وقتی که جمعه سبز می شود و دیگر سیاه نیست آغاز آشتی ماست با جمعه های بی حوصلگی


 

شهروند ۱۲۳۹  پنجشنبه ۲۳ جولای  ۲۰۰۹


 

وقتی که جمعه سبز می شود و دیگر سیاه نیست آغاز آشتی ماست با جمعه های بی حوصلگی

شاید جمعه هزار ساله شود این بار و بیشتر دوام بیاورد از عمر یکایک ما. شاید کش بیاید تا بی نهایت تا ابد. شاید سبز بماند برای همیشه. کسی چه می داند.

خسته نیستیم از خود از هم. تازه به هم رسیده ایم بعد از سالیان دراز. گذشته ایم از راههای طولانی. کوچه های دلتنگی. چهار راههای بلاتکلیفی و در توقفی طولانی چراغ سبز را انتظار کشیده ایم.

وقتی که جمعه سبز می شود زمان آشتی ماست با اخبارگوی عصر هنگام. زمان دور ریختن دلهره است از شروع هفته ی نو. زمان آرام کردن دل است در افسوس گذشت هفته پیش.

این هفته جمعه سبز می شود. سال کبیسه است شاید یا سال التهاب یا سال امید. هر چه هست فرق میکند با سالهای پیش. با هفته های پیش/ یادش بخیر فرهاد کاش بود و آهنگی برای جمعه ی سبز می خواند. جمعه ی تلاقی اندیشه. نگاه. لبخند. فریادهای محبوس در پشت لبهای بسته. جمعه ی ناباوری دیدن فرزاد در نماز جمعه. چادر به سر کردن مریم. جای خالی سهراب. جمعه ی قرارهای دوستان ناآشنا. دشمنان ناپیدا. جمعه ی قصه های آینده. جمعه ی گم شدن در میانه ی جمعیت.

جمعه سبز می شود در میانه ی شهر در انتهای یک هفته ی طولانی. کش آمده بیشتر از تحمل همگان. در میانه ی خیابانها پر شده از دستفروشهای صبور و مشتریان بی حوصله. ماشینهای ناامید از حرکت. میوه های افسرده ی بی مشتری. واربار فروشیهای پر شده از پفک. آب های معدنی. نوشابه های رنگی. ماستهای چکیده و نه چکیده. کتابفروشیهای پناه برده به هم. کتابهای در انتظار خواننده. نوارهای موسیقی مجاز و غیرمجاز. نرده های آهنی در دو طرف خیابان که از روی اتفاق سبزاند و حد فاصل میان خیابان و جوی تشنه که یکی در میان سبزاند.

و میدان که اسم عوض می کند که هر از چند گاه و مطابق سلیقه روزگار خوانده می شود هرگاه به یک نام خاطراتش را مرور  می کند امروز و تا آنجا که حافظه اش یاری می کند به عقب نگاه می کند و به یاد می آورد صورتهای برافروخته را. مشتهای گره کرده را. فریادهای بلند و کوتاه را. تصاویر را که دیگر به دلیل گذشتن زمان اسامی آنها را از یاد برده است. میدان دوام می آورد در زیر پای رهگذران بی قرار. میدان با خشم آشناست. با مرگ. با صدای گلوله. با فریاد. رنگ قرمز را می شناسد. می داند که بدن انسان تاب گلوله را ندارد ضربه ی چاقو را. می داند که مرگ در همه جا به سراغ انسان می آید در کنار خیابان. در میانه ی میدان. می داند که اشک سرازیر می شود از چشمان و نفس می شکند در گلو و فرو بردن هر نفس تلاشی می شود عظیم. میدان با حسرت نگاه می کند به آزادی و می گذارد که خیال فاصله بین شان را کوتاه تر کند از فاصله کشیدن یک آه.