روز تولدم من یک آدم یخی بودم. یخهای وجودم همینطور ضخیم تر و فشرده تر و قطورتر می شوند.  


شهروند ۱۲۳۹  پنجشنبه ۲۳ جولای  ۲۰۰۹


 

۶ اکتبر ۱۹۸۸ آیواسیتی


 

روز تولدم من یک آدم یخی بودم. یخهای وجودم همینطور ضخیم تر و فشرده تر و قطورتر می شوند. من یک آدم یخی هستم که در عصر یخبندان آیواسیتی زندگی می کنم! بیرون باد سردی می وزید. از نامه های بی معنی  Job Service هیچ سر در نمی آورم! تلفن کردم به زنی در "سازمان کار" گفت:

Honey! I don’t have Time!

می توانستم از نوع  Honey گفتنش بفهمم که چگونه آدمی است. زنی است با یک عطر بوگندوی کهنه ی ارزان قیمت با موهای رنگ زده مصنوعی طلایی ـ مسی، با کرم پودر ارزان قیمتی که می توانی لایه های ماسیده ی آن را مثل لایه های پوست کرگدن بشمری. زنی با بلوز قرمز تند یا نارنجی تند و قهوه ای رنگ مرده و شلواری که دوختش مخصوص کسانی است که فقط به رونالد ریگان رای می دهند فقط به خاطر اینکه هنرپیشه فیلمهای هالیوود است و قد بلندی دارد و انجیل می خواند و خوش قیافه است. و مهارتش در این است که می تواند با چرب زبانی زنانِ احمق را خیلی زود به چنگ بیاورد! زنی که به رستوران فکسنی مک دونالد می بالد و اصلا نمی داند که شیکاگو در کدام ایالت آمریکا واقع شده است و فاصله اش با آیواسیتی چقدر است. زنی که از صبح پشت میز کارش هیچ کاری نمی کند جز اینکه به ناخن هایش سوهان می زند، قهوه می نوشد و حرفهای احمقانه می زند. زنی که اگر با کسی روبرو بشود که زبان انگلیسی را با لهجه صحبت می کند، فکر می کند که آن آدم جایش توی جهنم است!

گفتم: من نمی دانم در این نامه از من چه می خواهند که برایتان بفرستم! در بالای همه این نامه ها نوشته شده که اگر هر سئوالی داشتم با شما تماس بگیرم!

با حالتی که گویی با پنبه سر می برند می گفت: من کار دارم!

و تلفن قطع شد!

اول تمام شهر آیواستی، بعد تمام قاره ی آمریکا دور سرم چرخید. دیدم یک آدم خرده پای عقب مانده چگونه دارد مرا از هستی ام جدا می کند. تمام وجودم یکپارچه نفرت شد. چقدر دلم می خواست نفرت توی خونم بدود و تبدیل به یک حرکت شود و حرکت به عمل… اما نفرت به یأس تبدیل شد.

چمباتمه زدم و گریه از تمامی مجاری تنم مثل بارانهای سیل آسای دزفول بارید…

صدای خودم در تلفن برای خودم غریبه شده بود و این غریبگی عذابم می داد. چقدر دلم می خواست یک آدم … فقط یک آدم در اطرافم بود تا با او صحبت می کردم و آن لبخند ژوکوند همیشگی ام را تبدیل به خشم و عصبانیت می کردم. گفتم: "بروم وقاص را ببینم." اما هر چه تلفن کردم در خانه اش نبود. کاوه که به خانه آمد به سرعت غم را توی وجودم حس کرد. گفت: "مامان تولدت مبارک! سعی می کنم که روحیه ات را بالا ببرم!"

صبح پدر کاوه تلفن کرده بود تا تولدم را تبریک بگوید. من هم تولد او را تبریک گفتم. گفت: "مواظب کاوه باش. نگذار افکار شرقی اش را از دست بدهد!" فکر کردم هیچکس در ایران نمی تواند بفهمد که ما در چه شرایطی زندگی می کنیم!

کلمه Honey  آن زن لجن و کثافت توی گوشم زنگ می زد. فکر کردم برای ابد من از کلمه Honey! متنفر خواهم شد و کلمه  Honey با تصویر این زن مترادف خواهد بود به همراه حسی از خواری…

در کلاس، شادابی "شلی برک" خوشحالم کرد. نمایشنامه ام "تضاد" را مورگان و روث روخوانی صحنه ای کردند. همه دختران کلاس از نوشته ام خوششان آمد و مردها همه بدشان! این ترکیب بسیار متعجبم کرد و نفهمیدم چرا!

وقتی که نوبت به تحلیل نمایشنامه روز رسید، نظرم را در مورد "آوای هند" اثر مارگریت دوراس بیان کردم و گفتم: این نمایشنامه بیشتر به یک نمایشنامه رادیویی نزدیک است تا صحنه ای و اینکه گویی در این نمایشنامه دوراس به فرم گرایی و به نوعی هنر برای هنر توجه داشته است. "شلی" بسیار ناراحت شد و گفت: "دوراس یک آدم سیاسی است و به مسایل  بسیار زیادی از جمله فقر مردم هند اشاره کرده است." من انگار در تمام طول زمانی که نمایشنامه را می خواندم به این فکر می کردم که اکثر مردم نمی توانند با این اثر رابطه برقرار کنند، اما وقتی "شلی" گفت که "گاه اگر ۸۰ درصد تماشاگران سالن تئاتر را ترک کنند، بگذار بروند، مهم نیست، به جهنم! بگذار هنر واقعی ادامه پیدا کند." یکباره چیزی در وجودم جابه جا شد. تکان خورد. دیدم قضاوتی یکجانبه داشته ام. وقتی که آدم یک اثر را از زاویای گوناگون نگاه کند و سعی کند آن را بشناسد، بهتر می تواند با آن رابطه برقرار کند.

ناگهان حس تنهایی سیخک هایش را از چند جهت در وجودم فرو کرد. حس کردم عریان شده ام. مهمتر از همه به روز تولدم فکر می کردم و انتظار یک معجزه را داشتم. انتظار یک لحظه (حتی) بسیار کوتاه شادی… این لحظه گاه با تلاش هم به دست نمی آید. گاه شانس و تصادف مهمترین فاکتور در تغییر چیزی است!

در خانه تلویزیون را روشن کردم. و با کمال تعجب دیدم فیلم مارگریت دوراس "عشق من هیروشیما "Hiroshima Mon Amour را نشان می دهند به کارگردانی آلن رنه …

به این می گویند شانس و تصادف! فیلم را با تمام وجودم تماشا کردم. معجزه رخ داد… درست در روز تولدم … فیلم "هیروشیما عشق من" آن معجزه بود. فیلم را حریصانه دو بار نگاه کردم. عشق مارک تمام ذره های تنم را پر کرد.

تلفن را برداشتم و به مارک تلفن کردم. آیا پایان رابطه من و مارک می تواند به همین زیبایی رخ بدهد؟ تلفن چند بار زنگ زد کسی گوشی را برنداشت! ساعت سه نیمه شب بود. مهم نبود که او در خانه اش نبود. فیلم "هیروشیما عشق من" هدیه تولدم بود و جمله ای که من در سکوت به مارک گفتم:

 "France, Mon Amour!"

و آهسته گفتم: خداحافظ… و او که بسیار از من دور بود به من نزدیکتر شد… نزدیک تر و نزدیک تر …