برای آزاد کردن طغیان های درونی ام به دیدار "باب" رفتم و از صحبت های روز پنجشنبه ام درباره مارگریت دوراس آغاز کردم.  


شهروند ۱۲۴۰  پنجشنبه ۳۰ جولای  ۲۰۰۹


 

۱۱ اکتبر ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی


 

برای آزاد کردن طغیان های درونی ام به دیدار "باب" رفتم و از صحبت های روز پنجشنبه ام درباره مارگریت دوراس آغاز کردم. گفتم که در مورد نمایشنامه "آوای هند" بسیار سریع قضاوت کرده ام. وقتی این جمله را به زبان آوردم، آرام شدم.

"باب" گفت: "این نمایشنامه را چند ماه دیگر دوباره بخوان و می بینی که چقدر زیر و بم آن را بهتر متوجه می شوی. البته کارهای دوراس، کارهای ساده ای نیستند."

فکر کردم باید آرام آرام کتابهایش را بخوانم.

وقاص را به شام دعوت کردم. دیدم اصلا راحت نیست. تعجب می کردم. نمی توانستم بفهمم چرا؟ سر میز شام غذای چندانی نخورد. من بحثی را شروع کردم راجع به اینکه آدم در چنین دنیای آشفته ای برای بقاء باید دروغ بگوید و این صحبت از تنش و ناآرامی هایم در مورد آدم هایی که در سالهای اخیر ملاقات کرده بودم برخاسته بود و آخرین شان زنی بود که مرا  Honey خطاب کرده بود. بعد به وقاص گفتم: "همه دروغ می گویند. من مطمئنم که تو هم دروغ گفته ای!" یکباره تکان خورد.

گفت: "آدم باید راستگو باشد. با خودش درستکار باشد. و با چنین ابزاری، آدم پای هر غل و زنجیری بایستد و ناملایمات را بپذیرد." به یاد دوران انقلاب افتادم که همه همین جملات شعاری را به زبان می آوردند، اما در عمل بسیاری ایستادگی نکردند. بسیاری تاب نیاوردند و بسیاری در اثر حقیقت گویی جانشان را از دست دادند. تجربه به من آموخته بود که درستکاری ساده لوحانه یعنی باخت، یعنی از دست دادن… یعنی مرگ … مگر نه اینکه من در ایران کارم و هستی ام را در ازاء یک حقیقت گویی ساده کاملا از دست داده بودم!

من هنوز تحت فشار آن زن آمریکایی  Job Service  بودم و کلمه Honey  او همچنان مثل سرطان سلولهای مهربان و پر از عشق مرا می جوید. من چقدر صادقانه از آن درخواست کمک کرده بودم. فقط یک پرسش داشتم. یک سئوال که چه باید بکنم؟ و همانجا بود که تصور کردم صداقت من نادیده انگاشته شده بود. آن زن به دروغ گفتن و دروغ شنیدن عادت داشت و من دردناک تر از حالت تعجب "وقاص" از بی اعتنایی آن زن شوکه شده بودم.

"وقاص" به هیچ وجه حرف مرا نمی پذیرفت و از مسیح و محمد نشانه می آورد. گویی تمام سالهای زندگیش را در یک محیط دربسته سالم و تندرست و استرلیزه زندگی کرده بود. گفتم: در اسلام دروغ مصلحت آمیز وجود دارد. گفت: به هیچوجه در قرآن چنین چیزی نوشته نشده است. گفت: من خدا را قبول دارم، اما مسلمان نیستم! حرفش را باور نمی کردم. او وقتی که کتاب شعرش را به من هدیه داده بود، آغاز کتابش با "بسم الله الرحمن الرحیم" شروع شده بود. گفته بود که "من نخواستم این جمله در آغاز کتابم نوشته شود و به آن اعتقادی ندارم." اما چرا می گفت که من به خدا ایمان دارم؟ مگر بسم الله الرحمن الرحیم معنی اش به نام "خداوند بخشنده مهربان" نیست؟ چرا مسلمان بودنش را پنهان می کرد؟ مگر چه اشکالی در مسلمان بودن است؟

در حقیقت من نتوانسته بودم که جمع بندی ام را از حقیقت تلخ و عریان انقلاب و جنگ و مهاجرت با شفافیت برای او بیان کنم. و او هم اصلا نتوانسته بود که متوجه بشود که نتیجه گیری من، از چه تجربیات و جایگاهی برخاسته است. او تجربه ای از جنگ و انقلاب و دربدری نداشت تا شکستن تمام قواعد و قالبها را به طور محسوس و ملموس درک کند. او به تمامی معصوم بود. درست مثل معصومیت من در حقیقت گویی! درست مثل آن جوانی که سالها قبل در ایتالیا ملاقات کرده بودم و وقتی که اولین بار شنیده بود که خدایی که در تصور داشت وجود ندارد، سه روز تمام در اتاق دربسته گریه کرده بود.

