“نِی ام آگه از اصل و فرع خراج

همی غلتم اندر میان دَواج”

(فردوسی در پایانه ی “شاهنامه”)

 

مجید نفیسی

فردوسی در هشتاد سالگی

میان دَواج* غلتید

و به رستم اندیشید

که رودابه او را

رُستمینه** زائید.

پهلوان در هشت سالگی

به جنگ پیل رفت

و در جوانی با رخش

از هفت خوان گذشت،

دیو سفید را کشت

و شاه نادان را آزاد کرد.

رستم تا پانصد سال بیش

با توانایی زیست

و سرانجام در چاه مرگ

تیری فرا افکند

که چاه کَن را کُشت.

اما شاعر در پیری

ناتوان شده بود:

چشم هایش تیره

دندان هایش سوده

قدش خمیده

گوش هایش سنگین

یارانش خاموش

باغش بی برگ

رنجش بی مزد

و پسرش جوانمرگ.

اگر دخترش

شاهنامه را برای او نمی خواند

شاید سال ها پیش

داستان های رستم را

از یاد برده بود.

۲۲ فوریه ۲۰۱۳

* دواج: لحافی که می پوشیدند.

** رستمینه به معنی سزارین.

***

زمین مست کرده است

پس از زمین لرزه نورث ریج

زمین مست کرده است

و درها را به هم می کوبد.

صدای ریختن بشقاب ها می آید

و شیهه ی اسب های سرخ

و من در تاریکی

به دنبال تکه ای از خواب خود می گردم.

آیا دوباره قابِ نوشین را سر رَف خواهم گذاشت

تا یاد “تپه های اوین” با من بماند؟

آیا دوباره قژقاژ دستگاه چاپم را خواهم شنید

و با واژه نگارم حرف خواهم زد؟

آیا آزاد دوباره دوچرخه اش را خواهد راند

و من اسکیت هایم را به پا خواهم کرد؟

آیا کتاب ها به قفسه ها باز خواهند گشت

و کرکره ها دوباره بالا خواهند رفت؟

از درون زُهدان مادرم

صداهای بیرون را می شنوم.

به تاریکی چنگ می زنم

و از بند نافِ سفیدی آویزانم.

صدای دزدگیر ماشین ها می آید

همسایه ی تبتی دعا می خواند

دختران مکزیکی، دامن در را گرفته اند

و فریاد می کشند:”مامی! مامی!”

می خواهم چون تام سایر

به شب عزای خود برگردم

زیر تخت قایم شوم

تا همه ی حرف ها را بشنوم

و جسد خود را ببینم

که زیر لنگه های بی لنگرِ در

تاب می خورد.

می خواهم از گور خود بگریزم.

در آستانه ی در ایستاده ام

و زمین مرا به درون خود می خوانَد.

۱۷ژانویه ۱۹۹۴