جامعه شناسِ گرامی، آقایِ اکبرِ گنجی، درودهای گرمِ مرا از راهِ دور بپذیرید. شما مرا نمی شناسید، ولی من چندین سال است که رفتار و فرزانگیِ شما را می ستایم …


 شهروند ۱۲۴۳  پنجشنبه ۲۰ آگوست  ۲۰۰۹


 

جامعه شناسِ گرامی، آقایِ اکبرِ گنجی، درودهای گرمِ مرا از راهِ دور بپذیرید. شما مرا نمی شناسید، ولی من چندین سال است که رفتار و فرزانگیِ شما را می ستایم و روندِ گرایشِ شما به خردگرائی را دنبال می کنم.

با این همه و با این که دل مشغولیِ فراوانی دارم لازم دانستم که گلایه ای از شما بکنم و رفتارِ این روزهای تان را با فرزانگی ناهمخوان بدانم.

این نوشته ای که در این جا می بینید در دو بخش است، که از شما خواهش می کنم که بخشِ نخستش را بخوانید، چون مخاطبش شما هستید. بخشِ دوّم دیدگاهِ خودِ من را در بر می گیرد، چون هر گوینده باید شناس نامه یِ خود را هم رو کند. اگر وقت نداشتید می توانید بخشِ دوّم را رها کنید.

من از آن هائی نیستم که شما را به این بهانه که روزی در دستگاه و هوادارِ نظامِ ایدئولوژیک در ایران بودید از چشم بیاندازم که: «پاسدار گنجی هم از خودشان است». اگر قرار بود همیشه این جور فکر کنیم هنوز بلوکِ شرق بر پا بود.

در روزهایِ زندانِ شما نوشته هائی که به بیرون بروز کرد را با علاقه خواندم و پایمردی تان در روزهایِ اعتصابِ غذا را ستودم. در این سال ها در بیرون از کشور توانستید گروهِ بزرگی از جامعه یِ فیلسوفان و جامعه شناسانِ نام دارِ جهان را به جنبش در راهِ ایران در آورید، کاری است که اکنون تنها از شما بر می آمده و بر می آید. دستِ کم من بسیار به این پویندگیِ شما وام دار هستم.

و اکنون گله یِ من:

من خودم سال هاست که در رشته یِ مدیریت کار می کنم. در این چند سال دو راه کارِ گران بها به دست آورده  ام:

۱ـ همیشه به خودت شک کن. شاید داری اشتباه می کنی.

۲ـ رفتار و گفتار باید سودمند و هدفمند باشد. هر چیزی را تنها به خاطرِ این که درست است نباید گفت.

فکر می کنم که به ویژه این راه کارِ دوّم برایِ شما که جامعه شناس هستید هم ملموس باشد. برایِ همین برخوردی که در زمینه یِ پرچم انجام دادید برایم شگفت انگیز بود.

در این جا تلاش می کنم که صورتِ مسئله را به زبانی که برایِ شما آشناست مطرح کنم. اگر هر کجایش نادرست یا ناتمام بود خواهش می کنم گوش زد کنید:

۱ـ هدف از برگزاریِ گردِهم آئی ها، راه پیمائی ها و اعتصابِ غذا در بیرون از ایران نشان دادنِ همبستگیِ ما با ایرانیانِ درون مرزی به جامعه یِ جهانی است (اگر هدفِ دیگری هست بفرمائید.). پس مخاطبِ ما نه پرچمِ ما را می شناسد و نه سرودِ ما را می  فهمد. تنها می بیند که گروهی دردی مشترک دارند و آمده اند که آن را نشان بدهند.

 

۲ـ اعتصابِ غذا در نیویورک خوش بختانه همین اثرِ مثبت را داشت، و آن هم نه تنها بر جامعه یِ جهانی، بلکه بر رویِ ایرانیان. نمونه یِ بسیار سرافرازی بود از توانِ ما برایِ رساندنِ پیامِ مشترک مان به گوشِ جامعه یِ جهانی.

چیزی که از فرزانگی و هدفمندی به دور است، این است که بگوئیم «در اجتماعاتی که گروه ها و دسته ها برگزار می کنند، برگزار کنندگان حق دارند پرچم خاصی را که پرچم ملی ایران به شمار می آورند، برافرازند، یا به دلیل اختلاف نظر در این باب، هیچ پرچمی بالا نبرند.» این سخن اگر چه درست باشد، عنوانِ کردن و انجامِ آن فرهیخته و در جهتِ هدف نیست. گردِهم آئی هایِ این چند هفته گردِهم آئیِ عمومی است، نه گروهی و دسته ای. به دعوتِ جبهه یِ ملّی یا حزبِ مشروطه خواهان یا سازمانِ مجاهدین نبوده. یا خودجوش است، یا به دعوتِ گروه هایِ خودجوش یا شخصیّت هایِ خوش نامی مانندِ اکبرِ گنجی.

