شهروند ۱۱۸۶
آیدا احدیانی چندان زمانی نیست که می نویسد. پیش از اینهم از او قصه های دیگری در شهروند چاپ شده است. کارهایش طعم و رنگ ویژه ای دارند. سن و جنس و زیستگاهش را لو نمی دهند. بیشتر وقتها گونه ای عامل هیجان و شوک یا رویدادی که پیشینه ندارد به قصه اش رنگ می دهد. مانند قصه دیگری از او که مردی از بلندی روی میله های بتون می افتد و میله ها در تن او فرو می روند. با اینهمه روایت از زبان خود همین مرد است. روایت آیدا در قصه ای که می خوانید، گرچه بر عامل غربت و مهاجرت تاکیدی نمی کند، در مقوله قصه های مهاجرت قرار می گیرد. بیگانگی به اندازه ای پررنگ است که مرد قصه مرتب نامش را عوض می کند. می گوید: « هر چند وقت یکبار اسمم را عوض می کنم. به رفقای جدید یک اسم جدید می گویم. مثل همین استیو. بعد کم کم عادت می کنم به اسم جدیدم... آنقدر اخت می شم به اسم جدیدم، که دیگه به قدیمیه عکس العمل نشان نمی دهم.»
بهرام بهرامی

روی نیمکت نشسته ام. گربه ام “زاینور” رفته است. دو روز است. دنبال اسم زاینور در گوگل نگردید. زاینور معنی ندارد. لوانگ ــ هی ــ یون “همسایه بغلی” می گفت که دیروز صبح زاینور را در این پارک دیده است. روی نیمکت نشسته ام. موش اسباب بازی زاینور را هم آورده ام. موش را تکان می دهم.
مرد دارد روی دیوار می شاشد. چیزی می نویسد. نگاه نمی کنم. ولی کنجکاوم. دوباره نگاه می کنم. آلتش را محکم گرفته و سعی می کند روی دیوار حرف “اس” را بنویسد.  شاشش تمام می شود. دیگر فشار قبل را ندارد. شاش از ته “اس” شره می کند و از انحنای “اس” هم همینطور. می نشیند روی زمین. تکیه می دهد به “A ” که قبلن نوشته است. شیشه آبجو را از کوله پشتیش بیرون می آورد، می گذارد توی پاکت و درش را باز می کند. می نوشد. دلم می خواست مرد بودم. مردها با چه چیزهای ساده ای تفریح می کنند. با شاشیدن. بچه که بودم پسر خاله ام می گفت می تواند از این طرف جوب ولی عصر بشاشد به آن طرف جوب. و همیشه این رکورد را جلوی همه می گفت. تنها رکورد من این بود که زبانم می رسید به دماغم. ولی پسر خاله ام بعدها رکوردهای بالاتری به دست آورد؛ مثل شاشیدن از سر پژو تا ته پژو. ولی زبان من همیشه فقط به دماغم می رسید و نمی توانستم کار بیشتری بکنم. تفریحات من همیشه خیلی پیچیده بوده است.
مرد متوجه من شده  است که خیره نگاهش می کنم. یادم رفته است که سرم را برگردانم. حالا با خودش فکر می کند که می خواهم با او بخوابم. این یک قانون نانوشته مردان است. اگر زنی موقع شاشیدن و خلق آثار هنری روی دیوار پارک  چشم از شما برنداشت، تنش می خارد. همینطور زنی که در مقابل ساختمان شماره هشتاد و چهار ایستاده است و از شما می پرسد “ببخشید ساختمان هشتاد و چهار کجاست؟” به طور قطع می خواهد به شما . . . زنان هم قوانین نانوشته ای دارند. مردی که در صندلی عقب تاکسی خوابش برده است و بذاقش از کنار لبش می ریزد و آنقدر خسته است که در خواب ناله می کند. اگر شل شود و سرش یا پایش با بدن زن کنار دستش تماس پیدا کند، خواب نیست. او خودش را به خواب زده است و همه اینها صحنه سازی است تا خودش را به زن بمالد و ببیند مزه دهن زن چیست.
