بارها اتفاق افتاده که فرزندان ما واقعیتی را گفته اند و ما آنها را باور نکرده ایم و همین کم باوری به فرزندان، چه بسا لطمات سنگینی …


شهروند ۱۲۳۹  پنجشنبه ۲۳ جولای  ۲۰۰۹


 

بارها اتفاق افتاده که فرزندان ما واقعیتی را گفته اند و ما آنها را باور نکرده ایم و همین کم باوری به فرزندان، چه بسا لطمات سنگینی، چه مادی و چه معنوی به ما وارد آورده است. به علاوه با این کار هسته بی اعتمادی را نیز در دل فرزندانمان نسبت به خود کاشته ایم. در صورتی که اگر به فرض، اطمینان داشته باشیم، به ما دروغ می گویند، در مرحله نخست و تا حد امکان دروغ آنها را راست بپنداریم و وانمود کنیم که آنها درست می گویند، بزرگ ترین خدمت را به آینده آنها خواهیم کرد. این حالت و رفتار ما از یکطرف به آنها ارزش می دهد و از طرف دیگر خواهند دید که والدینشان به حرفهای آنها توجه و اعتماد می کنند. از همه مهمتر بدون شک آنها این نکته را اگر واقعا به دروغ هم گفته باشند، زرنگی خود به حساب نخواهند آورد، بلکه یک نکته ضعف می دانند که هرگاه امکان دارد فاش شود و این نکته ضعف را دائم مانند شمشیر داموکلس که به موئی بند است، بر بالای سر خود می بینند. بنابراین می کوشند وجهه خود را نزد والدین پائین نیاورند. بدین ترتیب، احتمالا سعی هم خواهند کرد که در آینده دیگر دروغ نگویند، از ترس آن که مبادا اعتماد والدین را نسبت به خود سلب نمایند.

مثالی می زنیم. روانکاوان جهان و مفسران علوم تعلیم و تربیتی حدس می زنند علت آن که مایکل جکسون خواننده ی بزرگ پاپ، که به تازگی درگذشت، پدرش را از ارث خویش بی بهره و محروم کرده است، به خاطر کتک خوردن از پدر در دوران کودکی و نوجوانی اش باشد. درصورتی که این یکی از قضایا می تواند باشد. ولی قضیه اصلی کم باوری و توجه نکردن به حرف فرزندان است که اینگونه به مرور زمان اختلاف نادیده، بین والدین و بچه ها را به وجود می آورد. سلب اعتماد و تحقیر فرزندان، روابط را مختل می کند و اغلب ارزش والدین را در نزد آنان پائین می آورد. آن طور که می گویند، مایکل جکسون در میان برادر و خواهرانش به راستگوئی شهرت داشته است، اما پدرش به حرفهای او کم توجه بوده است و همیشه او را تحقیر و سرزنش می کرده. این نکات تا چه حدی صحت دارد، می گذاریم برای خبرسازان، اما آنچه که من تجربه کرده ام این نکته نزدیک به واقعیت است. یعنی اگر ما فرزندان را تهدید کنیم، آنها مسلما از ترس، به ما دروغ خواهند گفت و اگر متوجه شوند که ما حتا فقط برای چیزی کوچک هم دروغ بگوئیم، دیگر به ما اعتماد نمی کنند و چه بسا خود نیز در دروغ گوئی تقویت شوند، زیرا در رأس همه، والدین و معلمان برای فرزندان الگو هستند. چقدر خوب است که ما این مقام شامخ را حفظ کنیم و گاهی نیز بر عکس، اعمال و رفتار فرزندان صادق خویش را برای خود الگو قرار دهیم.

فیلیپ و کریستینا هر دو ۱۴ ساله و همکلاسی و بهترین دوست یکدیگر بودند. پدر ۴۰ ساله کریستینا در تصادف قطار، هنگام مسافرت شغلی درگذشت. او چون بیمه عمر میلیونی داشت، ثروت سرشاری برای زن ۳۲ ساله و فرزند ده ساله اش به جای گذاشت. یعنی بیش از دو میلیون یورو به آنها پول نقد داده شد.

سیمونه مادر کریستینا یک مزرعه کوچک پرورش اسب و تمرین اسب سواری برای نوجوانان و نیز سوارکاران خرید. در آن مزرعه یک کلوب رستوران مانند هم بود که اجاره آن تعلق به صاحب مزرعه داشت. مشتریان چندی بودند که مانند همیشه می آمدند و هر هفته بچه هایشان را نیز برای تمرین اسب سواری می آوردند. از جمله مشتریان و اعضای جدید کلوب اسب سواری، بارون فون دال اشتاین و پیتر شرویدر شریکش بودند. گاهی اوقات پیتر شرویدر خانمش ورونیکا را نیز همراه می آورد.