یکباره حس کردم فاصله ای عمیق بین من و وقاص ایجاد شد. حس ترس و ناامنی را در چشمهایش می خواندم. باید ساعت ۷ سوار اتوبوس می شدیم و به هنشر می رفتیم برای یک کنسرت موسیقی جاز کلاسیک. اما اتوبوس ساعت ۷ را از دست دادیم. وقاص بسیار عصبی بود، اما به روی خودش نمی آورد و احترام گذاری خودش را حفظ می کرد. خودمان را به زحمت به هنشر رساندیم. دم در سالن بلیت مرا داد و گفت: "هوا بسیار  سرد است. من می روم لباس گرم تری بپوشم و برمی گردم."و بعد ناپدید شد و هرگز به هنشر برنگشت! فکر کردم چه شام تلخی را در خانه من صرف کرده است. و من روحش را با یک بحث بسیار صادقانه چه تیز و برنده در هم شکسته ام. علاوه بر این یک برنامه بی نظیر موسیقی را هم از دست داد! در طول کنسرت تماما ناآرام بودم.

این است نتیجه راستگویی وقاص عزیز! ببین با حقیقت گویی چقدر تو آزار دیده ای؟

موسیقی ساعت ۱۵: ۱۰ شب تمام شد. باز هم من ماندم و یک راه طولانی پیاده روی در یک شب تار و عصبی … حالا نه فقط شب بود و تاریکی، بلکه سرمای استخوان سوز هم به آن اضافه شده بود. به خود گفتم: "هیچ راهی وجود ندارد! مجبورم پیاده بروم!" و در تاریکی به طرف مرکز شهر حرکت کردم. موسیقی، عذاب اندوهی را که از بحث با وقاص در من به وجود آمده بود، کم نکرد. مرکز شهر نزدیک به محوطه دانشگاه شلوغ بود. یک شلوغی نامتعارف! دانشجویان عظیم الجثه و مست و دیوانه با بطری های آبجو در دست هایشان در جوش و خروش بودند. و برای اولین بار فحش های بسیار رکیک را در محوطه دانشگاه از این جوانان هیولاگونه ی پرسه زن شنیدم. انگار شب Home Coming  بود! نمی دانم… یا شاید همه از یک مسابقه ورزشی آمده بودند. انگار من یک گاو زخمی بودم که گاوبازان متعددی با نیزه های تیز به من حمله می کردند. در خیابان من تنها زنی بودم که تنها راه می رفتم. زنی خارجی با موهای بلند تیره … باریک و شکننده … مثل یک درخت نازک و جوان در مسیر باد و توفان… هر دانشجویی جفتی در کنارش بود. جفتی مست و مهاجم مثل خودش. کم کم ترس سراپای وجودم را به لرزه انداخت. باید راهی پیدا می کردم. سرم را بالا نگه داشتم و با شتاب و قدرت قدم برداشتم، می دانستم در میان گله گرگهای وحشی باید با استواری و بی اعتنایی قدم بردارم! می دانستم قدمهای متزلزل آنها را جری تر می کند، نیرویم را تماما در پاهایم متمرکز کردم و با گردن افراشته از محوطه گرگها خارج شدم. و به تاریکی و سکوت خالص خیابانها رسیدم. سکوت و تاریکی و سرما انگار از طغیان گاوبازان و گرگهای شهر آیواسیتی خطرناک تر بود. به خود گفتم: نه…  دیگر بس است!  جانم از پولی که مجبورم برای تاکسی بپردازم مهمتر است! پولی که می بایستی برای تاکسی بپردازم، زندگی من و کاوه را برای دو سه روز تامین  می کرد! در یک پمپ بنزین توقف کردم و به یک شرکت تاکسی رانی تلفن کردم. بعد از چند دقیقه یک تاکسی دم در پمپ بنزین توقف کرد و من ساعت ۱۵: ۱۲ نیمه شب به خانه رسیدم.