از خواب که بیدار شدم نمی دانستم تهران هستم یا لندن؟ مدتی است که به این حال دچارم. راستش جرأت پرسیدن این سئوال را هم از اهل خانه ندارم. آن دفعه قبل که به این حال دچار شده بودم، زنم در حین قلاب بافی گفته بود “باز که تو دوباره قاطی کردی”. دخترم هم در حالی که قهقهه می زد گفته بود “باباجون این حال شما رو دوست دارم مثل یه شعره!” و پسرم در حالی که از تلویزیون مسابقه فوتبال تماشا می کرد هاج و واج نگاهمان کرده بود. و الان هم دوباره پسرم به تلویزیون زل زده است. باز هم فوتبال. بدبختی این جاست که از همان مسابقه هم نمی شود پی برد که در لندن هستیم یا تهران. کانال های پخش فوتبال روی ماهواره همیشه همه جا وجود دارند و فرکانس آنها در حافظه او ثبت هستند. و احتمالا تنها چیزی که او زحمت کشیده و به خاطر سپرده  همین است.

طرح محمود معراجی

به اتاقم برمی گردم. این اتاق هم با عکس بزرگی از من در حالی که کلاه بر سر دارم و پیپ در دست چپ، به من کمکی نمی کند. می خواهم روی تخت کمی لم بدهم به دنبال ساعت می گردم. ساعت چهار عصر است. همیشه از این خواب های بعدازظهری بدم می آمده به خاطر همین چیزها. به آسمان نگاه می کنم  ابرگرفته و مه آلود. خوشحال می شوم، یقین می دانم که در لندن هستم در خانه دخترم. نزدیک به شش سال است که در لندن زندگی می کند؛ به هوای درس خواندن فرستاده بودیمش اما خسته شد و ول کرد، اما به لطف یکی از دوستان اقامتش جور شد. راستش ما هم نزدیک به همین شش سال، شاید چند ماهی کمتر، در لندن زندگی کرده ایم یا در رفت و آمدهای مداوم بین تهران و لندن.

به یاد می آورم که امشب باید از نمایشگاه عکس های یکی از دوستان دیدن کنم. البته زنم می گوید:

“یا نمی روی یا همگی با هم می رویم.” این هم بد نیست. چون من همیشه نگران آینده فرزندانم هستم و این که آخر و عاقبت چکاره خواهند شد. به همین خاطر همیشه آنها را با خودم می برم. اصلا تنها رفتن در قاموس من وجود ندارد یا اگر بوده سالها پیش پاک شده است. شاید بشود گفت دیگر همه می دانند بدون زنم جایی نمی روم؛ هرچند او مشغول قلاب بافی هایش است اما این که مشکلی نیست، بساط قلاب بافی هایش همیشه با او همراه است: در مترو ـ نمایشگاه ـ سخنرانی ـ فرودگاه و تقریبا همه جا. این قلاب بافی را دو سه سالی است شروع کرده، با آن که من اوایل خیلی راضی نبودم که زنم بخواهد قلاب بافی کند. آخر او آن سال ها لیسانس موسیقی گرفته بود، اما زندگی خانوادگی مجال کار دلخواهش را به او نداده بود. الان احساس  می کنم چه عیبی دارد اگر همین کار خوشحالش کند. من لبخندهای با اخم او را بسیار دوست دارم؛ وقتی مشغول کارش است و اخم کرده نگاهم می کند و لبخندی زورکی می زند، می دانم که از من راضی است.

می خواهم برای قلاب بافی هایش، نمایشگاهی بگذارم، اما مدیر یک گالری می گفت” آقای داوج! این روزها کسی از اینجور نمایشگاه ها دیگر استقبال نمی کند.”

من هم گفتم: با آن همه دوست و آشنا که ما داریم شلوغ خواهد شد؛ بازدید کننده، مشتری، خبرنگار، آدم های سرشناس.

هنوز مطمئن نشده ام که در تهرانیم یا لندن! از پنجره خانه نمی شود چیزی را تشخیص داد. اگر موبایل داشتم شاید از روی خط موبایل می شد فهمید کجا هستیم و از این کلافگی خلاص شد، اما هیچوقت به داشتن موبایل تن ندادم. نه. چیزی کمک نمی کند. باید به یاد بیاورم در تهران که هستیم در اتاق کارم چه چیزی هست که اینجا نیست؟ به کتاب های توی قفسه نگاه می کنم. به تابلوهای امضا شده دوستان روی دیوار، به عکس ها و مجسمه ها؟ نمی دانم. به اتاق نشیمن برمی گردم.

