفت و کشاند. از دو سه پله که موکت پوش بود بالا رفتیم. چند تا صندلی سیاه را می دیدم. ” برادر بازجو” روی یکی نشاندم.

ـ چشم بندت را بردار…

برداشتم.
ـ عینکت را بزن. برنگرد.

عینک را زدم. اتاق روشن شد. برنگشتم. روی سکویی بودم به ارتفاع سه پله از زمین. جلویم میز چوبی. روبرویم دوربین های تلویزیونی و کنارش چند نفر با شلوارهای سپاه پاسداران و صورت های بسته. عین کوکلس کلان ها. صدای “برادر بازجو” را از پشت سرم شنیدم:

ـ دستم را که بلند کردم، شروع کن. عین همان ها که بالاخره “اعتراف کردی”….

سرش را آورد نزدیک گوشم:

– وگرنه می رویم “پایین”..

صدای دمپایی دور شد. نقاب پوش لاغر اندامی را دیدم که از پله ها پایین رفت و به جمع پیوست. چند کلمه ای با هم رد و بدل کردند. دستی بلند شد؛ چراغ ها روشن و دوربین ها راه افتاد. خودم را توی مونیتور کنار دستم می دیدم. برای اولین بار بعد از سی و چند روز. ریشم انبوه شده بود و به خرمایی می زد. هنوز تا سفید شدن راه داشت. دستی به ریشم کشیدم. بعدا فهمیدم که در نسخه آزمایشی اعتراف که کاربردش درونی است کاری به سرو وضع “اعتراف” کننده ندارند. برادر بازجو دوباره دستش را بلند کرد. شروع کردم:

ـ بسم الله… داوطلبانه…. اعتراف… جاسوسی… خیانت…

و ناگهان گریه ای سخت مرا درهم شکست. چراغ ها خاموش شد. چند نفر بالا دویدند و مرا کشان کشان “پایین” بردند.

اینها همه در زمستان ١٣۶١ بود. درآغاز دهه وحشت بزرگ. دستور روز، سرکوب احزاب و گروهها بود. “اعتراف گیری” از آیت اله شریعتمداری شروع شده بود. مرجع عالیقدر شیعیان جهان به شراکت درکودتائی “اعتراف” کرده بود که به خواست “دشمن” قراربود “نظام مقدس جمهوری اسلامی” رابراندازی کند. دشمن هم آمریکا بود و انگلیس و اسرائیل و اتحاد شوروی که هنوز بود. حالا نوبت ما بود. فقط من نبودم که “اعتراف” کردم. رفقایم را زیر شکنجه وادار به اعتراف کردند. از پیرمردهای بالای ٧۵ سال گرفته تاجوان هایی که تازه از خانه های تیمی آمده بودند.

نیمه شب تابستانی ١٣٨٨- درست ٢٧ سال بعد- و این بار در سال های پایانی دهه هشتاد، با صدای گریه همسرم از خواب آشفته می پرم. آن روزهای هولناک را دیده است که مرا بردند و یاران و همراهان ما را و حالا خبر رسیده که سحرخیز را برده اند. پیشتر حجاریان را برده بودند، بنی یعقوب را، مازیار بهاری را و… حالا بندها پر است از سبزها. مدتهاست شکنجه ها شروع شده است. آن وقت ها خبری درز نمی کرد. جهان دیگری بود. حالا خبرها می رسد. ٢٧ سال آنچه بر بهترین فرزندان ایران رفت، راهی به آفتاب نداشت. سال ها گذشت و تیغ مرگ در تابستان ١٣۶٧ بر انبوهی گذشت تا پرتوی بر سیاهچال ها و گورهای جمعی افتاد.

حالا خبرها درز می کند. روشن است که همان سیستم دهه شصت- بیرحمی توامان طالبان شیعی و روسی- به کار افتاده است. آن موقع برادر حسن و حسین کارآموز بازجوئی بودند، حالا حتما سر بازجویند. آن موقع بازجوها در کمیته مشترک بچه های “سپاه” بودند و بیشتر دانشجو. حالا یک مشت لات و لوتند. اوباش از بالا تا پائین “نظام مقدس” را قبضه کرده اند. میهمان آقایان لات ها هم فرزندان “نظام”، سازندگان و موسسین آنند. داستان همه انقلاب ها تکرار شده است. لات های بی ریشه دارند کلک سابقه دارها را می کنند.