من و همسرِ جوانم و دوستانِ همچنین جوانم از روزِ پس از رای گیری به دعوتِ گروهی محلی و خودجوش که تا آن زمان نامش را نشنیده بودیم (به نامِ «جمعی از ایرانیانِ ایالتِ نورد راین – وست فالن» – من هنوز هم نمی دانم که این ها کی بودند) که در اینترنت خواندیم برایِ اعتراض به کلن رفتیم. نوارِ سبز به دست و پیشانی مان بستیم و پرچمِ شیر و خورشید داری هم با خود بردیم. تنها پرچمی بود که در خانه داشتیم و در آن نه پیامی ایدئولوژیک می دیدیم و نه تضادی با نوارهایِ سبز رنگ.

در روزهایِ نخست (که هنوز امیدِ اعلانِ تقلّبِ احمدی نژاد می رفت) برخی به دگراندیشان گوش زد می کردند که پرچم ها و شعارهایِ مخالفِ جمهوریِ اسلامی عنوان نشود. ولی پس از آن شاهد بودیم که چپی ها هم پرچم هایِ سوسیالیستی را می کشیدند، و دیگر شرکت کنندگان هم تنها نگاه شان می کردند و بس. سیاست مدارانِ همه یِ حزب هایِ مطرحِ آلمان (به جز نئونازی ها) هم آمدند و در پشتیبانی از ما سخن رانی کردند، در پایان هم همیشه از شهربانیِ کلن سپاس گزاری کردیم و برایشان دست تکان دادیم، آن ها هم برای مان دست تکان دادند. فردایش هم نمی دانستند که آیا پرچمِ ما نشانه داشت یا نه. تنها می دانستند که ما هم انسان هایِ متمدّن و دربندی هستیم مانندِ خودشان و مانندِ صدراعظمِ کنونیِ آلمان که تا چند سالِ پیش در پشتِ پرده یِ آهنین جمهوریِ دموکراتیک آلمان همین دردِ ما را داشت. ما دردِ خودمان را برایِ آلمانی ها ملموس کردیم. شما فکر می کنید که چرا دولت و همه یِ حزب هایِ دموکراتیکِ آلمان بی پرده تر از همه  یِ دیگر همتاها شان از حقوقِ مردمِ ایران سخن می گویند.

در کشورهائی که تجربه یِ پرده یِ آهنین را داشتند مانندِ آلمان و جمهوریِ چک برگزارکنندگان موفق شدند که مردمِ بومیِ فراوانی را هم به راه پیمائی ها بکشانند. من به این می گویم یک برنامه یِ هدفمند و پیروز. نمونه یِ دیگرِ حرکتِ موفّق هم تومارِ سبز بود.

۱ـ اثرِ یک گردِهم آئیِ ۱۰۰۰ نفره بر جامعه یِ جهانی بیشتر از ۱۰ گردِ هم آئیِ ۱۰۰ نفره یِ هم زمان یا با فاصله یِ زمانیِ نزدیک است. گرفتنِ مجوزهایِ جداگانه برایِ هر گروه به جز تمسخرِ شهربانی راه به جائی نمی برد.

آن روزها که در ناهارخوریِ دانش گاه هایِ اروپا میزِ توده ای، میزِ اکثریتی و میزِ مجاهد داشتیم تنها نتیجه ای که گرفتیم این بود که کسی ما را جدی نگیرد و بالغ نداند. دانش جویانِ بومی از دیدنِ ما بیشتر به یادِ صحنه هائی از فیلمِ «زندگیِ براین» از مونتی پایتن می افتادند تا گروه هایِ سیاسیِ جدی. این رفتار هدفمند نبود، و دستِ کم در اروپا دست از آن کشیدیم.

۲ـ از آن بدتر، برخوردِ منفی با کسی هست که برایِ بیانِ دردش بیاید، ولی رنگش یا دردش با «ما» نمی سازد. این بدترین اثر را بر رویِ نیروهایِ پلیس و دیگر بینندگان که در واقع مخاطبِ گردِهم آئی هستند می گذارد. خودتان را جایِ این مخاطب ها بگذارید. نمی گویند که «اگر هر کدامِ این ها سرِ کار بیاید باز هم چوبه هایِ دار بالا می رود»؟

۳ـ حدس می زنم که نگرانِ این هستید که گروهی از این گردهم آئی ها «بهره برداری» کنند. نگرانیِ بجائی ست، ولی این تجربه را از کسی بشنوید که خیلی بیشتر از شما در خارج از کشور بوده: در هر دوره ای و در هر حرکتی گروه هائی بودند که تلاش در «بهره برداری» داشته اند، ولی هیچ کدام شان به جائی نرسیده اند (باز هم یادآوری می کنم که سخن از حرکت هائی ست که در بیرون از ایران انجام می شود). اصلاً چه بهره برداری ای؟ مالی؟ سیاسی؟ تبلیغاتی؟ اگر کسی توانسته بود بهره برداری کند در این ۳۰ سال به جائی می رسید. من یک نمونه به یاد ندارم که کسی توانسته بهره برداری ای بکند. شما به یاد دارید؟ اگر این طور است خواهش می کنم به من هم نشان بدهید.