 دخترم می پرسد “باباجون قهوه میل دارید؟”

می گویم : مگه چای نیست؟

جواب می دهد “با این هوا قهوه که بیشتر می چسبد” و در ادامه می گوید “این جمله را یادتون هست؟”

می گویم : نه، مال یه فیلمه؟

می گوید “نه، این جمله مال تئاتریه که چند ماه پیش تو تهران دیدیم” و با مکث ادامه می دهد “ما هم حسابی خندیدیم، یادتون هست؟”

با خود فکر می کنم پس حتما در لندن هستیم.

می گویم: اما نخندیدیم!

با اصرار می گوید “چرا خیلی خنده دار بود، من که روده بر شدم!”

با خودم فکر می کنم آخر چه جای خنده، نمایش یه تراژدی دسته جمعی بود، تراژدی که خنده ندارد.

می گویم: خوب این حرف رو جای دیگه نزن، هیچ خنده دار نبود. تو اگه بخوای به عنوان دختر من سری توی سرها در آری باید سنجیده حرف بزنی یا حتی بخندی!

زنم از اتاق بیرون می زند و با  تشر می گوید “با این دختر اینجور حرف نزن، برای خودش کسی شده، شاعر شده اون هم یه شاعر قهار. تازه اون کسی که باید یاد بگیره ما نیستیم. اون مردم نفهم و جوونک های یه لا قبا هستند.”

می گویم: آخر این چه ربطی دارد؟ ما اگر به عنوان یه خانواده فرهنگی مطرح می شویم نباید گاف بدهیم. خانم شما خودت نگاهی به دورو برت بینداز، چه کسی در فک و فامیل ها مثل تو اهل هنره؟ همین رفتارها از تو یه شخصیت مطرح ساخته که من هم به اون اعتقاد دارم. اساسا کسی نه تو فامیل و نه تو همین اهالی فرهنگی دور و برمون، جرات نداره اسمت رو به زبون بیاره.

وقتی دیدم زنم همان جور بر و بر نگاهم می کند، هول شدم گفتم: راستش یکی می گفت که از ترسه که به زنم چیزی نمی گم؛ می گفت زنت خلقش زود تنگ می شه، می گفت قلاب بافی دیگه از مد افتاده.. امامعلومه خب این حرفها از تنگ نظریه. این همه کتاب نوشته شده درباره تنگ نظری ما ملت و آدم نمی شیم!

اما هنوز هم نمی فهمم که اینجا کجاست: لندن یا تهران؟ که تلفن زنگ می زند.

دخترم جواب می دهد “باباجون! با شما کار دارند.”

یکی از دوستان قدیمی است. می خواهد به نمایشگاهش سری بزنم. می پرسم کی و کجاست. می گوید سه ماه دیگر است آن هم احتمالا در امریکا. صحبت را کش نمی دهم. مسئله به قوت خود باقی است.

با خودم فکر می کنم که عید نوروز ما همه در تهران بودیم. بعد دخترم به لندن رفت. دو هفته بعد ما هم به لندن رفتیم. دوباره سه ماه بعد به تهران آمدیم. دخترم هم برای چند کار ضروری با ما به تهران آمد. قرار بود یکی دو ماه بماند و به لندن بازگردد و می خواست ما هم با او به لندن برویم یا بهتر بگویم بازگردیم. از اینجا به بعد را نمی دانم. گیج شده ام. ساعت هشت شب قرار است به نمایشگاه برویم. هیچ کس از نشانی و آدرس حرفی نمی زند. حقه ای می زنم: در کدوم خیابون بود این .. این نمایشگاه آرت سنتر؟

دخترم می گوید “در خیابان بیست و پنجم.”

زنم می گوید “همانی که هفته پیش رفتیم دیگر”. و نگاه غضبناکی به من می کند. نه اینکه عصبانی باشد مدلش است، اغلب همینجوری نگاه می کند: “داوج ، از شما بعیده این حواس پرتی. “

به اتاقم برمی گردم. همه عمر کمتر به یاد دارم اسم کوچکم را صدا زده باشد. اخیرا چند تابلو نقاشی به من هدیه شده و امشب من درباره این تابلوها و سبک نقاشش صحبت خواهم کرد. این که دقیقا چه کاره هستم راستش نمی دانم. شاید منتقد هنری. دخترم که می گوید من بیشتر شاعر هستم.  زنم اعتقاد دارد که من آدم معروفی هستم و همین هم کافی است. اما پسرم ساکت می ماند و چیزی نمی گوید. آرزو داشتم او هم در کارهای هنری دستی داشت. البته زنم می گوید پسرمان صدای خوبی دارد… من که نشنیده ام اما در خدمت نظام مثل اینکه برای دوستانش گاهی آوازکی می خوانده  و ته صدایی داشته است. اما حالا چه وقت این فکرهاست .