بارون فون دال اشتاین مردی مجرد و خوشگذران بود. او به چیزی که کم توجه می کرد مسئله اخلاق و رعایت حد رفاقت و روابط دوستانه بین خود و دیگران بود. سوءاستفاده او از تیتر نجیب زادگی برای به دست آوردن پول و خوشگذرانی، در رأس برنامه زندگی اش قرار داشت و برای این کار و رسیدن به امکانات در خدمت این خوشگذرانی پشت پا به همه چیز می زد. از طرفی با وصف دوستی چندین ساله با پیتر گاهی به زن او که همکار و شریکش نیز بود، دورا دور چشم داشت. اما از طرف دیگر بهر قیمتی می خواست به ثروت سیمونه این زن بیوه و جوان و صاحب مؤسسه اسب سواری نیز دست یابد، لذا اغلب انتهای هفته ها به کلوب اسب سواری می آمد و می کوشید پیتر شریک خود، همراه خانمش ورونیکا را آنجا بیاورد. گویا به کریستینا،  الهام شده بود که بارون فون دال اشتاین، آدم زیاد روراست و درستی نیست و به همین خاطر زیاد دوست نداشت با او روبرو شود. مادرش، بیوه جوان بعد از حدود سه سال تنهائی پس از مرگ نابهنگام شوهرش، می خواست مجددا ازدواج کند و فکر می کرد بارون فون دال اشتاین که آدم به ظاهر مؤدب و به قول معروف دست و دل بازی است، برایش مرد ایده آلی خواهد بود. پس از اینکه بارون به سیمونه پیشنهاد ازدواج داد، سیمونه آن را با دخترش در میان گذاشت و نظر او را پرسید. کریستینا با اکراه گفت: مامان جان، من اصلا نمی خواهم تو بیش از این تنها باشی و دلم می خواهد با مرد ایده آلی که لیاقت ترا داشته باشد، ازدواج کنی. اما من از فون دال اشتاین زیاد خوشم نمی آید. او خیلی کازانوا و ظاهرساز است، به همین دلیل من نیز دعوت او را برای شام رد کردم. به هر حال خودت بهتر می دانی و تو تجربه ات بیشتر است.

سیمونه این اظهارنظر را به حساب حسادت او گذاشت و این تصور که ممکن است مادرش را از دست بدهد.


 



 

برخلاف میل درونی کریستینا، زیاد طولی نکشید که آن دو باهم ازدواج کردند و بارون پدر خانواده شد و آپارتمانش را خالی کرد و زود به منزل سیمونه آمد. هرچه زمان می گذشت ماهیت بارون برای کریستینا روشن تر می شد. یک سال از ازدواج آنها می گذشت. اما بین کریستینا و بارون آب گل آلود تر می شد و او می دانست که بارون ضمن این که شوهر مادرش است، با زنهای دیگر و بویژه با ورونیکا رابطه عاشقانه دارد، اما نمی توانست ثابت کند. او یک بارهم نامه ی عاشقانه ای از ورونیکا را در کشوی میز ناپدریش یافته بود، در صورتی که مجاز نبود به کشوی میز او دست بزند. اما این کار را کرده بود و نامه را به جای آنکه به مادرش نشان دهد، از ترس تنبیه مادر به بارون نشان داد و تهدیدش کرد که آن را به مادرش هم خواهد داد اما بارون با زرنگی خاصی نامه را از او گرفت و پاره اش کرد. کریستینا این مسئله نامه و رابطه عاشقانه بارون با ورونیکا را به مادرش گفت، اما سیمونه این چنین رابطه ای را باور نمی کرد و همه اش به حساب حسادت و نفرت دخترش از بارون می گذاشت.  فیلیپ علاقه زیادی به عکاسی داشت و یک دوربین قدیمی نیز از پدرش هدیه گرفته بود، او دو بار بارون را با ورونیکا در کافه ای دیده بود و یک مرتبه هم از آنها در حال بوسیدن عکس گرفته بود. کریستینا عکس را به بارون نشان داد و گفت: این دیگر یک مدرک زنده است و من حتما آن را به مامانم خواهم داد تا باور کند که من دروغ نمی گویم. این بار که بارون اوضاع را ناهنجار دید، با زور عکس را از کریستینا گرفت و پاره اش کرد و توی بخاری آتش انداخت. کریستینا با گریه به سراغ پیتر همسر ورونیکا رفت و جریان را برای او شرح داد. پیتر قبلا، به رابطه زنش با بارون کمی شک کرده بود و این بار دیگر باور می کرد، اما به ظاهر گفت: او فکر نمی کند این طور باشد و از کریستینا خواست نگاتیو آن عکس را برایش ببرد. کریستینا هم قول داد این کار را بکند. ولی فیلیپ فیلم را از بقیه فیلمها برای چاپ جدا کرده بود، نمی دانست آن را کجای بایگانی فیلمهایش گذاشته است و پیدایش نمی کرد. هنگامی که کریستینا این مسئله را به پیتر منتقل کرد، او گفت: حالا که فیلم گم شده، بهتر است که هم او و هم فیلیپ این قضیه را فراموش کنند. اما خودش یقین داشت که رابطه زنش با بارون نزدیک به حقیقت است.

