زنگ انشاء

پسرخاله ما کامیونیتی نام دارد. پسرخاله ما می گوید ما تیرگان را دوست داریم. ما با پسرخاله خود و پدر عزیزوارمان به تیرگان در هاربور سنتر رفتیم. ما به تماشای موسیقی و ساز و دهل شنبه زاده رفتیم. پدر عزیزوار ما می گوید ساز و دهل تیرگان صدا می دهد و آدم را به وجد می آورد، اما ساز و دهل گروه های سیاسی توخالی است. ما ساز و دهل را خیلی دوست داریم. ما نزدیک بود به وجد بیاییم و شلنگ تخته بیندازیم. ما با باسن به زمین خوردیم  و خشتک ما پاره شد.  پدرعزیزوارمان ما را به تماشای تیارت برد. در تیارت یکنفر لنگش را هوا کرده بود و یکنفر دیگر به چراغ نگاه می کرد یک نفر هم روی صندلی نوشته بود و به ریش مردم می خندید. ما از تیارت چیزی نفهمیدیم. ما جیش مان گرفت. پدر عزیزوار ما گفت این تیارت برای مریخی هاست و قرار است با پست مدرن برای کرات آسمانی فرستاده شود. پدر ما گفت دفعه دیگر به قبر پدرمان بخندیم با بلیت مجانی به جایی برویم. پدر ما مثل پسر خاله ما بلیت مجانی خیلی دوست دارد. خارجی ها هم به دیدن تیرگان آمده بودند. پسرخاله ما گفت اینها داخلی هستند. پسرخاله گفت ما در اینجا خارجی هستیم. ما خیلی کیف کردیم و به پدر عزیزوارمان گفتیم ما در کانادا خارجی هستیم. پدرعزیزوار ما به کله ما کوبید و گفت آخر بدبخت تو چه چیزت به خارجی می آید. پدرعزیزوار ما گفت خارجی باید موهایش زرد باشد. ما گفتیم پس خاله جان خارجی است. پدر عزیزوار ما گفت خاله جان الدنگ ما فقط موهایش خارجی است. ما از پدر عزیزوارمان پرسیدیم الدنگ یعنی؟ چه پدر عزیزوار ما گفت برو برای خودت بلال بخر تا ما هم دیدی بزنیم. پدر عزیز وار ما دید زدن را دوست دارد. مادر عزیزتر از جان ما می گوید پدر عزیزوار ما گوش هایش می جنبد. هر وقت پدر ما از خانه به جایی می رود مادر عزیزتر از جان ما می گوید این تحفه ات را نیز با خودت ببر. بعد مادر عزیزتر از جان به ما می گوید هروقت گوش های پدرت جنبید بیا و به من خبر بده. ما به مادر عزیزتر از جان می گوییم گوش های پدر عزیزوار نمی جنبد. مادر عزیزتر از جان می گوید خاک توی آن سر خرت بکنند. پدر عزیزوار ما می گوید تیرگان هم فال است هم تماشا. پدر عزیزوار یک دو دلاری به ما داد و گفت برو سرت را گرم کن. ما یک بلال خریدیم و سرمان را نزدیک آتش گرفتیم تا سرمان گرم شود موهای ما سوخت و ما گریه و ناله کردیم. پدر عزیزوار ما زد پس گردن ما و به ما گفت بدبخت هنوز یاد نگرفته ای چطور سرت را گرم کنی. پدر ما گفت کسی که یاد نگیرد چطور سر خودش را گرم کند گریه و ناله می کند و دیگران سرش را با چیزهای الکی گرم می کنند. در تیرگان چند نفر کتاب می فروختند ما از پدر عزیزوارمان تقاضا کردیم برای ما کتاب بخرد. پسرخاله ما گفت می خواهی آبروی ما را ببری. ما از پدر عزیزوار مان پرسیدیم آبرو یعنی چه؟ پدر ما اینبار بسیار محکم به ما پس گردنی زد. بعد به ما گفت که یعنی نرینی به شلوارت. ما به پدر عزیزوارمان گفتیم که ما مختصری ریدیم به شلوارمان. پدر عزیزوارما خندید و گفت کتاب نخوانده ریدی به شلوارت اگر کتاب می خواندی به شلوار همه می ریدی. بعد پدر عزیزوارما  ما و پسرخاله را به سیب نما برد. ما در سیب نما هرهر خندیدیم. بعد ما با پسرخاله به تماشای رقص رفتیم. پدر عزیز ما می گوید رقص و شادی در خون ما ایرانی ها موجود می باشد اما مادر عزیزتر از جان هروقت پدر ما در مهمانی می رقصد می گوید بشین که بلد نیستی برقصی. ما به پدر عزیزوارمان گفتیم بازهم ما را به تیرگان ببرد. پدر عزیزوار می گوید تیرگان خانه خاله نیست که هر روز به آنجا بروی باید تا دو سال دیگر صبر کنی.  ما و پسر خاله الان خیلی خوشحال هستیم چون دوباره به تیرگان خواهیم رفت. وقتی ما از تیرگان بیرون آمدیم یک عده به تیرگان فحش می دادند پدرعزیزوار ما گفت اینها خودشان عرضه ندارند.  پسرخاله ما کامیونیتی می گوید در کنگره نردبان هست و در آنجا از بردبان بالا می روند. پدر عزیزوارمان می گوید اگر از نردبان دیگران بالا بروی می افتی و گردنت می شکند. ما نردبان را دوست نداریم. ما تیرگان را دوست داریم چون درتیرگان همه روی چیز روی زمین است و آدم احتیاجی به بالا رفتن ندارد و این بود انشای این هفته ما.

* اسد مذنبی طنزنویس و از همکاران تحریریه شهروند است. مطالب طنز او علاوه بر شهروند، در سایت های گوناگون اینترنتی نیز منتشر می شود. اسد مذنبی تاکنون دو کتاب طنز منتشر کرده است.

tanzasad@gmail.com