رابطه ی هنرمند و اثرش، رابطه ی پیچیده ای است. او از یک سو آرزو دارد همه ی جهان را در بهره وری از اثرش سهیم کند و از دیگر سو، اثر را چنان از آن خود می داند که گویی تکه ای تفکیک ناپذیر از وجود خود او است.

رابطه ی هنرمند و اثرش از جنس رابطه ی مالک و ملک او نیست، هنرمند اثر را به جریان زمان می سپارد، اما هر سنگ کوچکی که بر پیکر اثر می خورد، او را می آزارد. حق مؤلف نیز جز این معنایی ندارد.

رابطه ی پیچیده ی تعلق اثر به خالق اثر و جدایی اثر از او پدیده ای عاطفی ـ اخلاقی و فرهنگی ـ اجتماعی است که باید با مسئولیت و صمیمیت به آن پرداخت. هر کسی حق دارد اثر را به هر شکلی که می خواهد تأویل و تفسیر کند، اما حق ندارد هویت خلق اثر را از او بگیرد، حق ندارد اثر را به نام خود بردارد، بنگارد یا بخواند.

اکبر ذوالقرنین در یکی از شعرخوانی هایش

سرقت ادبی، هنری جز این نیست. در درازای سال هایی که بیرون از ایران (پیش از قیام ۱۳۵۷) زیسته، نوشته و سروده ام، برخی آثارم اینجا و آنجا به اجرا درآمده، بدون این که نامی از من به میان آمده یا دستمزدی برایم منظور شده باشد. به این دل خوش بوده ام که سروده ام مورد توجه قرار گرفته و برخی یا بسیارانی از خواندن یا شنیدن آن بهره برده اند.

از سپتامبر سال ۲۰۰۹ که به سکته مغزی گرفتار شده ام و بخشی از توانمندی های جسمانی، و نیز بینایی ام را از دست داده ام و ارتباطم با دنیای پیرامونم پیوسته رو به کاهش گذاشته است، از دوستان و آشنایانم خبر می گیرم سروده هایی از من بدون گفت وگو، حتا بی اجازه ی من به اجرا درآمده و پخش شده است.

تازه ترین شان، ترانه ای است به نام “اولین عشق” که در کتاب شعرم “نان و ترانه” چاپ انتشارات آرش، سال ۱۹۹۶ در صفحه ۹۰ آمده است. با این سطرها:

باز هم آمدی تو بر سر راهم

آی عشق می کنی دوباره گمراهم

دردا من جوانی را به سر کردم

تنها از دیار خود سفر کردم

دیری است قلب من از عاشقی سیر است

خسته از صدای زنجیر است

دریا اولین عشق مرا بردی

دنیا دم به دم مرا تو آزردی

دریا سرنوشتم را به یاد آور

دنیا سرگذشتم را مکن باور

من غریبی قصه پردازم

چون غریقی غرق در رازم

گم شدم در غربت دریا

بی نشان و بی هم آوازم

می روم شب ها به ساحل ها

تا بیابم خلوت دل را

روی موج خسته ی دریا

می نویسم اوج غم ها را.

این سروده را اولین بار بر یک ملودی لهستانی گذاشتم که با تغییراتی در آهنگ و تنظیم با صدای نیما چهرازی در سوئد ضبط و در آلبومی به نام “شهر سپید” که تمام ترانه هایش هم از سروده های من بود پخش شد و دست به دست گشت و سر از ایران و شهرهای کوچک و بزرگ ایران درآورد و بر زبان ها افتاد و در خانه ها، رستوران ها و متروها پخش می شد، اما این ترانه چندی پیش سر از فیلمی به نام “کلاهی برای باران” در می آورد؛ فیلمی به کارگردانی مسعود نوایی با موسیقی و صدای رضا عطاران و محمد توسلی که “دریا” را از شعر من برداشته و “باران” به جایش گذاشته اند تا هم کلاه و همنوای فیلمشان بشود.