کریستینا که این جریان را شنید و متوجه شد که هیچ کدام حرفهای او و فیلیپ را باور نمی کنند، تصمیم گرفت یک پلیس مخفی استخدام کند. از سوی دیگر بارون برای از اعتبار انداختن کریستینا نزد مادرش در کشوی میز او حشیش قرار داد و با نشان دادن آن به سیمونه، کریستینا را متهم به داشتن اعتیاد کرد.


 

از سوی دیگر پیتر برای انتقام از بارون زین اسب او را دستکاری کرد و باعث شد که بارون با سقوط از روی اسب تا لبه ی مرگ پیش برود. همه کریستینا را متهم کردند و بارون و سیمونه برای گوشمالی او  به دادگاه امور خلاف کاری نوجوانان شکایت کردند در دادگاه نیز کسی کریستینا را باور نمی کرد. قاضی و دادستان از همه شهود بازجوئی به عمل آوردند. از پیتر گرفته تا ورونیکا شرویدر و حتا نظافتچی و مربی اسب سواری و کارگران کلوب و نهایتا فیلیپ همکلاسی کریستینا را هم به عنوان شاهد دعوت کرده بودند. وقتی نوبت شهادت فیلیپ شد او با تعدادی عکس رنگی در دست، پیدا شد. یک قطعه از عکسها را به سیمونه و شوهرش و یکی به پیتر و زنش و یکی هم به وکیل مدافع کریستینا و یک قطعه نیز به قاضی داد و بر روی صندلی نشست. با ملاحظه عکسها، همه قیافه ها عوض شد و قبل از همه سیمونه به شوهرش نگاه کرد و گفت: نمی دانستم تا این اندازه کثیف باشید و رو به دخترش کرد و هزار بار معذرت خواست. کریستینا به سخن آمد و گفت: آقای قاضی هیچ کسی حتا شما حرف های مرا باور نمی کردید. من بر عکس گفته مادرم هیچ حسادتی نکرده ام و فقط خوشبختی مادرم را می خواستم. سیمونه گفت حالا دیگر با اطمینان به تو باور می کنم نه به این مرد. قاضی گفت: ما باید از تو معذرت بخواهیم که به تو باور نمی کردیم. صداقت نه فقط در دادگاه بلکه در همه جا پیروز است و آدم صادق همیشه برنده است.

در این جلسه دادگاه، نه این که از کریستینا اعاده حیثیت شد، بلکه پیتر شرویدر به دلیل انتقام جوئی و انداختن این جرم سنگین به گردن یک دختر ۱۴ ساله به سه سال و هشت ماه زندان محکوم شد و بارون به ۲۱ ماه حبس تعلیقی و ورونیکا به ۱۲ ماه حبس تعلیقی برای شهادت دروغ محکوم شدند. در همان جلسه، سیمونه بلافاصله تقاضای طلاق از شوهرش را به دادگاه تسلیم نمود و همانجا کلید در منزل را از او گرفت و بعد از یک ماه از هم جدا شدند.

پس برای باور به فرزندان به ادعاهایشان، باید جوانب کار را دقیق بررسی نمود و کورکورانه قضاوت نکرد. مثلی است معروف که هر گردی گردو نیست و هر بچه ای دروغ گو بار نمی آید و هر آدم بالغی نمی تواند راستگوی راستگو باشد. هر چیزی را به محک آزمایش زدن، می تواند انسان را یک قدم به حقیقت نزدیک تر کند.

بخشی از این داستان از یک برنامه تلویزیونی "سات آینس" روز ۱۰ جولای ۲۰۰۹ اقتباس شده است.


 

هایدلبرگ آلمان فدرال ۱۱ ژوئیه ۲۰۰۹   

  

                  Dr.GolmoradMorad@t-online.de