از خودم می پرسم نکند سکته مغزی کرده ام یا دچار آلزایمر شده ام. شاید هم این رفت و آمدها، روانی ام کرده باشد. زندگی  من چه در تهران چه در لندن یک جور است. یعنی زندگی من و خانواده ام. به نشست ها می رویم، هر هفته به نمایشگاه یا تئاتر دعوت می شویم، عصرها دور هم چای یا قهوه می خوریم و با دوستانمان قرار می گذاریم. در سفرهای طولانی بخصوص در هواپیما اغلب تصمیم می گیرم که خاطراتم را بنویسم اما اگر فراموشی رسیده باشد و من را درو کرده باشد چه؟ آن همه خاطره با عکاس و نقاش و نویسنده و شاعر و فیلمساز معروف کشور دود شده و به هوا رفته باشد چه؟

می خواهم به دوستی تلفن بزنم اما  واهمه دارم که او هم دستم بیندازند و فردا نقل مجالس شود. زنم با جعبه بزرگی وارد اتاق می شود و چرتم را پاره می کند. درجعبه را باز می کند: قلاب بافی هایش!

می گوید “انتخاب کن”

می گویم: همه شان خوب است عزیزم .

می گوید”تو اصلا به من اهمیت نمی دهی و حتی چند بچه مزلف روزنامه نگار را به من ترجیح می دی.”

اولین بار است که این حرفها از دهنش در می رود .

می گویم: خانم این چه حرفیه؟ و از بین کارها چند تا را انتخاب می کنم. یاد قلاب بافی های خدا بیامرز دایه ام می افتم که بین در و همسایه، کارهایش خریدار داشت. اما زنم با سلیقه تر است. قرار می شود چند تا از آنها را قاب بگیرد. دخترم وارد می شود با دفتر بزرگی که در آن اغلب خاطراتش را می نویسد.

می گوید “باباجون  شعر جدیدم را می خوام واسه تون بخونم” و هنوز حرفش تمام نشده می زند زیر خنده.

می گویم: بخوان دختر جان.

و می خواند. صدایی در ذهنم می رود و می آید. نمی دانم کجا هستم. دخترم خانه ماست یا ما خانه او . اساسا مگر فرقی هم دارد. در این شش سال آزگار که به لندن آمده همه با هم بوده ایم. با هم رفته ایم. آمده ایم. سروده ایم. خوانده ایم. خندیده ایم. به هر حال متفاوت بوده ایم. تلفن زنگ می زند. به سمت تلفن می روم . دخترم می گوید “تمام شد”. یادم می آید داشت شعرش را می خواند. با  سر اشاره می کنم که یعنی خوب بود و صدای پشت تلفن می گوید “آقا شما کجایید ؟”

از سئوال دچار شوک می شوم. می گویم: چطور مگه؟

می گوید” بعد قرنی می خوایم بیایم دیدنتون” و می خندد.

می گویم: ما خانه هستیم شما کجایید؟

می گوید “زیر سایه شما همین دور و برها “

با خود فکر می کنم آن دوست را بیشتر در تهران می دیدیم یا در لندن. نگاهی به دور و بر می کنم و رو به زن و دخترم زیر لبی  می گویم: آقای دوستی!

آنها هم سری به نشانه شناختن تکان می دهند.

می گویم: البته ما شب، جایی دعوت هستیم تشریف بیارید با هم می ریم.

زمان گذشته و نزدیک غروب است. اگر صدای اذان بیاید یعنی ما تهران هستیم. اما یادم می آید که در اطراف خانه ما در تهران هم که مسجد و مناره ای نیست که از آن صدای اذان بیاید. حالم بد است.

از خانه باید بیرون زد. به بهانه خرید توتون. شاید هم ما در جاده تهران لندن در اتوبوسی یا کوپه قطار محبوس شده باشیم. باید ببینیم کجاییم. زنم با وسواس به قلاب بافی هایش نگاه می کند و دخترم دفتر شعرش را ورق می زند. لعنت به فوتبال هنوز تمام نشده است.