“باران” شدن “دریا” در “اولین عشق” من در این دنیای شیر تو شیر، در این دنیای درنده خوی خرید و فروش انسان اهمیت چندانی ندارد، در چنین شرایطی اگر شاعر و ترانه سرایی انتظار داشته باشد سروده هایش به غارت نرود انتظاری ساده دلانه است.

اما اشکال کار در اینجاست که برای این که شاعر یا ترانه سرا یا نقاش و خلاصه هنرمندی صمیمی باشی و صد البته خلاق، لازم است دلی پر مهر و عاشق داشته باشی تا با صداقت و بی هیچ چشم داشتی هر چه را حس می کنی بسرایی یا تصویر کنی یا بنوازی.

دو سوی این نهایت ناگزیر در جایی به نام واقعیت زندگی به هم می رسند و همین فضای ناباور و ناامنی را تولید می کنند که شاهدش هستیم.

در این سی و چند سالی که از ایران دور بوده ام دلم با لحظه لحظه های زندگی و سرنوشت سرزمین ایران و مردمش تپیده است و با عشق و آرزو و اشتیاق احساس و اندیشه ام را سروده و منتشر کرده ام، اما گهگاه می بینم و می شنوم برخی از آثارم بدون اجازه، بی خبر، حتا بی آوردن نامی از من اجرا و پخش می شود. “اولین عشق” که در فیلم “کلاهی برای باران” آمده، بار دیگر با صدای خواننده ی دیگری در ایران به نام “روزبه نعمت الهی” با رمیکس مهران عباسی بازسازی و بازخوانی شده است، بی هیچ تغییری در متن اصلی شعر، و بی هیچ نام و نشانی از من.

این همه در شرایطی رخ می دهد که من پس از گرفتار آمدن در چنگال سکته ی مغزی با تنی ناتوان، چشمانی کم سو در سرزمین به اصطلاح “مرفه” سوئد ناگزیرم گران ترین داروهای بیماری ام را از لیست داروهای غیر بیمه تهیه کنم که شوربختانه فراتر از چهارچوب حقوق بازنشسته ای امثال من است که بیش از سی سال کار تمام وقت “آموزگاری، خدمات مراقبتی در آسایشگاه سالمندان” داشته ام.

می دانم من نه اولین کسی هستم که در جامعه ی فرهنگی هنری ایران بی رحمانه آسیب می بینم و مورد بی مهری قرار می گیرم و نه شاید آخرین. چشمداشتی هم از بابت حق التالیف یا دستمزد هم ندارم. اما آرزو دارم اگر برخی آثارم مورد نیاز کسی (هنرمند، روزنامه نگار، فیلم ساز…) قرار می گیرد با بردن نامم و فرستادن اثر برایم، دست کم التیامی باشند بر تن و روان تکه تکه شده ام، در پهنه ی غربت و آوارگی که ره آوردی است ناخواسته و ناشایسته.

در این پیوند می توانم نمونه های دیگری بیاورم که تاکنون از اشاره به آنها سر باز زده ام، از جمله ترانه ی دیگری از سروده های من شعری است به نام “دارم از یاد تو می روم” که آن هم در همان کتاب شعرم “نان و ترانه” چاپ شده است و اولین بار پیش از قیام ۱۳۵۷ در یکی از استودیوهای رادیو تلویزیون با صدای خواننده ای به نام “محسن” و با آهنگی از رضا قلی ملکی و تنظیم آندرانیک به اجرا درآمد و گل کرد و بر زبان ها افتاد. امروز کافی است روی اینترنت و سایت یوتیوب تایپ کنید “دارم از یاد تو می روم” تا دست کم به سه اجرای گوناگون آن برسید با صدای خوانندگان دیگر بی هیچ نام و نشانی از من.

به راستی پاسخ این همه بی پروایی، این همه بی مسئولیتی این همه ناراستی، این همه حق کشی و بی عدالتی چیست؟ از مردم صادق، صمیمی، فرهنگ دوست و هنرپرور ایران می پرسم و نه از شهرت طلبان و سودجویان بازاری.

با سپاس و مهر

استکهلم ـ ۱۰ اپریل ۲۰۱۳