شیوه اما همان است. زندانی باید ” اعتراف” کند. جرایم او، اندیشه هایش، دانسته وحتی نادانسته هایش را هم برادر حسین و حسن نوشته اند و یا دارند می نویسند. آنها فقط باید “اعتراف” کنند و می کنند. شکنجه ها مدرن شده است. دستگاههای مدرن از روسیه و آلمان رسیده است. شلاق نمی زنند که جایش چرک کند و برای همیشه روی بدن بماند.

لات و لوت ها به دختران و پسران بی مهابا تجاوز می کنند. فقط تجاوز می کنند. نشان می دهند که کار”نظام” به کجا رسیده است. افراد نامدار را شکنجه سفید می دهند تا پیش بینی های برادر حسین را مهر تائید بزنند. هدف”بریدن سر جنبش” مدنی ایران است که حالا رنگ سبز دارد. بعداز ” اعتراف” نوبت تلویزیون و محاکمه است. خاموش کردن سران برای پراکنده ساختن بدنه. تجربه روسی و طالبان ایرانی. آمیزش اسلام ناب محمدی و مارکسیسم قلابی و همه برای حفاظت از مافیاهای روسیه و ایران.

همسرم هنوز می گرید. می گوید:

– شما را می دیدم که از بند آویزانتان کرده اند. یکی یکی می آئید و به من که می رسید، سر بر می گردانید. حفره چشم هایتان خالی است، دهان خونین تان به فریادی گشوده مانده است…

و من زندانیان امروز را می بینم. همکاران دیده و نادیده. محمد قوچانی که در شمار یکی از دو روزنامه نویس برآمده از سالهای اخیر است؛ و او را هرگز ندیده ام. ژیلا بنی یعقوب که یک بار او را دیده ام و شجاعتش را همیشه ستایش کرده ام.

و دیگران را. دیگری را. اراذل کیهان دشنام شان می دهند. و چاقوکشان لابد برایشان اسلام را تعریف می کنند و به نمایندگی از جانب خداوند شلاق شان می زنند… آنها را هم بعد از”شکنجه”شدید جسمی” از پله ها”بالا” خواهند برد. در مقابل دوربین خواهند نشست و “خواست های آنها” را “اعتراف” خواهندکرد.

اشکم می ریزد و قلب مریضم سخت می زند. همه”کمیته های مشترک” در هم می آمیزند. ماموران امنیتی، می خواهند شناسنامه ایرانی داشته باشند، یا روسی باشند و یا هر کوفت دیگری، دست در دست هم می دهند و حلقه شومی را می سازند. آنان زندگی انسانی را به گند حاکمانی می آلایند که بقایشان از راهروهای بویناک شکنجه و اعتراف می گذرد و مشروعیت و حقانیت شان را باید کسانی در “بالا” اعتراف کنند که در “پائین” آنها را “تحت فشارهای روحی ـ روانی و شکنجه های شدید جسمی قرار” داده اند.

صدای”برادر بازجو” بعد از ربع قرن در گوشم می پیچد. اول وضو می ساخت. این را به من می گفت و می رفت و با حکمی شرعی می آمد که نام “شکنجه ” را به “تعزیر” دیگر می کرد و کابل را “تقدس” می بخشید. مرا به صورت روی تخت سیمی می خواباند. دست و پایم را محکم می بست و بعد از فریادش می فهمیدم که شلاق فرو خواهد آمد:

– یا فاطمه زهرا…

و نام دخت پیامبر اسلام با هر شلاقی تکرار می شد و درهم گره می خورد و یکی می شد.

نیمه شب بهاری در گریه و اندوه به صبح پیوند خورده است. هنوز کف پایم زق زق می کند و قلبم تند می زند. این منم که باز دارم اعتراف می کنم. قوچانی شده ام و سحرخیز و بنی یعقوب. من آزادی که به دروغین بودن خودم اعتراف می کنم. یاوه می بافم. می گویم صبح آمده است و بر سرزمین من طلا باریده است. مردمان همه خوشبختند. من دشمن مردمم. دین و ایمان ندارم. فاسق و فاجرم. بگذارید بروم و دست، نه پای “آقا” را ببوسم.

اما دمی که “برادر بازجو” می رود تا چلوکباب با پیاز بخورد و مژده شکستن انسانی دیگر را به اربابش بدهد، روی پاهای خونینم می ایستم. در راهروهای همه “کمیته مشترک”ها و بند ٢۰٩ های دنیا می دوم و فریاد می زنم :

– آی بازجوها نمی توانید جلوی آمدن بهار را بگیرید.

ما روزی همه شکنجه گاهها را ویران می کنیم و شما ماموران امنیتی را محکوم می کنیم که بر خرابه های شکنجه گاه ها بذر عشق بپاشید.


 


 

hooasadi(at)yahoo.fr