اگر من درست می گویم، چرا به سری که درد نمی کند دست مال ببنیدیم؟ شما از دانش ورزانِ علوم انسانی هستید، برایِ همین مطمئن هستم که این گفته یِ مرا می فهمید: سودِ این پیش گیری از «بهره برداری» را تجربه تا کنون ثابت نکرده و در سطح تز باقی می ماند. ولی زیانش را تجربه دستِ کم برایِ من ثابت کرده و در طیفِ ملّی با چند مورد برخورد کرده ام که از این رفتار رنجیده اند:


 



 

خودتان را جایِ مصدّقی هائی بگذارید که این جمله را می خوانند: «البته ممکن است برخی از ایرانیانی که سلطنت طلب نیستند هم این پرچم را به دلیلِ قدمتِ آن پرچمِ ملّی به شمار می آورند، اما تفکیک این دو از یکدیگر دشوار است.»

اینان (چه راهکارشان را بپسندیم و چه آن را فرسوده بدانیم) بیش از ۵۰ سال است که با خوش نامی و با رعایتِ حقوقِ دیگران برایِ سرافرازیِ کشور و مردم شان «والدین و ملک را بگذاشتند – راهِ معشوقِ نهان بر داشتند» و مانندِ شما زندان کشیده اند یا فدائیِ قتل هایِ زنجیره ای شده اند. این برایِ من و دیگران احترام بر انگیز است. حالا ما بیائیم و آن ها را گروهکی قابل صرفِ نظر بدانیم که بهتر است برایِ این که با سلطنت طلبان اشتباه گرفته نشوند چاره ای بیاندیشند؟ امیدوارم که این تشبیه را ببخشائید، ولی این با خس و خاشاک خواندن چه تفاوتی دارد؟ این پرسش را جدّی بگیرید: شما و همراهان تان طبیعتاً می خواهید در آینده در ایرانی آزادتر نامزدِ نمایندگیِ مردم شوید. مردم از کجا بدانند که شما آن ها را به دو گروهِ لایقِ توجّه و صرفِ نظر کردنی تقسیم نمی کنید. آیا تجربه یِ امروز تنها چراغِ راه شان برایِ برآوردِ رفتارِ فردایِ شما نخواهد بود؟

آیا این رفتارِ شما فرزانه است؟ از آن روز کارِ من این شده که در فیس بوک به دیگران دست آوردهایِ سیاسیِ شما را یادآور کنم و بگویم که در این روزهایِ متفاوت که برایِ همگیِ ما تازگی دارد گاهی سخن هایِ شتاب زده گفته می شود. من از شما دوستانه خواهش می کنم که چاره ای بیاندیشید و این گفته یِ نابخردانه را پس بگیرید. باور کنید: همه یِ جهان دشمنان و رقیبانِ شما نیستند که اگر حرف تان را پس گرفتید از آن بخواهند نقطه ضعفی بسازند. به فکرِ من و رای دهندگان آینده هم باشید که می خواهند بتوانند به شما تکیه کنند.

همان گونه که دیدید، تا این جایِ نامه تنها مشاوره یِ ناطلبیده ای در زمینه یِ مدیریّتِ اجتماعی بود، بی آن که من دیدگاه، خودم را بیان کنم. همان گونه که گفتم اگر علاقه ای به آن ندارید می توانید این بخشِ نامه را نخوانده بگذارید.

من نیز – مانندِ شما – صرفِ نظر از دیدگاهِ دینیِ خودم خواهانِ حکومتِ ناایدئولوژیک و ناعقیدتی (سکولار) هستم. در کشوری که در آن به سر می برم (آلمان) نمونه هایِ حکومتِ ایدئولوژیک و سکولار نه تنها وجود داشته، بلکه هنوز ملموس است. برایِ همین می توان ایران را در این زمینه بسیار بهتر با آلمان مقایسه کرد تا با فرانسه و آمریکا و انگلستان.

