خاطرات زندان/ بخش شانزدهم

زندانی در آن تنهایی جان فرسای سلول انفرادی، ضرورت صحبت با دیگران را با پوست وگوشت خود حس می کند. این گفت و گو می تواند با هرکس باشد تا آدمی از عزلت هراس انگیزش بیرون آید. در واقع در سلول انفرادی این مقوله را عمیقا حس کردم که انسان پس از اجتماعی شدن بود که انسان شد. در این زمینه من دچار پارادکس “دو گانگی” شده بودم.

از یک سو از شدت عزلت و تنهایی مایل بودم با هرکسی صحبت کنم حتی اگر آن کس، بازجو و جلادم باشد. وضع به گونه ای بود که وقتی نگهبانان در سلول را باز می کردند و از من می خواستند برای بازجویی به اتاق بازجویی بروم خوشحال می شدم زیرا می دانستم که بالاخره کسی – ولو در شکل و شمایل بازجو –  ساعت ها با من صحبت خواهد کرد. نیز می دانستم این هم صحبت، یعنی بازجوی پلشت و پست، خیر مرا نمی خواهد بلکه می خواهد از زیر زبانم حرف بکشد و راست و دروغ را به هم ببافد تا از آنها به عنوان اعترافات علیه خودم استفاده کند تا دادگاه شدیدترین حکم را بر ضد من صادر کند و همین هم شد. لذا از حرکات و سکنات و تهدیدها و پرسش های طولانی و اعصاب خرد کن بازجو، ناراحت می شدم. و این کاری بود که چندین ساعت در روز – و گاهی در شب و نیمه شب – انجام می گرفت و با تهدید به ضرب و قتل همراه بود. یک بار وقتی که بازجو در کسب همکاری ام با آنان نومید شد با تهدید و تشر گفت کاری می کنم که یکی از بچه های مجاهدین خلق از شما بازجویی کند و آن موقع قدر مرا می دانی. استنباط ام این بود که لابد وزارت اطلاعات گاهی از نادمین این سازمان که با این وزارتخانه همکاری می کنند برای بازجویی استفاده می کند.

چیزی که اکنون به یادم آمد این است که از (ح – ه) شنیدم که (ح – ا) استاد دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران بعد از تظاهرات اهواز و چند روز قبل از دستگیری ام به این شهر رفته و با مسئولان سیاسی و امنیتی استان دیدار و رایزنی داشته است. او صرفا برای این کار به اهواز رفته و در استانداری حضور یافته بود. با توجه به دیدگاه شدیدا ناسیونالیستی و کینه اش نسبت به فعالان ملیت ها – و من به ویژه – بعید نمی دانم که وی در زمینه برخورد با اعتراضات و تظاهرات مردم عرب، کمک فکری به آنان داده است. نیز احتمالا مشوق آنان برای  دستگیری ام بوده.

در زندان یک نگهبان عرب بود که با او به عربی صحبت می کردم. او اصرار داشت غذای بیشتری به من بدهد و گویی می خواست به این وسیله محبت یا ارادت خود را نشان دهد. یک بار از اصل و نسبش پرسیدم نام یکی از قبایل عرب را ذکر کرد. من هم نام خویشاوندانش را در محمره (خرمشهر) و خفاجیه ( سوسنگرد) به  او گفتم که در پاسخ گفت بعضی از آنان را می شناسد. فکر می کنم  او هم مرا یا خاندان مرا شناخت. او حتی برخی از مقررات زندان را به من یاد آور شد، مثل موضوع “هوا خوری” روزانه و نظایر آن که من  اطلاعی از آنها نداشتم و بعدها پیگیرش شدم. حس می کردم که جو آن روزهای اهواز و قیام مردم بر این مامور عرب هم تاثیر نهاده بود. لابد او هم به عنوان یک عرب در این اداره با تبعیض ملی رو به رو است، من – اما – احتیاط از دست نمی دادم. او گرچه ماموری دون پایه به شمار می رود اما در نهایت مامور اداره اطلاعات است.

در روزهای دراز بی پایان سلول تنگ و باریک زندان مخفی اهواز برای پرکردن ساعت های تنهایی، آواز می خواندم اما نه با صدای بلند. من که اساسا استعداد آواز خوانی نداشتم هرچه را که از دوران کودکی در حافظه داشتم برای خودم می خواندم: بارها و بارها شعرهایی از ترانه های عربی “ام کلثوم”، “فیروز”،”ناظم الغزالی”و “حضیری ابو عزیز”،”  را می خواندم. “عمی یبیاع الورد”،” طالعه  من بیت ابوها” و..

قبلا گفتم که سلول انفرادی ام کمتر از شش متر مساحت داشت، یعنی دو متر عرض و اندکی کمتر از سه متر طول. خرت وپرت هایم حدود یک متر از عرض سلول را اشغال کرده بود. یک متر را خالی گذاشته بودم تا بتوانم در آن فاصله در طول سلول راه بروم. این را هم بگویم که یک کولر آبی را بالای سوله زندان گذاشته بودند که به همه سلول ها سرویس می داد. یک کانالش در سلول من بود و چون هوای سرد کولر اذیت ام می  کرد، گفتم تا مقوایی رویش گذاشتند تا از شدت سرمایش کاسته شود.

من هر روز قبل از صبحانه چند دقیقه ای نرمش می کردم. این عادت را از بیرون داشتم و هنوز دارم که هر روز صبح قبل از صبحانه ربع ساعتی نرمش می کنم و نیز هر روز تعطیل یک ساعتی می دوم. از سال ۱۳۶۵ خود را مقید به این امر کرده ام.

در سلول زندان مخفی اهواز، پس از صبحانه اگر بی حوصله  بودم یا اگر احساس بی خوابی می کردم، مدتی می خوابیدم و سپس راه می رفتم. اغلب – اما – پس از صرف صبحانه این کار را می کردم. عصرها هم، برنامه راه رفتن در طول سلول را داشتم. صبح سه ساعت و عصر در همین حدود وگاهی بیشتر. در واقع من روزانه شش هفت ساعت راه می رفتم. ما در کوهنوردی و راه پیمایی – که ورزش مورد علاقه ام در دوران دانشجویی و بعد از آن بود – هر شش کیلومتر را یک ساعته طی می کردیم اما در آن سلول تنگ،  سرعت راه رفتن بسی کمتر از سرعت پای کوهنوردان در مسیرهای صاف است. اما می توان گفت که من روزانه حدود بیست کیلومتر راه می رفتم، و این برنامه همیشگی ام در سلول انفرادی – هم کوچک و هم بزرگ – بود. نرمش و راه رفتن در سلول باعث می شد تا از نظر جسمی از پای در نیایم و بی شک ورزش بر وضعیت روحی و سرزندگی انسان هم می افزاید.

ادامه دارد

 بخش پانزدهم خاطرات را در اینجا بخوانید

 

* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.