مرد می آید به سمت من. موش را تکان می دهم. دستش را به سمتم دراز می کند. “استیو” همان دستی است که با آن روی دیوار می نوشت. حس روشنفکری توام با نویسندگی ام بالا می زند. دست می دهم. ” سارا
می پرسد: “منتظری؟”
” گربه ام گم شده. دنبالش می گردم.”
عکس زاینور را نشانش می دهم.
” دیدمش؛ صبح لای آشغالها پلاس بود”
“جدی. پس شاید بازم برگرده”
” آره برمی گرده. صبر کن. آبجو می خوری؟”
“نه”
“من باید بخورم مثانم پر شه ... خیلیش مونده”
دیوار را نشان می دهد.
“چی می نویسی”
“$ F. F. For Five
“جدن”
معذب می شوم. باز هم قانون نانوشته.
” آره فقط پنج دلار”
“خوب”
” ولی اگر کاندوم از خودم باشه، کمی گرونتره”
” به من چه”
بطری آبجو را از پاکت بیرون می آورد و نگاه می کند چقدر ته بطری مانده است.
“من یک فکر شاهکار دارم. واسه شهرت”
“چی”
“فکر کن شاش یک زن حامله را بخورم بعدش بروم آزمایش حاملگی بدهم. بعدش جوابش می آید که من هم حامله ام چون شاش زن حامله هم می خوره توی شاش من.”
“مطمئنی”
” آره، می دانی شاش مجموع موادیه که بدنت لازمشون نداره. پس اگر چیز اضافه را بخوری باز پسش می دی. جذبش نمی کنی، چون اضافست”
“خوب، آخرش که چی؟”
“هیچی بعد همه دانشمندا می آن روی من مطالعه می کنند. یک مرد حامله. صدا می کنه”
“باحالتر اینه روزی که می خوان ازت سونوگرافی کنن. قبلش یکدانه از این عروسک لاستیکی های کوچک باید قورت بدی. از اینها که دفع هم می شه. لبه تیز هم نداره. بعد تو سونوگرافی می افته تو تصویر”
استیو می خندد.
“حال کردم باهات. کلی مخت کار می کنه. گربه ات را اگر دیدم نگش می دارم. بعد هر وقت منو دیدی بیا ازم بگیرش”
” باشه. ممنون می شم”
مردی رد می شود. مرد داد می زند.
“رایان تابلوی امشب را نوشتی یا هنوز مشغولی”
استیو جواب  نمی دهد. آبجو می نوشد.
” صدات کرد”
” نه با من نبود، گفت رایان”
” ولی راجع به تبلیغت سئوال کرد”
“بین خودمان باشد. هر چند وقت یکبار اسمم را عوض می کنم. به رفقای جدید یک اسم جدید می گویم. مثل همین استیو. بعد کم کم عادت می کنم به اسم جدیدم. آنوقت هر وقت صدام کنند رایان بر نمی گردم”
” برای چی؟”
“معروف که بشی همه گیر می دهند بهت. حس صمیمیت می کنند. رایان سیگار داری. رایان آبجو داری. رایان با من دو دلار حساب می کنی. الان دوبار می گه رایان بعد که من بر نمی گردم فکر می کنه اشتباه کرده. آنقدر اخت می شم به اسم جدیدم که دیگه به قدیمیه عکس العمل نشان نمی دهم. خود یارو که اصولن نشئه است، دوبار صدام می کنه بعد فکر می کنه اشتباه کرده ”
“من استیو صدات کنم”
“آره دوست عزیز”
“پس اگر دیدمت سراغ گربه ام را ازت می گیرم”
“باشه”
“این را هم داشته باش . این موش زاینور است. دستت باشد می آید سمتت.
“خوب. زاینور. یادم می ماند. زاینور”
موش را می گیرد. بلند می شوم. دست می دهیم و می روم. استیو داد می زند.
“اسم گربه دختر خاله من هم زاینور بود”

امروز بیست و سه روز از گم شدن زاینور گدشته است. هر روز به این پارک می آیم، شاید پیدایش کنم. خیلی به گربه ام وابسته هستم. همسایه ام چند بار دیگر او را در پارک زاینور دیده است. استیو را می بینم که موش را به کوله پشتیش آویزان کرده است. صدایش می کنم.
“استیو. استیو”
بر نمی گردد. فکر کنم باز هم اسمش را عوض کرده است.