در آلمان یک پرچمِ سه رنگ هست، با یک نشانه به شکلِ عقاب. این نشانه ایدئولوژیک نیست بلکه یادگارِ پادشاهیِ پروس است. اگر در مسابقه یِ فوتبال برایِ تیمِ آلمان پرچمِ نشانه دار یا بی نشانه تکان بدهند برایشان فرقی ندارد، فقط شاید پرچمِ بی نشانه ارزان تر باشد. این نشانه بیشتر کمک می کند که پرچمِ آلمان با پرچم هایِ شبیه مانندِ بلژیک اشتباه گرفته نشود (مانندِ پرچمِ ایران که شبیهِ پرچمِ تاجیکستان و ایتالیا ست). این پرچم را می توان با پرچمِ شیر و خورشید (بی تاج) مقایسه کرد. نمی خواهم در این جا بحث را به مقایسه یِ انقلابِ ایران با انقلاب هایِ سده یِ نوزدهم و اعلامِ جمهوری در سده یِ بیستم در آلمان بکشانم. اگر در این مورد با من هم آوا نبودید بفرمائید تا در باره اش گفتگو کنیم.

هر کدام از استان هایِ آلمان هم پرچمِ خود را دارد و نشانه یِ خود. این نشانه ها هم همگی اسب و گل و نمادهایِ طبیعی و ناایدئولویک هستند. پرچمِ استانی که ما در آن زندگی می کنیم هم دقیقاً همان پرچمِ سه رنگِ ایران (با همان ترتیبِ رنگ ها) است. هربار که پرچمِ سه رنگِ این استان را به شکلِ ساده (بدونِ نشانه اش) در جائی می بینیم، به شوخی می گوئیم که این جا سفارتِ ایران است. اگر این جا پرچمِ سه رنگِ ساده یِ ایران را در راه پیمائی ها به دوش بکشیم آلمانی ها تنها از رنگِ مویمان می توانند بفهمند که این رژه یِ کمیته یِ محلّیِ کارنوال نیست.

در برابر، حکومت هایِ ایدئولوژیک هم در آلمان بوده، برایِ نمونه آلمانِ نازی. آلمانِ نازی نشانه خودش (صلیبِ شکسته) را داشت. بر خلافِ عقاب، صلیبِ شکسته نشانه یِ ایدئولوژیک است، به نشانه یِ برتریِ نژادِ آریائی. در زمانِ زندگیِ من و شما نیز پرچم پرولتاریائیِ آلمانِ شرقی را دیدیم. این همان پرچمِ سه رنگٍ آلمان است که به جایِ عقاب نشانه ای ایدئولوژیک داشت. این نشانه هایِ ایدئولوژیک و عقیدتی را می توان با نشانه ای که در پرچمِ جمهوریِ اسلامی هست مقایسه کرد.

در آلمان، هم حکومتِ نازی ها به پایان رسید و هم حکومتِ کمونیستی. مردمِ آلمان هم دوباره پرچمِ ناعقیدتی خودشان را با همان نشانه یِ عقاب برگزیدند. برای شان هم آن عقاب مقدس نیست و تنها نشانه یِ حکومت است. در شهرِ ما یک بار هم نمایش گاهِ کاریکاتورهائی بود که در آن همین عقاب را دست انداخته بودند.

اگر از من می پرسید، آلمانی ها هر بار دوباره به همان پرچمِ همیشگیِ خود برگشتند، چون نمی خواستند گسستی تاریخی پدید بیاورند. در این جا نمی خواهم سخن را به سودمندی یا ناسودمندی هایِ هویتِ ملی بکشانم. تنها به این مقایسه بسنده می کنم: معمولاً هر کسی نامِ خانوادگیِ خود را نگه می دارد. شاید کسی خواست که نامِ خانوادگیِ دیگری داشته باشد، به هر دلیلی که فقط خودش می داند. ولی شرطِ لازم برایِ این که دست در شناس نامه اش ببریم این است که او این آرزو را بیان کرده باشد، نه این که ما به دلایلِ عقیدتی به نمایندگیِ او گسستی در تاریخچه یِ خانوادگیِ او پدید بیاوریم (بی اختیار به یادِ فیلِ شهرِ قصه می افتم).

من درست نمی دانم که پیش از یک همه پرسی که آن هم به خواستِ خودِ مردمِ ایران انجام شده باشد به دلایلِ عقیدتی کشورمان را پیشاپیش جلویِ عملِ انجام شده بگذاریم. هر ملتی باید خودش تصمیم بگیرد که آیا خواهانِ گسستِ تاریخی است، نه ایدئولوگ هائی که کسی انتخاب نکرده. تا زمانی که درباره یِ خواستِ مردمِ ایران تنها می توانیم حدس و گمان بزنیم اجازه نداریم در شناس نامه اش دست ببریم. می توانیم این گسستِ تاریخی را در آینده به مردمِ ایران پیش نهاد کنیم و بس.

آلمان، بُن، ۲۵ امردادِ ۱۳۸۸


 

navid@fazel.de